Jungkook

Jungkook

@Moonlight_Fiction

با خستگی از مدرسه توی خانه رسید و کیف قهوه‌ای رنگش را پشت در اتاقش انداخت.

- خستم. لعنت خب.

طبق عادت همیشگی با حال گرفته و کسلی روی کانتر نشست. پاهایش را تکان می‌داد و درحالی‌که موبایلش را از توی جیبش درآورد به جونگکوک پیام داد.

"کجایی جونگکوکا؟ حوصلم سر رفته."

نیم‌نگاهی به یخچال انداخت و ناگهان دلش پر کشید نیم‌خیزی برداشته و باقی‌مانده پیتزای پریشب را از توی یخچال بیرون بکشد و با لذت و ملچ‌ملوچ به عنوان ناهار میل کند.

اما خستگی حتی این اجازه را به او هم نداد.

با صدای دینگ‌دونگ موبایلش، بی‌قرار به صفحه زل زد.

"دارم میام هانی."

ایمی با بی‌حوصلگی باز هم تایپ کرد:

"خب کجایی؟"

جونگکوک بی‌درنگ پاسخ داد:

"پشت در خونه‌تم."

ایمی با تعجب داد زد:

- چیی؟

درست همان لحظه در باز و جونگکوک وارد خانه شد.

- سلام عسل.

ایمی با بی‌حوصلگی نگاهش کرد و نالید:

- سلام.

جونگکوک سمتش برگشت. لبخندی خرگوشی زد و جواب داد:

- چقدر خسته‌ای ایمی.

- خیلی. ناراحتم. امروز نمرات جبر اومد. گند زده بودم جونگکوکا. می‌دونی چقدر بد دادم.

جونگکوک با لبخند نزدیک دختر شد و گفت:

- فدای سرت.

لب‌های ایمی حالت غنچه‌ای به خودش گرفت. صورتش را از دید جونگکوک مخفی کرد و آهی کشید.

- آ واقعا بیخیال ایمی. ناهار خوردی؟

ایمی شانه بالا انداخت و سرش را به چپ و راست تاب داد. جونگکوک با شیطنت گفت:

- نظرت چیه باهم رامیون بخوریم؟

ایمی مثل گندم بوداده از جا پرید:

- یااااا. چرا انقدر منحرفی؟ من دارم می‌گم حالم بخاطر نمره امتحان جبر خرابه تو می‌گی بریم رامیون بخوریم؟ خجالت...

جونگکوک وسط غرغرهای دختر با خنده نزدیکش شده بود و حرفش را با بوسه‌ای قطع کرد. لب‌های خسته‌اش روی لب‌های جونگکوک جان گرفت ولی با شکایت از او جدا شد. جونگکوک گوی سبقت را از او ربایید و بدون مکث گفت:

- منظورم اون نبود. واقعا رامیون از بیرون گرفتم.

پلاستیکی که از بیرون گرفته بود را روی کانتر گذاشت و خودش را بالا کشید درست کنار دختر نشست.

- خب بیا بخوریم.

ایمی که عصبانیتش به خنده تبدیل شده بود جواب داد:

- باشهه!

جونگکوک ظرف‌های رامیون را جلوی خودش و دختر گذاشت. ایمی با خستگی، چاپ‌استیک‌ها را توی رامیون‌ها می‌چرخاند و بدون هیچ میلی فقط می‌خورد.

- دلم می‌خواد به استادم بگم مردک چرا انقدر امتحانت سخت بود. امروز کلی دعوام کرد. بی‌شعور من همه درس‌هام بالای نوزده بودن باید از جبر بیفتم؟ اه لعنت توی این شانس.

حرف‌هایش با جویدن قطع می‌شد ولی دوباره شروع می‌کرد.

جونگکوک با خنده به دخترک روبه‌رو خیره شد. او الان درست مثل بچه‌های نق‌نقوی لوس شده بود.

طوری داشت دل جونگکوک را می‌برد که نتوانست تحمل کند. بلافاصله بعد از تمام کردن غذا، جونگکوک از کانتر پایین پرید و گفت:

- خانم غرغرو! غرغر‌هاتون تموم شد بریم بخوابیم؟ خیلی خستم.

دختر با خستگی سر تکان داد.

- منم خستم ولی اون نمره...

جونگکوک بی‌هیچ حرفی دو طرف کمر دختر را گرفت و از روی کانتر بلندش کرد. ایمی جیغ کشید و گفت:

- من رو بذار زمین.

جونگکوک با همان لبخند، لبش را عمیق بوسید و جواب داد:

- حالا نظرت چیه واقعا بریم رامیون بخوریم؟

ایمی مسخ شده به چشمان جونگکوک زل زد و آب دهانش را قورت داد. جونگکوک پاهای دختر را دور کمر خودش حلقه کرد و سمت اتاق راه افتاد.

- نمره‌ات رفته و برنمی‌گرده. به‌جاش من رو ببوس.

ایمی با خنده و خجالت، سرش را توی گودی گردن جونگکوک فرو کرد و گفت:

- من فقط تو رو می‌بوسم کوکیِ‌من!

توی اتاق، جونگکوک ایستاد و کمر دختر را به دیوار تکیه داد. توی صورتش نفس کشید و لبخند زد. وقتی چانه‌اش را بوسید گفت:

- کوکیِ تو هم فقط تو رو می‌بوسه ...

Report Page