Jungkook
باد سردی که از کرانهی دریا میوزید موهاش رو به آرومی لمس میکرد.
روی صخرهی قدیمی و ساییدهشده نشست و نگاهش رو به دوردستها داد.
برای جلوگیری کردن از اتفاقات نامعلوم،دوباره به دریا پناه آورده بود تا بلکه، تنفس هوای تازه و بوی تازهی دریا بتونه ذهنش رو نظم ببخشه.
توی دوراهی رفتن و موندن گیر افتاده بود.
یعنی الان ا/ت چه حالی داشت؟
اون به تنهایی نمیتونست مشکل رو حل کنه.
باید از کسی کمک میگرفت.
گوشیش رو در آورد و شماره تلفن جیمین رو شمارهگیری کرد.
+ بله؟ جونگکوک تویی؟
- سلام هیونگ...هوم منم.
+ حالت خوبه؟ ناراحت صحبت میکنی.
- مهم نیست. میخواستم ازت کمک بگیرم.
+ میشه بگی چیشده؟
- هیونگ... با ا/ت دعوام شده.
+ سر چی؟
- موضوعات نامربوط. میگه تو پیشم نیستی، مثل قبلا نیستی، الکی حساس شده.
+ جونگکوکا... دعوا کردن توی روابط زوجین عادیه. قرار نیست همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره.
بعضی وقتها باید از هم جدا بمونین تا یکسری موضوعات رو برای خودتون روشن کنین.
مهم اینه که دعواتون باعث شه همدیگرو درک کنین و به جلو برین نه که پسرفت کنین.
به علایقتون و راهتون فکر کن و اینو یادت باشه که تصمیم تو زندگی دو نفر رو تحت تاثیر قرار میده پس انفرادی فکر نکن.
دوتاتون یک مدت فکر کنین و بعد سنگاتونو وا بکنین.
دیگه هم نبینم جونگکوکی من غصه بخوره خب؟
فقط شیرموز بخوره.
خنده کوتاهی کرد و تعجب کرد که از ته دل بوده.
- جیمین هیونگ...ممنونم که راهنماییم کردی.
+ اگه ممنونی پس خوب به حرفام فکر کن.
- چشم.
+ خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید.
باید بالاخره ذهنش رو نظم میبخشید؛ فرار کردن از افکار فقط سردرد میآورد.
اون ا/ت رو دوست داشت.
اما توی روابط عاطفی دوست داشتن سازنده نبود.
اعتماد، محبت، توجه....و عناصر دیگهای رابطشون رو تحت تاثیر قرار میدادن.
اون تمام این عناصر رو میپذیرفت اما واقعا حس میکرد که در طول این مدت بیتوجهی کرده.
وقتی کاری رو شروع میکنی باید مسئولیتهای ایجاد شده بر پایهش رو هم بپذیری اما، جونگکوک حس میکرد چندان این قضیه رو جدی نگرفته.
شروع کرد به قدم زدن و عطر زندگیبخش دریا رو به مشام کشید.
اون متوجه خلایی که ایجاد کرده بود شده بود و الان، تصمیم نهاییش ادامه دادن این رابطه بود.
اما همونطور که جیمین گفته بود، تصمیمات اونها زندگی دو نفر رو تحت تاثیر قرار میداد؛ ممکن بود ا/ت تصمیم دیگهای گرفته باشه.
نفس عمیقی کشید و گوشیش رو روشن کرد.
شمارش رو پیدا کرد و بعد از یکم کلنجار رفتن، تماس رو برقرار کرد.
صدای آروم اما شکستهی ا/ت توی گوشش پیچید.
- سلام...بیا ساحل نزدیک خونمون. باید با هم حرف بزنیم.
+ جونگوک...من زیاد فکر کردم...
- میدونم ا/ت. منم فکرامو کردم. الان وقتشه که تصمیماتمونو به اشتراک بذاریم و تکلیف خودمونو روشن کنیم.
بی هیچ حرف دیگهای تماس رو پایان داد و به تماشای خاطرات نشست.
اولین دیدارشون، شکل گرفتن عشقشون...
توی یک روز برفی، رفته بودن برف بازی.
کم کم سر و کلهی یک خرگوش سفید و کوچیک پیدا شد که بر خلاف جثش، فرز و چابک بود.
یاد حرف ا/ت افتاده بود.
+ جونگکوک شی.
زندگی هم مثل این خرگوشه خوشگل و فریب دهندست اما وقتی غرق گرفتنش بشی، میفهمی که آفتاب طلوع کرده...
تماس دست ظریفی اون رو از دنیای خاطرات بیرون کشید.
خودش بود؛ هنوز رد اشکها روی چهرهش پیدا بود.
به کنارش اشاره کرد.
- بشین.
نفس عمیقی کشید، توی چشمهای نمناک دختر نگاه کرد و لبهاش رو خیس کرد.
- ا/ت...من درباره خودمون فکر کردم.
عشقمون، رابطمون و آیندهمون...
متوجه شدم که... من یکم کمکاری کردم اما، هنوزم میخوام به این رابطه ادامه بدم.
تو...چه تصمیمی گرفتی؟
+ راستش من...اولش فکر کردم که همه چیز رو تموم کنم.
لبخند دیوانهواری زد.
+ اما میدونی، حس کردم خیلی مسخره و بچگانهست که تمام ارزشهارو نابود کنم و میدونی، ما دوتا بزرگسالیم و میتونیم مشکلمونو حل کنیم. نه که ازش فرار کنیم.
حرف نهاییم اینه که...منم میخوام به رابطمون ادامه بدم.
به آرومی سر دختر رو روی شونش قرار داد و موهاش رو نوازش کرد.
- خوشحالم که این حرفهارو میشنوم.
یادته گفتی تا میخوای زندگی رو بگیری میبینی آفتاب غروب کرده؟
خب...من میخوام تا غروب آفتاب باهات بمونم.
ا/ت لبخند کوچیکی زد و خودش رو به پسر نزدیکتر کرد.
+ جونگکوکی... دوستت دارم.
- منم همین طور...
@MoonLight_BTS