Jungkook
그냥 아미💜آخرای شب بود و سانا درحالی که خودش رو لعنت میکرد که چرا ماشینش رو انقدر دور پارک کرده، با سرعت زیاد توی خیابون خلوت و تاریک قدم برمیداشت تا زودتر به پارکینگ برسه.
همیشه شایعات بدی از این شهر به گوشش رسیده بود. از سکوت بیش از حدش، تاریکی و سایههای فراوانش، نگاههای بی روح و خیرهی مردمش.
و حالا که مجبور شده بود به خاطر کار مدتی رو اینجا زندگی کنه، تازه میفهمید چرا همه از این شهر وحشت دارن.
مطمئنا این شهر طلسم شده بود!
حتی آب و هوای اینجا هم عجیب بود. بیشتر روزها هوا ابری یا بارونی بود، همه جا پر از درختهای بزرگ بود که کل شهر رو زیر سایههای بلندشون پوشونده بودن. مردم ساکت و آروم و مرموزی هم داشت که اصلا با غریبهها میونه خوبی نداشتن.
نه اینکه اهل آزار و اذیت باشن، نه! فقط جوری رفتار میکردن که حتی دختر شجاعی مثل سانا، که با وجود این همه شایعه بازم به این شهر اومده بود، همیشه احساس ترس داشت، و حتی گاهی هم احساس اضافه بودن میکرد.
همه از لحظهی اول طردش کرده بودن. انگار که دخترک یه آدم جزامی و خطرناکه. هیچکس حتی جواب سلامش رو نمیداد، و فقط نگاههای خیره شون مثل یه وزنهی سنگین همیشه و همه جا روی دوش سانا بود. و این اصلا حس خوبی بهش نمیداد. چون احساس میکرد همیشه و همه جا یک جفت چشم درحال نگاه کردن بهش بود.
مطمئن بود رازی بزرگی توی این شهر بکر و دست نخورده دفن شده که اینجا رو مثل لقبی که بهش داده بودن، تبدیل به "قلمروی تاریکی" کرده. با وجود موقعیتهای خوبی که برای استفاده داشت، پر از ناشناختههایی بود که دختر مراقب بود تا توی اونها نیوفته.
سانا دختر مستقل و خشنی بود. فقط برای کار و استفاده از پتانسیلهای خوب این شهر به اینجا اومده بود، و فقط میخواست از چیزی که همه دور انداخته بودن، سود ببره. همین انگیزه باعث شده بود اینجا دووم بیاره.
بلاخره به پارکینگ خلوت و تاریک همیشگی که به خاطر بی استفاده موندش شبیه مکانهای متروکه شده بود، رسید. مثل همیشه بیش از حد مراقب اطرافش بود و حواسش کاملا جمع بود. چون مطمئن بود توی این خراب شده هم تنها نیست. بازم سنگینی نگاهی رو حس میکرد.
تقریبا نزدیک ماشینش بود که صدای آهستهای رو از پشت سرش شنید. درجا ایستاد و برگشت. پس درست حدس زده بود. مرد میانسالی از دور داشت تماشاش میکرد.
سر و وضع خوبی نداشت. شبیه آدمهای فقیر و خیابونی به نظر میرسید. احتمالا مثل بقیه رهگذرها، اونم با دیدن سانا به زودی ناپدید میشد. این رسم مردم اینجا بود، فرار از آدمهای غریبه!
تو همین فکرها بود که یهو مرد به راه افتاد.
دید که با سرعت زیاد، داره به سمتش میاد. چند قدم عقبی رفت و بعد سریع برگشت تا زودتر به ماشینش برسه. ولی با صدای بلند و ترسناک خندهی مرد دوباره سرجاش میخکوب شد و برگشت. مرد حالا بهش نزدیکتر شده بود.
+ آروم باش عزیزم... بیا یکم باهم خوش بگذرونیم.
درحالی که با مردمکهای گشاد شده، به سانای وحشت زده خیره شده بود، ناگهان با سرعت بیشتری به سمتش حجوم آورد.
دختر دست توی کیفش برد و آماده شد تا اسپری فلفلی رو دربیاره، که یهو مرد خیابونی با لگد محکم فردی سیاه پوشی، پخش زمین شد و صدای فریادش تو کل پارکینگ پیچید.
فرد جدید که به شدت قوی و ترسناک به نظر میاومد، بالای سر مرد خیابونی رفت و از لا به لای دندونهاش غرید.
- تو غلط میکنی افتادی دنبالش!
با هر قدمی که به مرد خیابونی نزدیک میشد، اون وحشت زده روی زمین میخزید و خودش رو دورتر میکرد. که یهو تو اولین فرصت بلند شد و فرار کرد سمت خروجی.
سانا برگشت تا ناجی خودش رو ببینه، ولی صورت مرد توی تاریکی اونجا مخفی شده بود و به خوبی دیده نمیشد.
تا اینکه لحظهای، خیلی کوتاه چرخید و برق نگاه سیاهش ترس عجیبی به دل سانا انداخت. دختر با وحشت شروع به تکون خوردن کرد و بعد چند قدم عقبی رفتن، کلیدش رو بیرون آورد و دوئید سمت ماشینش. همین که دستش به سمت دستگیرهی در رفت، مرد مچش رو محکم گرفت.
- صبرکن!
ولی سانا بلافاصله دستش رو کشید که از چنگ اون خارجش کنه. مرد پوزخندی زد و گفت
- واقعا؟ میخوای منو بزنی؟
سری تکون داد و گفت
- من همین الان نجاتت دادم، این جای تشکرته؟
+ مرسی.
و بعد با نگاهی تیز گفت.
+ حالا برو گمشو!
مرد با لبخندی کج به ماشین سانا تکیه داد. به شدت از رفتار دختر متعجب شده بود.
- نکنه فکر میکنی منم میخوام بهت صدمه بزنم؟
سانا بدون توجه به سوال مرد، سریع سوار ماشین شد. خیلی طول نکشید که جلوی پنجره ظاهر شد.
- عزیزم، اگه میخواستم بهت صدمه بزنم، همون لحظهی اول که پات رو گذاشتی توی قلمروی من این کار رو میکردم. ولی به جاش کاری کردم که هیچکس جرئت نکنه حتی نزدیکت بشه.
سانا با تعجب برگشت سمتش. مرد از ماشین جدا شد و درحالی که دوباره توی تاریکی فرو میرفت گفت
- یادت باشه!... اینجا شهر منه، اگه بخوای اینجا بمونی پس توام مال منی!
***
بار دوم که اون ظاهر شد، سانا تقریبا تمام روز رو داشت بهش فکر میکرد. دختر باور داشت که این غریبهی جذاب باید راز این شهر باشه. به خاطر همین اون شب ماشینش رو دورتر از قبل پارک کرد. ولی تا لحظهی آخر که سوار شد و به راه افتاد، پسر پیداش نشد.
ناامید و کلافه به نزدیکترین غذاخوری رفت. درحالی که تک و تنها پشت یه میز، لب خیابون خالی و ساکت و تقریبا تاریک نشسته بود و به ظرف غذای جلوش خیره بود، دوباره محو افکار اون غریبه شد. تا اینکه یهو با صدای کشیده شدن صندلی کناریش روی آسفالت به خودش اومد.
- چرا بیرون نشستی؟ تو که همیشه داخل رو ترجیح میدادی.
خودش بود. اومد و کنار سانا نشست. دختر خودش رو صاف کرد که بتونه بهتر اون رو بهتر ببینه، ولی تاریکی بازم نصف صورتش رو سایه انداخته بود. لعنت به این شهر تاریک!
غریبه با غرور پوزخند زد و نگاهش رو به چشمهای کنجکاو دختر دوخت. انگار میدونست که چقدر جذاب و مرموزه، و میدونست که دختر محو همینها شده.
ولی سانا هنوز هم محتاط بود. برای اینکه فاصلهش رو با پسر بیشتر کنه به صندلی تکیه داد و خیلی سرد گفت
+ به تو چه که کجا نشستم؟
پسر نفس عمیقی کشید و درحالی که از قصد دستش رو نزدیک دست سانا میزاشت، به صندلی خودش تکیه داد و گفت
- آره. حق با توعه!
و همزمان انگشتش رو به دست دختر رسوند با ظرافت دقیقی انگشتهای دست سانا رو که روی میز مونده بود رو نوازش کرد.
شاید منتظر بود که سانا درست مثل قبل با عصبانیت دستش رو کنار بزنه، یا خودش رو عقب بکشه، ولی وقتی دید دختر هیچ تکونی نخورد بیشتر تعجب کرد. همین باعث شد که یهو به سمت دختر خم بشه تا بازم واکنش اون رو ببینه، ولی سانا حتی یه میلیمتر هم عقب نرفت.
چون اون هیچ ترسی از غریبه نداشت. برعکس، حالا که مستقیم به چشمهای سیاه اون خیره بود، تاریکی براش یه معنی دیگه پیدا کرده بود. انگار تحت یه طلسم قرار گرفته بود.
چشمای پسر درست مثل آسمون همون موقع، به طور عجیبی مهتابی و صاف بود. پر از رازهای مخفی، حرفهایی که سالها نگفته مونده، و دنیایی که هیچکس از وجودش خبر نداشت.
حرارتش حتی از یه ظهر تابستونی هم بیشتر بود. با زیبایی لطیفی میدرخشید و وقتی بهشون نزدیکتر میشدی، کم کم ستارهها از اعماق وجودش پیدا میشدن.
سانا نمیدونست این چه جوری طلسمی میتونه باشه، اما زمانی که نوک بینی پسر بهش برخورد کرد تازه متوجه فاصلهای که به تنهایی طی کرده بود شد. ولی بی توجه به نگاههای شوک شدهی پسر خیلی زود لبهاش رو روی لبهای غریبه قفل کرد.
چند لحظهای گذشت تا اینکه متوجه ی واکنش فوری پسر شد. اون صندلیش که روش نشسته بود جلو آورد و رانهای سانا رو بین پاهای کشیدهش محسور کرد و با قدرت و تسلط بیشتر، بوسه رو تحت کنترل خودش در آورد.
و سانا با چشمهایی بسته و ذهنی که به دور دستها پرواز کرده بود، به این فکر میکرد که الان چه احساسی داره و اون غریبه چه بلائی سرش آورده که هیچ قدرت اختیاری نداره...
ادامه دارد!
@MoonLight_BTS