Jk

Jk

@Imaginations_Bts



با سیلی که زیر گوشم خوابیده شد به خودم اومدم..دستم رو روی گونم گذاشتم و به چشمهای کفری نامادریم خیره شدم 

جونگ کوک بلافاصله جلو اومد و با کشیدن بازوم من رو به پشتش هدایت کرد

اشکی که روی گونم رو خیس میکرد با پشت دستم پاک کردم 

_خانم چویی..این اصلا رفتار درستی نیست..چرا به خواسته و علاقه های دخترتون احترام نمیذارید؟!

نامادریم پوسخندی زد و بلند گفت

×بله..همین مونده بود که یه نیم الف بچه به من راهنمایی بده!

شونه ی جونگ کوک رو گرفت و به سمت دیگه ای هولش داد

مچ دستم رو لای انگشت هاش فشار داد و با شتاب از استودیو بیرون کشیدم


مادرم عاشق موسیقی بود..تمام زندگیش تو نت های موسیقی خلاصه میشد ..وقتی بچه بودم همیشه برام پیانو میزد و با صدای بهشتیش آرومم میکرد..

اما حیف که کنارم نیست..وقتی هفت ساله بودم ترکم کرد..رو به آسمون پر کشید!

اون من رو تو اعماق تاریکی دنیا تنهام گذاشت!

بعد از تنها دلیل وجودم،ساز و موسیقی همراهیم کردن..بهم امید زنده موندن دادن..کمکم کردن تا به خوبی با سختی و مشکلاتم کناربیام

 موسیقی حتی من رو با پسر خوش قلب و دوست داشتنی زندگیم آشنا کرد..جونگ کوک.


دوست نداشتم از موسیقی دل بکنم..کنار بکشم..اما با وجود نامادریم نمیتونستم پیشرفتی کنم!

اون به خاطر خاطره ی تلخی که از ساز داشت،از آهنگ و موسیقی متنفر بود

و هیچ وقت اجازه نمیداد تو خونه سازی نواخته بشه!

پدرم همیشه سعی میکرد جلوش رو بگیره و من رو سمت رویاهام هدایت کنه..اما اون از وقتی که به عنوان یه دیوونه شناخته شد و به تیمارستان رفت،رویاهای منم نابود شد!


جونگ کوک که از گذشته و زندگی تلخ من با خبر بود برای رسیدن به اهدافم خیلی کمکم میکرد..اما نامادریم که تنها کابوس شبهام شده بود،هر کاری برای فاصله انداختن بینمون انجام میداد!

هدفش این بود که من درس بخونم و با گرفتن نمره های بالا و کامل آیندم رو طوری که اون میخواست پیش ببرم!



بینیم رو بالا کشیدم و نگاهم رو به ساعت رو میزم دادم..عقربه ها تقریبا سه رو نشون میدادن.

نگاهم رو نوشته های کتاب چرخید

از خستگی شدید کم کم چشمام رو به سیاهی میرفت

آه کشداری سر دادم و سرم رو روی میز کوبیدم

دوباره به حجم باقی مونده ی کتاب نگاه کردم..

حدودا پنجاه صفحه ی دیگه باید میخوندم!

نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بلند کردم..نمره ی این امتحان لعنتی خیلی تو زندگیم تاثیرداشت..حداقل باعث کم تر شدن کتک های اون عوضی میشد!پس نباید خرابش میکردم و از طرفی حجم زیادی ازش رو خونده بودم..نمیشد تنبلی کرد و به خاطر چندصفحه ی ناچیز تمام زحماتم رو به باد داد..

چند باری پلک هام رو باز و بسته کردم و کتاب رو ورق زدم

.

.

.

با چشم های نیمه باز وارد کلاس شدم و به سرعت خودم رو روی صندلیم پرت کردم

بی توجه به نگاه های خیره اطرافیان لای کتاب رو برای مروری دوباره باز کردم

اما به اندازه ای خسته بودم و خوابم میومد که چیزی از نوشته های جلوروم متوجه نمیشدم!

نفهمیدم چجوری و کی اما تا به خودم اومدم معلم سرکلاس ایستاده و مشغول پخش کردن برگه ها بود

هول به اطرافم نگاهی انداختم

یکی از برگه ها جلوم گذاشته شد 

گیج بهش خیره شدم..استرسم چندبرابر شد و کنترلم رو از دست دادم

با برخورد چیزی از پشت به شونم سریع برگشتم

جونگ کوک چشمک ریزی نصیبم کرد و بی صدا لب زد

_برگت رو بده به من!

سرم رو بالا و پایین کردم و برگه رو دستش دادم

بلافاصله برگشتم و سرم رو روی میز برگردوندم..چقدر با وجود همچین مردی تو زندگیم خوشبخت بودم!اینکه انقدر پشتم بود..هوام رو داشت..ازم مراقبت میکرد..

لبخندی زدم و پلک هام رو روی هم گذاشتم تا خودم رو برای خواب عمیقی آماده کنم..

.

.

.


دستش رو گرفتم و با خودم وسط خیابون خلوت کشیدمش

لبخندخرگوشیش رو به رخم کشید و جلوتر اومد

کلاه هودی مشکیم رو روی سرم کشید و گفت

+بارون میاد..سرما میخوری دختر..

تخس کلاه رو از رو موهام انداختم و ابروهام رو چندباری بالا و پایین کردم

+مشکلی ندارم..از خیس شدن زیر بارون خوشم میاد!

سرم رو سمت آسمون بالا گرفتم.

چشم هام رو بستم و دست هام رو از هم فاصله دادم..چرخی زدم و بعد از چند قدم فاصله گرفتن به چشمهای براقی که تو تاریکی شب به خوبی میدرخشیدن خیره شدم سمت جونگ کوک دویدم

لبخندی زد و دست هاش رو برای به آغوش کشیدنم باز کرد 

با شتاب خودم رو سمتش پرتاب کردم و دستهام رو دورش حلقه زدم

_خیلی شیطون شدی!

خنده ی آرومی کردم و خودم رو بیشتر بهش فشردم.

با به صدا در اومدن زنگ گوشیم از هم فاصله گرفتیم

موبایل رو از جیبم بیرون کشیدم و به صفحش خیره شدم..پوسخندی زدم که توجهش بیشتر جلب شد

_کیه؟

 گوشی رو سمتش گرفتم 

با دیدن اسم نامادریم لبهاش رو با زبون تر کرد و گفت

_جوابش رو بده..دوباره دردسر درست نکن!

برخلاف حرفش سرم رو به چپ و راست تکون دادم و تماس رو قطع کردم

موبایل رو تو جیبم برگردوندم و با لبخند دندون نمایی انگشت هام رو به هم قلاب کردم

+خب خب..بریم؟

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید

_کجا؟

+استودیوت!

خنده ای کرد و ادامه داد

_ببینم..اتفاق دیشب رو یادت رفته؟نکنه دوباره میخوای بیاد جلوی بقیه نابودت کنه؟

شونه هام رو بی تفاوت بالا دادم و در جواب گفتم

+هیچی نمیتونه جلوی من رو بگیره..من فقط صدای قلبم رو دنبال میکنم..

جلو اومد و دستم رو گرفت

+پس پیش به سوی استودیو...!


ᝰ #jungkook| #Scenario | #Shakila 🍁༅


⌈ ꒰ @Imaginations_BTS ꒱ ⌋

Report Page