Jungkook
نمیتونست نگاهش و از اون نویسنده ی جوان که با لبخند به ورقه های مقابلش نگاه میکرد بگیره طوری که دستای کوچیکش و دور ماگ قهوه گرفته بود با ظرافت خطوط روی ورق و کامل میکرد طوری که عینک روی چشماش و هی درست میکرد لبخندای ظریفش... همه چیزی که داشت برای پسر جوان کافی بود تا به خودش جرعت صحبت کردن باهاش و بده
از روی صندلی چوبی کافه بلند شد و سمت میز دختر رفت
_میتونم بشینم?
دختر سرش و بلند کرد و چتری هاش مقابل چشماش و گرفته بودن بدون اینکه اونارو از جلوی پیشونیش کنار بزنه با خشرویی بفرمایی گفت
_چند باری دیده بودمتون و حدس میزنم که نویسنده اید؟درسته؟
متقابلا نگاهی انداخت و سرش و به نشونه ی نه تکون داد
_نه،من نقاشم!
جملش و با لبخند گفت تا پسر روبه روش و معذب نکنه انگار که هیجان برای صحبت کردنش بیشتر شده بود لبخند خرگوشیش و تحویل دختر داد و گفت
_واقعا!میشه ببینم چی کشیدید؟
لبخندی زد و معذب ورق و سمت صورتش گرفت پسر وقتی نیم رخ چهره ی خودش و روی کاغذ دید که خیلی زیبا بهم وصل شده بودن شوکه و متعجب به دختری که از خجالت سرش و پایین انداخته بود نگاه کرد
_این....این خیلی زیباست!
دختر ازینکه از نقاشیش تعریف مبکرد خوشحال شد و سرش و بلند کرد
_میتونم شمارت و داشته باشم؟
جونگکوک همونطور با لبخند که داشت گوشیش و در میاورد سوال کرد و موبایلش و به طرف دختر جلوش گرفت
امیدوارم که این دیدار اخرمون نباشه......