آیا اسکیزوفرنی قابل درمان است؟

آیا اسکیزوفرنی قابل درمان است؟

محمد پورفر

اولین نکتۀ حائز اهمیتی که در شکل‌گیری شخصیت یونگ وجود دارد نوع رابطۀ او با پدر و مادرش است. مادر به طور مشخص فردی با حالات سایکوتیک و افسرده بوده که شب‌ها با موجودات خیالی ملاقات می‌کرده. شخصیت غیر قابل اعتمادی که تأثیر مخربی را روی یونگ گذاشته. خاطره‌ای که یونگ از تجربۀ سایکوتیک خودش هم نقل می‌کند حائز اهمیت است: یک شب پیکره‌ای نامشخص و تاحدی نورانی را دیده که از اتاق خواب مادرش بیرون آمده، درحالیکه سرش از گردن جدا شده بود و جلوی بدنش در هوا معلق بود.


در اینجا شبح نورانی و بدون سر را می‌توان با قطعیت تصویرسازی کودک از اختگی مادرش دانست، چون سر جدا شده معمولاً نمادی از اختگی است. این موضوع در مناسک آیینی دوران کودکی یونگ هم خودش را نشان می‌دهد: تراشیدن مانکن باریک در انتهای خط‌کش‌ِ چوبی، برقراری ارتباط عاطفی با آن خط‌کش و بردن نوشته‌هایی به زبان رمزی برای آن به وضوح در حکم نوعی از فتیشیسم ناشی از وحشت اختگی مادر است. سنگی هم که به شکل دو نیمکرۀ شمالی و جنوبی نقاشی کرده و در کنار آن قرار داده، شخصیت دو پارۀ مادر و همچنین یونگ را تداعی می‌کند.


یونگ در جای دیگری اولین رؤیایی را که به خاطر می‌آورد با این مضمون نقل می‌کند: «یک خدای فالیک (صاحب اندام تناسلی مردانه) که در زیرِ زمین وجود دارد». این خدای فالیک با شخصیت شمارۀ 2 یونگ هم تطابق دارد: مردی موقر، سلطه‌گر و تأثیرگذار متعلق به دوران گذشته. در تقابل با شخصیت شمارۀ 1 که پسربچه‌ای معمولی متعلق به زمانۀ خود بود. این موضوع زمانی که نوع رابطۀ یونگ با پدرش و تصوری را که از او داشته در نظر بگیریم اهمیت بیشتری پیدا می‌کند: مردی قابل اتکا ولی در عین حال بی‌قدرت.


این بی‌قدرتی را شاید بتوان در وهلۀ اول در ناکامی پدر برای دستیابی به جاه و مکنت ریشه‌یابی کرد اما زمانی که در نظر بگیریم این موضوع برای سنین پیش از پنج سالگی کم‌اهمیت و شاید غیر قابل درک تلقی می‌شود باید آن را مرتبط با نوع رابطۀ پدر با همسرش در نظر بگیریم؛ پدری که قدرت عشق‌ورزیدن و خوب کردن حال مادر یونگ را نداشته، نمی‌توانسته او را ارضا کند و در نتیجه یونگ هم نمی‌توانسته برای برطرف کردن گره‌خوردگی ادیپ  خودش با او همذات‌پنداری کند. می‌توان گفت او به همین سبب از رویکرد عالمانۀ پدرش نسبت به ایمان دلزده شده بوده و به خدایی فالیک مربوط به گذشته باور پیدا کرده: به جدای پدرش با این خدای فالیک همذات‌پنداری کرده تا بتواند با مادرش ارتباط برقرار کند.


در مقاطعی موفق می‌شده و در مقاطعی هم شکست می‌خورده، و دوباره تبدیل به همان پسربچۀ معمولی یا آنچه بعدها یک شهروند مدرن سوئیسی می‌نامد می‌شده. بدین شکل می‌توان خودمحوری و همچنین دوپارگی شخصیت او را از همان ابتدا مشاهده کرد. وضعیتی که بعدها در نوسانات خلقی شدید او خودش را به خوبی نشان می‌دهد. او هم به واسطۀ مادرش زمینۀ ژنتیکی سایکوز را داشته و هم به واسطۀ نوع رابطه‌اش با او در دوران کودکی به این ورطه نزدیک‌تر شده. به همین سبب است که وقتی متوجه مناسک آیینی سادۀ خود با مناسک بومیان استرالیا می‌شود، سرمایه‌گذاری روانی بیش از اندازه‌ای (hypercathexis) روی آن انجام می‌دهد، چون این شباهت، هرچند که برای یک فرد عادی چندان مهم به نظر نمی‌رسد، اما برای یونگ بر وجود همان خدای فالیک و شخصیت سلطه‌گر شمارۀ 2 خودش دلالت داشته.


یک سوگیری شناختی مشخص که به سادگی قابل تشخیص است؛ بحث توتم و تابو که فروید بعدها در کتابش به طور مفصل به آن می‌پردازد مراحل شکل‌گیری و پیشرفت تمدن را از طریق مشاهدۀ همین مناسک آیینی و مناسبات فرهنگی بین این اقوام بررسی می‌کند. یونگ شباهت بی‌اهمیت بازی کودکانۀ خودش با این مناسک را دیده، اما شباهت نوع رابطۀ خود با مادر و تابوی زنای با محارم را ندیده. مسأله‌ای که می‌توان آن را بدون اغراق محور شکل‌گیری تمدن قلمداد کرد. آنچه فروید در توتم و تابو به آن می‌پردازد این است که بشر اولیه با کنار گذاشتن زنای با محارم و تابو شمردن آن توانست با دیگر اقوام و نژادها در هم بیامیزد و تمدن را شکل دهد.


و اگرچه بشر امروز دیگر کمتر چنین تابویی را زیر پا می‌گذارد و با محارم نزدیک خود زنا و ازدواج می‌کند، اما افراد روان‌رنجور در ذهن‌شان همچنان این کار را انجام می‌دهند. فردی را به عنوان همسر انتخاب می‌کنند که حکم مادرشان را داشته باشد، بعد او را طلاق می‌دهند و با فردی در حکم دخترشان ازدواج می‌کنند (یا حالت عکس آن برای زنان). اما یونگ به این الگوی تمدن علاقه‌ای نداشت، چرا که از ضعف و ناتوانی پدر و چه بسا از تصور اختگی و عقیم بودن مادر سرخورده شده بود. او می‌خواست «به عقب» باز گردد و خدای فالیک را مجدداً در قبایل بدوی پیدا کند، با او یکی شود و قدرتی فراماده پیدا کند تا از طریق آن مادرش را تصاحب کند. مادری که خودش هم همان اشباح و همان تصویرسازی‌های قدیم را هر روز تجربه می‌کرد. شاید از این طریق می‌توانست اختگی و به تبع آن بیماری مادرش را هم درمان کند؟


مبحث ناخودآگاه جمعی که یونگ بعدها به عنوان محور اصلی نظریاتش به آن پرداخت، برخلاف آنچه خود می‌پنداشت همان لیبیدوی جنسی معطوف به مادر بود. یک دانش شهودی که او در کودکی در وجود خود کشف کرده و بنابراین از آن به بعد هم می‌تواند از آن برای درک پدیده‌های مادی و فرامادی استفاده کند. حملات صرع‌مانند او که در دوران مدرسه دچارش می‌شده باز هم به نوعی دیگر دوپارگی شخصیتش را نشان می‌دهد: پسرِ هم‌مدرسه‌ای، یونگ را به خاطر ماجرایی که به گفتۀ یونگ خودش مقصر آن بوده به زمین می‌زند. او از حال می‌رود و از آن به بعد هر وقت که می‌خواسته به مدرسه باز گردد بیهوش می‌شده. حتی با وجود آن که این ماجرا تقصیر خودش بوده «خدای فالیک» به او می‌گفته «تو دیگر لازم نیست به مدرسه بروی». آنجا قدرت کافی را نداری.


و زمانی موفق می‌شود بر این حملات صرع خود غلبه کند که می‌شنود پدرش در گفتگو با یکی از خویشاوندان در مورد آیندۀ او تردید نشان می‌دهد: این برای یونگ به معنای آن است که «پدر بی‌قدرت» از او نا امید شده یا به عبارتی بر او چیره شده. بنابراین خدای فالیک دوباره او را روانۀ درس و تحصیل می‌کند. می‌دانیم که پس از فوت پدر یونگ و متعاقب آن آشنایی یونگ با فروید، یونگ انتقال پدرانۀ شدیدی را نسبت به فروید احساس می‌کرده و او را جای پدرش نشانده. فروید هم متقابلاً یونگ را فرزند خلف و جانشین خود نام می‌دهد. اما گره‌خوردگی مادرانۀ یونگ، عدم همذات‌پنداری‌اش با پدر و احساس رقابت شدیدش با او، رابطه‌اش با فروید را هم تحت‌تأثیر قرار می‌دهد.


آنطور که اریک فروم در کتاب قلب آدمی نقل می‌کند فروید خیلی زود متوجه وجود گرایش‌های جسدگرایانه (necrophiliac) در یونگ می‌شود. گرایش به اجساد، ارواح، اشباح و قتل و خونریزی که به نقل از زندگی‌نامۀ خودنوشتۀ یونگ محتوای اغلب رویاهایش را تشکیل می‌داده‌اند. زمانی که خانۀ یونگ در بولینگان در حال ساخته‌شدن بود جسد یک سرباز فرانسوی پیدا می‌شود که 150 سال قبل در زمان حملۀ ناپلئون به سوئیس غرق شده بود. یونگ عکسی از این جسد می‌گیرد و آن را روی دیوار اتاقش آویزان می‌کند. جسد را دفن می‌کند و سه گلوله را به عنوان سلام نظامی به قبر او شلیک می‌کند. (فروم، 1964)


خود فروید سال‌ها قبل متوجه مرگ‌طلبی یونگ شده بود. زمانی که به همراه یونگ به آمریکا سفر می‌کردند، یونگ مدت زیادی را صرف صحبت در مورد اجساد محفوظ‌مانده‌ای می‌کند که در مرداب‌های نزدیک هامبورگ پیدا شده بودند. فروید که از صحبت‌های یونگ خوشش نیامده بود به او می‌گوید علت این که یونگ آنقدر در مورد اجساد حرف می‌زند این است که ناخودآگاهش آکنده از آرزوی مرگ برای فروید است. یونگ با عصبانیت این حرف را رد می‌کند، با این حال چند سال بعد، در دوران جدا شدنش از فروید، خوابی بدین مضمون می‌بیند: «احساس می‌کند لازم است به همراه یک بومی سیاه‌پوست «زیگفرید» را بکشد. با اسلحه‌ای از خانه خارج شد و زمانی که زیگفرید بر فراز قلۀ کوهی پدیدار شد او را کشت. سپس ترس و وحشت شدیدی به سراغش می‌آید که مبادا این جنایت کشف شود. اما خوشبختانه باران سنگینی می‌بارد که تمام آثار جرم را پاک می‌کند.» (فروم، 1964)


یونگ از خواب می‌پرد با این فکر که اگر معنای این رؤیا درک نکند باید خودش را بکشد. پس از کمی فکر با خودش به این «جمع‌بندی» می‌رسد که کشتن زیگفرید به معنای کشتن قهرمان درون خودش بوده، و بنابراین او داشته تواضع خودش را به این شکل ابراز می‌کرده. تغییر کوچک نام زیگموند به زیگفرید برای مردی که بالاترین مهارت‌اش تفسیر رؤیا بود کفایت می‌کرد تا معنای واقعی این رؤیا را از خودش پنهان کند. اگر کسی این سوال را بپرسد که واپس‌رانی (repression) تا چه حد ممکن است شدید باشد، پاسخ این است که آن رؤیا جلوه‌ای از گرایش‌های جسدگرایانۀ یونگ بود، و از آنجا که کلیت این گرایش در او به شدت سرکوب و واپس‌رانی شده بود، قادر نبود تا از معنای این رؤیا آگاه شود. (فروم، 1964)


این با شیفتگی وافر یونگ به گذشته، و علاقۀ کمی که به زمان حال و آینده داشت هم جور در می‌آید. سنگ‌ها اشیاء محبوب او بودند، و زمانی که بچه بود خیالاتی را می‌پرواند از خدایی که یک قورباغۀ بزرگ را روی یک کلیسا می‌اندازد و بدین شکل نابودش می‌کند. همدردی‌های او با هیتلر و نظریات نژادی‌اش هم جلوۀ دیگری از پیوند عاطفی او با آدم‌های مرگ‌دوست است. با این حال یونگ فردی بود به شکل غیرمعمول خلاق، و خلاقیت نقطۀ مقابل جسدگرایی است. او این تعارض را از طریق هم‌تراز کردن قوای تخریب‌گرش با آرزو و قدرتی که برای درمان خود داشت، و همچنین با تبدیل کردن گذشته و مرگ و نابودی، به موضوع اصلی نظریه‌پردازی‌های خارق‌العاده‌اش حل کرد. (فروم، 1964)


با این حال نکتۀ مورد بحث اینجاست که آرزو و قدرت یونگ برای درمان شدنش، و همچنین نظریه‌پردازی‌های خارق‌العاده‌ای که به گفتۀ فروم از علاقه‌اش به گذشته، مرگ و نابودی سرچشمه می‌گرفتند به چه قیمتی تمام شدند و چه نتایجی را به همراه داشتند. اما پیش از آن که وارد این بحث شویم بهتر است نگاهی کلی به سه شاخۀ عمدۀ روانکاوی در سال‌های ابتدایی شکل‌گیری آن بیاندازیم. نظریۀ روانکاوی که بخش عمدۀ آن توسط فروید شکل گرفت و با پژوهش‌های مشترک او و بلویلر به روی بیماران مبتلا به هیستری آغاز شد از ابتدا بر نظریۀ تکامل داروین استوار بود.


فروید عقیده داشت تمدن و بلوغ روانی چیزی است که در بشر به شکل تدریجی و در طی زمان شکل گرفته، بخشی از آن را وابسته تبارزایش (phylogenetics) می‌دانست که فرد از پیشینیان خود به شکل ژن تکامل یافته به ارث می‌برد و بخشی هم وابسته به رشد او در محیط پیرامون، در ارتباط با والدین و اطرافیان نزدیک است که به شکل عمده در دوران کودکی اتفاق می‌افتد. میان رشد تکاملی کودک و سیر تکاملی بشر مشابهت‌های زیادی وجود دارد، همین‌طور میان آداب و رسوم قبایل بدوی و غیر متمدن با وضعیت روانی افراد روان‌رنجور. این نظریه او را بر آن داشت تا با رویکردی علت‌گرایانه (causualist) ریشۀ اختلالات روانی را از دوران کودکی بررسی کند و از این طریق بیمار را به شناختی از خودش، علت ایجاد روان‌رنجوری‌اش و همچنین نحوۀ کارکرد ذهن و رویاهایش برساند.


بر اساس این رویکرد یک روانکاو دیگر نیازی ندارد درمانجو را به سمت هدف خاصی هدایت کند یا وسیله‌ای را برای رسیدن به آن هدف نشانش دهد. هدف «خودشناسی» است، رسیدن به تکامل فکری و جنسی و آماده شدن برای هدف‌گزینی ایده‌آل بیرونی؛ به عبارت دیگر تبدیل شدن به یک «انسان متمدن». و این انسان متمدن را فروید در نهایت به این شکل تعریف کرد: کسی که با یک نسبت مساوی از خودش و از دیگران محافظت کند؛ فردی که سوگیری شناختی ندارد، بی‌طرف است و نیروی محرکه‌ای خلاق و اخلاق‌مدار برای جامعه.


در سمت دیگر طیف «غایت‌گرا» (finalists) را داریم که آلفرد آدلر سردمدارشان بود. از دید او که می‌توان آن را دقیقاً نقطۀ مقابل طیف فروید انگاشت، هر انسانی در زندگی‌اش یک هدف دارد که باید به آن برسد. این که چه پیشینه‌ای داشته، چه گره‌خوردگی‌هایی در دوران کودکی‌اش وجود دارند و چه پیچیدگی‌هایی موجب بروز روان‌رنجوری در او شده‌اند اهمیت زیادی ندارند. او در صورت رسیدن به هدف می‌تواند بیماری‌اش را برطرف کند و علائمش را از میان ببرد. در این رویکرد بر اساس آنچه الگوهای روان‌رنجوری بیمار اقتضا می‌کنند، اطرافیان او مورد بهره‌کشی و سوء‌استفاده قرار می‌گیرند تا او بتواند به هدف مورد نظرش برسد.


یونگ اما در این بین مدعی میان‌داری بین این دو جبهه می‌شود. او در کتاب «ساختار و پویایی روان» می‌نویسد: هر دوی این دیدگاه‌ها برای درک پدیده‌های روانی و متعاقباً بهره‌مند شدن از اقبال عمومی حیاتی هستند. در عین حال وجود این دو دیدگاه در کنار هم به تدریج موجب شکل‌گیری مفهوم سومی شده است که هم مکانیکی (علت‌گرا) و هم انرژی‌محور (غایت‌گرا) محسوب می‌شود. با وجود آن که اگر منطقی صحبت کنیم، در پیشروی از علت به معلول، فعالیت پیشروندۀ علت، نمی‌تواند به طور همزمان گزینش پس‌روندۀ وسیله‌ای برای رسیدن به یک هدف باشد. امکان ندارد بشود تصور کرد که ترکیب یکسانی از رخدادها می‌توانند همزمان هم عِلی باشند و هم غایی. چرا که قاعدۀ غایت‌گرایی وارونۀ منطقی قاعدۀ علت‌گرایی است. (یونگ، 1916)


اما یونگ در ادامه این مقدمه را که تا به اینجا به درستی نوشته شده با گزارۀ جدیدی نقض می‌کند: می‌گوید درست است که فعالیت پیشروندۀ علت، نمی‌تواند «در واقعیت» به طور همزمان گزینش پس‌روندۀ وسیله‌ای برای رسیدن به یک هدف باشد، اما در ذهن می‌تواند. این دقیقاً همان نقطه‌ای است که اختلاف نظر اصلی یونگ و فروید بر سر مفهوم لیبیدو شکل می‌گیرد. فروید می‌گوید لیبیدوی جنسی هرگاه در مسیر هدف‌گزینی بیرونی شکست بخورد و به سمت خود (ego) برگردد یک واپس‌رانی اتفاق افتاده که تجمیع آن موجب بروز روان رنجوری و روان‌پریشی می‌شود. یونگ اما بازگشت لیبیدو به درون را لزوماً بیماری‌زا نمی‌داند و می‌گوید فرد ممکن است نیاز داشته باشد هدف ایده‌آل را در درون خود جستجو کند و نه در بیرون.


چیزی که از دید فروید معادل مفهوم خودشیفتگیِ ثانویه تلقی می‌شود اما یونگ آن را «درون‌گرایی» (introversion) می‌نامد. از سوی دیگر یونگ حتی مفهوم واپس‌روی (regression) را هم بر خلاف فروید و در تأیید نظر غایت‌گرایان طبیعی و غیرپاتولوژیک تلقی می‌کند، با این استدلال که فرد ممکن است نیاز داشته باشد «در ذهن خود» به دوران کودکی‌اش برگردد و از آنجا چیزی را که گم کرده و در جستجوی آن است پیدا کند و بردارد. او می‌گوید از منظر علت‌گرایی، واپس‌روی به منزلۀ «گره‌خوردگی مادرانه» یا به عبارت دیگر زنای با محارم تلقی می‌شود اما از منظر غایت‌گرایی لیبیدو به تصویر ایده‌آل شدۀ مادر(mother imago) بر می‌گردد تا آنجا تداعی خاطراتی را بیابد که به وسیله‌اش پیشرفت بیشتری بتواند اتفاق بیفتد، برای مثال از یک نظام جنسی به سمت یک نظام فکری یا معنوی. (یونگ، 1916)


به بیان دیگر یونگ می‌گوید آنچه از دید آدلر به خدمت گرفتن علت (زنای با محارم) به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به هدف تلقی می‌شود در واقعیت به معنای فروپاشی تمدن و بازگشت به بدویت است، اما در ذهن همین رویه می‌تواند و حتی «لازم است» که اتفاق بیفتد تا دگردیسی در فرد ایجاد شود. فروید اما چنین نظری را به کلی رد می‌کرد چرا که از دید او هر چیزی که در ذهن وجود دارد یک ما به ازای بیرونی هم دارد. ممکن نیست کسی در ذهنش کاری را انجام دهد بدون آن که رفتارش از آن روند ذهنی تأثیر بگیرد.


با این حال یونگ به این حرف اعتقاد داشت و انزوای خودخواسته‌اش هم از همین اعتقاد نشأت می‌گرفت. اما این اعتقاد از کجا آمده بود؟ اگر بخواهیم مجدداً تحلیل گذشتۀ یونگ را از سر بگیریم، رؤیاهای او به وضوح نشان می‌دهند که او دچار وضعیت ادیپی بسیار شدیدی بوده که در نتیجۀ آن میل نیرومندی به کشتن فروید در رؤیاهایش پدیدار شده و سرانجام هم در نامه‌های آخری که به فروید می‌نویسد این میل در لحن تندی که در آنها اتخاذ می‌کند آشکار می‌شود. خوابی که او در مورد کشتن «زیگفرید» دیده حاوی نکات حائز اهمیتی است:


اول این که سیاه‌پوست بومی را مشخصاً می‌توان نمادی از «خدای فالیک» که یونگ در اساطیر گذشته و بومیان استرالیا جستجو می‌کرده دانست. یونگ تصمیم می‌گیرد به همراه این خدای فالیک فروید را بکشد. از خانه خارج می‌شود و زمانی که فروید «روی قله» پدیدار می‌شود به او شلیک می‌کند. روی قله بودن به وضوح حسادت و احساس رقابت شدیدی را که یونگ در خودش نسبت به فروید حس می‌کرده نشان می‌دهد. رقابتی که نمی‌تواند علتی داشته باشد جز عدم همذات‌پنداری یونگ خردسال با پدر و انتقال عواطف خصمانه اش به فروید به عنوان جانشین پدر، که اگرچه یونگ از قدرتش خبر داشت اما حاضر نبود زیر قید آن برود، حاضر نبود از «خدا شدن» دست بکشد.


فروید بعدها در سخنرانی‌های مقدماتی جدید خود در اشاره‌ای غیرمستقیم به یونگ می‌گوید: نیازی نیست تا در مورد دیگر مکاتبی که از روانکاوی ما منشعب شده‌اند زیاد صحبت کنم. از این حقیقت که آنها چنین کاری کرده‌اند، نه می‌توان در رد و نه در اثباتِ اعتبارِ نظریات روانکاوی استفاده کرد. شما تنها باید به عامل هیجانی قدرتمندی فکر کنید که سازگار شدن با دیگران یا قرار گرفتن تحت امر دیگران را برای بسیاری از مردم دشوار می‌سازد، و به دشواریِ حتی بزرگتری که در حکمِ «به اندازۀ کله‌های مختلف نظرات مختلف وجود دارد» به درستی بر آن پافشاری می‌شود. (فروید، 1933)


اما برای آن که به بحث اصلی این متن و ریشه‌یابی روان‌پریشی یونگ بر گردیم بهتر است ابتدا نگاهی به روابط او با زنان زندگی‌اش بیاندازیم. یونگ در شرایطی که با فقر مالی دست و پنجه نرم می‌کرده زنی را به همسری برگزیده که صاحب جاه و مکنت بوده. با الگوی «عشق به چیزی که می‌خواهد تبدیل به آن شود» که الگوی مختص افراد روان‌رنجور است. و اگر شخصیت دوگانۀ او را به خاطر بیاوریم آن وقت دیگر درک علت نیاز یونگ به همسر دومش یعنی تونی وولف برای‌مان دشوار نخواهد بود:


شخصیت شمارۀ دو که مردی موقر، سلطه‌گر و متعلق به دوران گذشته بود (خدای فالیک) عاشق یک پرنسس شده و ما به ازای پدری است که یونگ در کودکی از او سلب مشروعیت کرده. و همسر یونگ هم زوج مناسبی برای اوست؛ یک پرنسس و یک زن انیموس (مردانه)، اما شخصیت شمارۀ یک و اصلی او، یعنی پسربچه‌ای که در زمانۀ خود زندگی می‌کرد به دنبال زنی می‌گشت که برای او حکم مادر را داشته باشد، یا به تعبیر خود یونگ یک زن انیما. این مثلث عشقی به شخصیت دوگانۀ یونگ انسجام می‌بخشید. از یک طرف خدای فالیک دوران گذشته ما به ازای امروزین‌اش را از طریق اِما پیدا می‌کرد و به عینیت می‌رسید، از طرف دیگر پسربچۀ امروزی مادر گم‌شده‌اش را از طریق وولف پیدا می‌کرد و می‌توانست با کمک او به گذشته‌ها برگردد. خود یونگ هم قبل از مرگش گفته که وولف «رایحۀ» زندگی او بود و اِما «بنیان و اساسش».


اما اگر بخواهیم با این مقدمه به بحث نظریۀ «انطباق زمانی» و مثال یونگ از بیمار زن جوانی که کلوخ‌کوب سوسک قاب‌بال را در خواب دیده بود برگردیم شاید در وهلۀ اول این کنجکاوی پیش بیاید که آیا این زن همان تونی وولف بوده؟ بررسی‌ها نشان می‌دهد که اینطور نیست چون بنابر آنچه از زندگینامۀ او و همچنین سابینا اسپیلرین دیگر معشوقۀ یونگ و بیمار تحت درمان سابقش می‌دانیم، هیچ کدام «عقلانیت دکارتی» نداشته‌اند و هر دو از ابتدا گرایش‌هایی به اسطوره، اخترشناسی و فراماده نشان می داده اند. بنابراین از هویت اصلی این زن جوان و این که در ادامه چه بر سر او آمده اطلاع دقیقی در دست نیست.


می‌دانیم که یونگ با پدیدۀ انتقال معکوس همواره مشکل زیادی داشته و در نتیجۀ آن به دفعات عاشق بیمارانش شده. عشق‌هایی که همواره ماهیت انتقالی هم داشته‌اند. او درمان تونی وولف را «نیمه‌کاره» رها می‌کند تا بعد بتواند با او وارد رابطه شود. چه اگر تونی به طور کامل درمان می‌شد دیگر معلوم نبود بتواند عاشق یونگ شود یا یونگ میلی به او داشته باشد. سؤالی که پیش می‌آید این است که آیا بین آن زن مورد بحث و یونگ هم رابطه‌ای شکل گرفته یا نه؟ زنی که «تعبیر نادقیق» رویایش چنان تأثیر شگرفی روی او گذاشته که نظریۀ انطباق زمانی را بر اساسش شکل داده و همواره از آن به عنوان مهم‌ترین مصداق واقعی این نظریه یاد می‌کرده (مثال دیگرش مثال بی‌ربطی است مربوط به زنی که زمان مرگ شوهرش پرندگانی را دیده که جلوی خانه به پرواز در آمده‌اند).


اهمیت این همزمانی تنها زمانی می‌توانست غیرشخصی و «علمی» تلقی شود که یونگ قادر بود مثال‌های مکرری از آن را در سرتاسر زندگی‌اش بیاورد، به عبارتی «در زمانی» آن را هم نشان دهد. اما وقتی در نظر بگیریم این به گفتۀ خودش تنها باری بوده که چنین همزمانی «خارق‌العاده‌ای» رخ داده و به واقع او را تا این حد متحول کرده، آن وقت می‌توانیم نتیجه‌گیری کنیم سرمایه‌گذاری فزایندۀ یونگ (hypercathexis) روی این حادثه در نتیجه چیزی اتفاق افتاده که فروید آن را «شبیه‌سازی» (semblance) می‌نامد. به عبارت دیگر وضعیتی که فرد در آن هدف عشقی را از طریق فرایند همذات‌پنداری با پدر در نظم نمادین، جلوه‌ای از معشوق اثیری خود می‌بیند و با الگوی ایده‌آل «عشق به چیزی که خودش است» جذبش می‌شود.


«عقلانیت دکارتی» زن شاید به واقع همان چیزی بوده که یونگ نیاز داشته، و بنا بر توصیف او به نظر می‌رسد زن از قضا از یونگ سالم‌تر بوده، انتقالی بین او و یونگ، و همچنین بین او و پزشکان قبلی‌اش اتفاق نیفتاده بود؛ زن به واقع به یونگ علاقه داشته و خوابی هم که دیده به وضوح این علاقه را نشان می‌دهد. کلوخ‌کوب سوسکِ سرگین‌خوار از چند منظر قابل تفسیر است. خود سوسک سرگین‌خوار با شاخک‌های خاصش نمادی از مردانگی است و سرگین‌خوار هم (که از لاشۀ حیوانات و گیاهان تغذیه می‌کند) می‌تواند برداشت زن از جسدگرایی یونگ باشد. جدای از این زمانی که بدانیم کلوخ‌کوب سوسک‌سرگین‌خوار (scarab) در مصر باستان به عنوان هدیۀ ازدواج به ملکه داده می‌شده تفسیر دیگری از رؤیا به دست می‌آید که از قضا از تفسیر یونگ محتمل‌تر هم هست. چرا که یونگ می‌گوید زن از سمبل نوزایی که یونگ بر طبق آن رؤیایش را تفسیر کرده خبر نداشته.


بنابراین می‌توان با تقریب بالایی گفت زن در آرزوی یونگ و ازدواج با او بوده، و اگر بخواهیم برای همزمانی مورد نظر یونگ و وارد شدن سوسک سبز گل‌سرخ (rose chafer) به اتاق اهمیتی قائل شویم تنها می‌توان گفت بنا به تعبیر لکان ژوئیسانس «دیگری» در تداوم رؤیایی که زن دیده آرزو کرده که او نه تنها به وصال یونگ برسد، بلکه یونگ از جسدگرایی‌ (سرگین‌خواری‌)اش هم دست بردارد و همچون سوسک گل‌سرخ از شهد و گردۀ گل‌‌سرخ (نماد عشق زمینی) تغذیه ‌کند. این یونگ را به وحشت انداخته، چون شخصیت دوپاره‌اش اجازه نمی‌داده عاشق زنی «همچون خودش» و چه بسا به واسطۀ عقل‌گرایی‌اش همتای پدر ایده‌آل یونگ یعنی فروید شود. زنی که برای رسیدن به او لازم است از روان‌رنجوری‌اش دست بردارد. بنابراین به جای آن که معنای واقعی رؤیای زن را بفهمد، باز هم رؤیا را مانند رؤیای کشتن زیگفرید با دید مغرضانۀ خودش تفسیر می‌کند.


متن سخنرانی یونگ در مورد این اتفاق می‌تواند روشنگر این وضعیت باشد:


«مثالی که می‌خواهم بیاورم مربوط به بیمار زن جوانی می‌شود که، با وجود تمام تلاش‌هایی که هر دویمان کرده بودیم، ثابت کرده بود به لحاظ روانی «غیر قابل دسترس» است. دشواری کار اینجا بود که او همواره در مورد همۀ مسائل همه چیز را می‌دانست. تحصیلات عالیه‌اش برای او سلاحی را فراهم کرده بود که به بهترین شکلی در خدمت این هدف در می‌آمد؛ یک عقلانیت دکارتی همراه با تصوری از واقعیت که به شکل بی‌نقصی «هندسی» بود. پس از چندین تلاش متعدد بی‌نتیجه برای آن که عقل‌گرایی او را با درکی انسانی‌تر تلطیف کنم، مجبور شدم دلم را خوش کنم بلکه یک اتفاق نامنتظره و غیرعقلانی رخ دهد، چیزی که حاضرجوابی‌های روشنفکرانۀ او را بشکافد و به درون آنچه او پنهانش کرده بود راه یابد. خب، من یک روز مقابل او نشسته بودم و درحالیکه پشتم به پنجره بود، به سخنوری‌های بی‌وقفۀ او گوش می‌کردم.» (یونگ، 1952)


در ادامه یونگ ماجرای ورود سوسک سبز گل‌سرخ را شرح می‌دهد و می‌گوید آن را گرفتم و درحالیکه به بیمارم می‌دادمش گفتم: «بیا، این هم سوسک کلوخ‌کوب!» و اضافه می‌کند: «این تجربه «سوراخ دلخواه» را در عقل‌گرایی او ایجاد کرد و یخ مقاومت روشنفکرانه‌اش را شکست. حالا درمان می توانست با نتایج رضایت‌بخشی ادامه پیدا کند.» (یونگ، 1952)


اگر کتاب نامه‌های یونگ و فروید را مطالعه کنیم، آنجا هم دقیقاً به همین تلاش یونگ برای «ایجاد سوراخ دلخواه» در فروید بر می‌خوریم، که البته ناکام می‌ماند. فروید در پاسخ به نظریۀ جدید لیبیدو که یونگ مطرح کرده می‌گوید: «شما به نظر می‌رسد با این نظریه‌ات معمای عرفان را حل کردی!» چیزی که یونگ با قاطعیت انکار می‌کند و از این که نظریه‌پردازی‌اش توسط همکاران فروید به «شهوانیت مقعدی» و روان‌رنجوری او نسبت داده شده برآشفته می‌شود، اما بعد از گذراندن دوران روان‌پریشی در همان کتاب «ساختار و پویایی روان» «لیبیدوی خدا» را به عنوان کارکرد ثانویۀ لیبیدوی جنسی مطرح می‌کند و به واسطۀ آن به نظریه‌پردازی در مورد ارواح و اشباح، و در کتاب‌های بعدی‌اش جادوگری و کیمیاگری می‌پردازد.


فروید هم از همان ابتدا بحث کارکرد دوگانۀ غریزه در انسان را مطرح کرده بود، و در ادامه، زمانی که نام غریزۀ مرگ، یا به عبارتی غریزۀ حفاظت از خود را روی آن گذاشت، افسوس خورد از این که چرا یونگ عجله کرده و اجازه نداده تا علم مسیر تجربی و عقلانی خودش را طی کند. البته «خدای فالیک» در یونگ قوی‌تر از آن بود که بتواند چنین اجازه‌ای به علم و متعاقباً به فروید بدهد. معروف است که می‌گویند فروید یک عمر مادرش را نادیده گرفت و به دور دانش به مثابه مادر خود چرخید. اگر بخواهیم این عبارت را در مورد یونگ قرینه‌سازی کنیم باید بگوییم یونگ در تمام طول عمرش به مادرش چسبید و در نهایت همچون مادرش به دانش تجاوز کرد.


او «سوراخ دلخواهش» را در دانش ایجاد کرد همانطور که با بیمار روشنفکرش این کار را کرده بود. چیزی که خودش بعدها نام «عفونت روانی» را روی آن گذاشت. به گفتۀ خودش «حاضرجوابی‌های روشنفکرانۀ او را شکافت و به درون آنچه او پنهانش کرده بود راه یافت» که به وضوح به اختگی زنِ آنیموس، تحقیر او توسط یونگ و همجنسگرایی یونگ اشاره دارد. شخصیت دوپارۀ یونگ نمی‌توانست عاشق زنی شود که یکپارچه و منسجم بود. باید او را هم مانند خود و مادرش دوپاره می‌کرد. حتی اگر آن زن واجد دال‌هایی (signifiers) بود که تصویر آغازین او از مادر را برایش بازسازی می‌کردند و موجب شبیه‌سازی (semblance) وضعیت همذات‌پنداری دوران کودکی‌اش می‌شدند. او باید انتقام خود را از مادرش می‌گرفت. «تصمیم گرفتم که هرگز به زن‌ها اعتماد نکنم و پشیمان هم نشدم.»


این که دقیقاً چه تعداد از بیماران یونگ به وسیلۀ این شیوۀ درمانی او به شکل دلخواهش «سوراخ» شدند مشخص نیست. سوال این است که تا چه حد می‌توان این را به شرارت یونگ نسبت داد؟ آیا یونگ آگاهانه چنین کاری را می‌کرده؟ تقریباً می‌توان با قاطعیت این فرض را رد کرد. او زمینۀ ژنتیکی سایکوز و همچنین زمینۀ اکتسابی آن را داشته. اما آیا می‌توان بر این اساس گفت پس او «زمینۀ ژنتیکی شرارت» را هم داشته یا به بیان عامیانه، «ذاتاً شرور» بوده؟


شاید بهتر باشد برای رسیدن به پاسخ این سوال یک بار دیگر اختلاف نظری یونگ و فروید را مرور کنیم: به گفتۀ یونگ «کُنش پیشروندۀ علت (روانکاوی فروید)، نمی‌تواند به طور همزمان گزینش پس‌روندۀ وسیله‌ای برای رسیدن به یک هدف (روانشناسی انفرادی آدلر) باشد... در عالم واقع نمی‌شود ولی داخل ذهن می‌شود.» در واقع این حرف یونگ را باید این گونه ترجمه کرد: تا زمانی که واپس‌روی (زنای با محارم) و به تبع آن شرارت، در ناخودآگاه باشد و به سطح هشیاری نرسد، اشکالی ندارد اگر موتور محرکه‌ای برای پیشرفت فردی شود. البته زمانی که اعتراف خود یونگ را در کتاب‌های مؤخرش می‌خوانیم مبنی بر این که از ابتدا به اختلاف نظر خود با فروید واقف بوده، اما آن را مخفی نگه داشته تا به جایگاه مورد نظرش برسد و بعد علنی‌اش کند، حتی به واقعیت همین گزاره هم شک می‌کنیم.


با این حال با فرض ناخودآگاهی «شرارت» به یونگ و «کُنشِ پیشرونده‌اش» بر می‌گردیم که بر اثر «گزینشِ پس‌روندۀ وسیله‌ای برای رسیدن به هدف» که صرفاً در ذهنش اتفاق افتاده، عملاً به ورطۀ جنون و اسکیزوفرنی می‌افتد. هیچ چیز به اندازۀ خوابی که او در مورد فروید دیده به روشن شدن این وضعیت کمک نمی‌کند. یونگ در خواب فروید را که بر قله ایستاده می‌کشد و بعد ناگهان دچار وحشت می‌شود. وحشت از این که مبادا دیگران به این جنایت پی ببرند. این «معنای آشکارِ» رؤیاست که به گفتۀ فروم یونگ آن را ندیده. اما آیا «معنای پنهان» رؤیا هم همین است؟ درست است، او دوست داشته «سوراخ دلخواهش» را در فروید و به تبع آن در دانش ایجاد کند، اما با توجه به این که بعد از آن دچار وحشت می‌شود می‌توان رؤیا را طور دیگری تفسیر کرد:


زیگفرید در اساطیر اسکاندیناوی فرزند زیگموند است و این واقعیت، در کنار «سوراخی» که یونگ با شلیک گلوله در او ایجاد می‌کند، زن جوان، تحصیل‌کرده، عقل‌گرا، حاضرجواب، «آنیموس» و «فروید گونه» را برای‌مان تداعی می‌کند که در آرزوی کلوخ‌کوبِ ازدواج بود. اما یونگ که به قول خودش از وجه مردانه «آنیموسِ» زن آزرده شده بود، به جای آن که ارجاع واقعی رؤیای زن را بفهمد، نمادِ رؤیا را به او داد و گفت: «بیا، این هم سوسکت!» و سوراخ دلخواهش را در او ایجاد کرد. نکند به واقع آن زن در ادامه دچار مشکلی شده که یونگ را وحشت‌زده کرده؟ یا بیماران دیگری که در بهترین حالت درمان‌شان متوقف مانده، یا واپس‌روی کرده و دچار مشکلات بیشتری شده‌اند؟ از این رو تفسیر دیگر می‌تواند این باشد که او به دانش شلیک کرده، و سپس ترسیده که دیگران بفهمند روانکاوی او صرفاً یک حقه‌بازی و جادوجنبل بی‌فایده است.


عذاب وجدانی که از ناخودآگاه یونگ بیرون زده، در رؤیایش نمود یافته و چنان وحشت‌زده‌اش کرده که پس از بیداری گفته یا باید معنای آن را درک کنم یا خودکشی کنم. که البته باز هم مهارت و استعداد شگفت‌انگیز او در تعکیس و وارونه‌سازی حقیقت، او را به این تفسیر رسانده که از سر تواضع قهرمان درونش را کشته. پس تکلیف باران شویندۀ گناهان چه می‌شود؟ به نظر می‌رسد یونگ به واقع آنقدر هم که فروم تصور می‌کرده از معنای آشکار رؤیای خود غافل نبوده. قهرمان درون، همان فروید بوده که یونگ می‌خواسته جایش را بگیرد. اما زمانی که او را می‌کشد و آسمان شروع به باریدن می‌کند، معنایش این است که فروید درونش را کشته، فروید واقعی را دیگر رقیب خود نمی‌داند و قصد کشتنش را ندارد. او باید فکری برای قربانیان، یا به بیان دقیق‌تر بیمارانش کند تا از مهلکه‌ای که دچارشان کرده و اکنون خودش هم دچارش شده نجات یابند.


این را به وضوح در نوشته‌های بعدی یونگ می‌توان مشاهده کرد. همواره تأکید می‌کند که فروید حق دارد مسیر مورد نظرش را برود و احترام زیادی در نوشته‌هایش به نظرات او می‌گذارد اما در عین حال معتقد است او هم باید مسیر خودش را طی کند. یونگ شخصیت دوپاره‌اش را بعدها در قالب مفهوم «سایه» نظریه‌پردازی کرد. مفهومی که از یونگ شمارۀ 2، خدای فالیک و بومی سیاه‌پوست وام گرفته بود. همچنین آنچه را که فروید تبارزایش (phylogenetics) یا به عبارتی زمینۀ ژنتیکی روان‌رنجوری می‌دانست تحت عنوان «ناخودآگاه جمعی» نام‌گذاری کرد.


اما مهم‌ترین بخش نظریۀ او که قرینه‌ای است برای مفهوم ناخودآگاه جمعی، یعنی کهن‌الگوها (archetypes)، کلیدی است برای رمزگشایی از چگونگی درمان شدن سایکوز یونگ. می‌دانیم که در افراد خودشیفته (به تعبیر یونگ خدایان فالیک) سایکوز زمانی بروز می‌کند که دنیای بیرون آنها را با آشفتگی مواجه سازد. در این وضعیت ارتباط آنها با دنیای بیرون به طور کامل قطع شده، از نظم واقعی خارج می‌شوند و درعمق نظم خیالی فرو می‌روند. اتفاقاتی که پس از جدایی‌اش از فروید افتاد، عذاب وجدانی که به واسطۀ حس دوگانه‌اش (ambivalence) نسبت به او پیدا کرد و همچنین وحشتی که از سرنوشت بیمارانش، به خصوص «دختر آنیموس» به او دست داد و در خوابش نمود یافت، در کنار طرد شدن از جامعۀ روانکاوان، همه و همه در بروز و پیدایش سایکوز در یونگ نقش داشتند. در کنار آن شروع جنگ جهانی اول هم به آن دامن زد.


یک «همزمانی» اتفاق افتاده بود و در کنار آن یک دگردیسی برای یونگ، که البته خودش متوجه آن نبود، و در سطح خودآگاهی از ایجاد «دگردیسیِ دلخواه خود» در زنِ عاشق احساس رضایت می‌کرد. اکنون برای آن که خودش و زن را از ورطۀ سایکوز برهاند باید «در زمانی»  (diachrony) را پیدا کند. باید در انزوا به عقب بر گردد و با اشباح تمام بیمارانی که تا کنون درمان‌شان کرده مواجه شود. و نیاز دارد که در این فرایند تونی وولف را هم به عنوان جانشینی برای مادرش، در کنار خود داشته باشد. «وسیله‌ای برای رسیدن به هدف» همانطور که خود وولف هم بعدها اذعان کرد «برخی از ما مجبوریم ابزار دست ذهنی شویم که خودآگاهی کامل‌تری را جستجو می‌کند.» مادری که برخلاف مادر واقعی یونگ شخصیت محکمی دارد، و شنوندۀ «تخیلات فعالانۀ» اوست در عین آن که نقش وکیل مدافع شیطان را ایفا می‌کند.


چرا وکیل مدافع شیطان؟ چون او به ماهیت واقعی اشباحی که بر یونگ ظاهر می‌شوند آگاه است. می‌داند آنها اسطوره‌های گذشته نیستند بلکه آدم‌ها و بیماران واقعی زندگی یونگ هستند که باید در قالب کهن‌الگوهای بشریت در بیایند. سمبل‌های دگردیسی. خود وولف هم جزو یکی از همین اشباح بوده، و چه بسا به همین خاطردر حین این فرایند دچار «عفونت روانی» می شود. یونگ با خود عهد بسته هر شبحی را که بر او ظاهر می‌شود، تا زمانی که هویت واقعی‌اش را بر او آشکار سازد، رها نکند. اما اگر وولف، یا به عبارتی مادرش هم تبدیل به یک شبح شود چه؟ آن وقت هرچه در دوران طفولیت بر او گذشته دوباره تکرار می‌شود. وضعیتی که یونگ آن را «به غایت افتضاح» توصیف می‌کند. یونگ تنها از طریق بازتولید مجدد وقایع دوران کودکی در دنیای واقعی و در پناه یک «مادر سالم» است که می‌تواند خودش را درمان کند و از ورطۀ سایکوز نجات دهد.


و البته موفق هم می‌شود. «عفونت روانی» وولف برطرف می‌شود و یونگ هم کتاب «کهن‌الگوها و ناخودآگاه جمعی» را می‌نویسد. موفقیتی بزرگ برای او. روان‌پریشی‌اش درمان می‌شود و شهرتی جهانی برایش به ارمغان می‌آید. آنچه فروید و روانکاوی «دستاورد ثانویه از بیماری روانی» نام می‌دهند. یک بیمار درمان شد و به «موفقیت» رسید به بهای آن که بیماران زیادی قربانی شوند و بیماران زیادتری با پیروی از نظریات یونگ به این تصور برسند که نیازی به برطرف کردن روان‌رنجوری نیست. همان «کهن‌الگویی» که در آن جای گرفته‌اند خوب است، اگر نبود از طریق «سمبل‌های دگردیسی» در قالب یک کهن‌الگوی دیگر (یک روان‌رنجوری دیگر) فرو می‌روند.


چیزی به نام هدف‌گزینی بیرونی وجود ندارد. چیزی به نام عشق وجود ندارد. از عشق همان بس که نماد آن را از پنجرۀ رو به باغ حیاط‌مان بگیریم و به جویندۀ عشق تحویل دهیم و بگوییم، بیا، این هم آن سوسکی که می‌خواستی...


این متن با استفاده از منابع زیر نوشته شده:

(Synchronicity: An Acausal Connecting Principle (Jung

(Structure & Dynamics of the Psyche (Jung

(The Heart of Man (Eric Fromm

(The Ego and the Id (Freud

(New Introductory Lectures on Psycho-Analysis (Freud

The Correspondence between Sigmund Freud and C.G.Jung


Report Page