Jinx

Jinx

Story

صدای آزار دهنده تیک تاک ساعت توی گوشمه

نفسم بالا نمیاد.

کمد تنگ و تاریکه.

چشمام به شدت تغییر سایز داده.

ضربان قلبم رو هزاره.

صدای پاش میاد.

اون اینجاست.

زانوهامو جمع میکنم و دستامو دورشون حلقه میکنم

قطره های اشکم دست خودم نیست، بی اختیار میچکن و مسیرشونو تا لبای خشک شدم ادامه میدن

شوری اشکمو حس میکنم.

فوران ادرنالین تو وجودمو حس میکنم.

من ترس و حس میکنم.

تو یه قدمی من از سمت چپ به راست و از راست به چپ قدم میزنه.

اون میدونه من کجام ، میدونه هربار کجا قایم میشم.

سایشو از شیار باریک پایین کمدم میبینم.

اون نزدیک تر میشه و من عبور جریان الکتریسته رو از گوشت تنم تا قلبم حس میکنم

دستمو جلوی دهنم میگیرم و از ته دل هق میزنم

همه خوابن

چرا کسی به دادم نمیرسه.

بازم به اطراف نگاه میکنم اما دریغ از اندکی نور.

فقط سیاهی..

بدنم اروم اروم شروع میکنه به لرزیدن

دندونام بهم میخورن.

اون نزدیکمه

حسش میکنم

داره صدام میکنه.

نه.

دستامو روی گوشم میزارم که نشنوم اما هنوزم صداش تا انتهای مغزم اکو میشه

چندبار محکم میزنم تو گوش خودم و دستامو محکمتر روی گوشام فشار میدم

لرز بدنم بیشتر میشه

سایه نزدیک تر میشه

دندونام با شدت بیشتری بهم برخورد میکنن

اون همیشه همین بازیو با من میکنه

اون میدونه چی منو زجر میده و همونو تقدیمم میکنه

اون منو میشناسه، اون بخشی از من...

نه نمیتونه بخشی از من باشه،

نمیتونه

نمیتونه

نمیتونه

متعدد زمزمه میکنم و همونطور که نشستم و زانوهامو بغل کردم سرمو محکم به بغل کمدم میکوبم

سوزش شدیدی اطراف سرم حس میکنم اما ادامه میدم

اگر اون بخشی از منه

باید از بین بره

باید بکشمش

اون توی مغز من زندگی میکنه

باید بکشمش

باید بکشمش

باید بکشمش

به طور مرتب زمزمه میکنم و سرمو محکمتر و با شدت و سرعت بیشتر از قبل به کمد میکوبم

صدای پای چند نفر میاد

سایه محو میشه

صداهای توی سرم کمرنگ میشن

دیگه اسممو صدا نمیکنه

من .. دارم میکشمش؟

سرمو محکم تر از دفعات قبل به کمد میکوبم و جریان خونو از بغل سرم حس میکنم

دستمو بالا میارم و با لمس کردن باند دور سرم با تعجب مکث میکنم

مگه... مگه چندبار تلاش کردم بکشمش؟

چشام از ترس شدیدی که توی وجودم حس میکنم تغییر سایز میدن

نفسای لرزونمو با شنیدن زمزمه ها و صدای پاشون اروم بیرون میدم

کم میارم..

دستامو روی گوشام میزارم و از ته دل هق میزنم

تمام دردمو خالی میکنم

من از وحشت زیاد، به گریه پناه بردم

با نزدیک شدن صدای پاها و رسیدنشون به کمد بلافاصله بلند میشم و می ایستم

با ترس تن خیس از عرقمو به انتهای کمد میچسبونم

تند تند سرمو به طرفین تکون میدم و با باز شدن در کمد جریان مایع گرمی رو بین پاهام حس میکنم

نگاهمو به پایین پاهام میدوزم و با دیدن صحنه رو به روم بدون تعلل میخندم

بلند قهقه میزنم و اشکام جاری میشن

سرمو از پشت به طور متعدد به انتهای کمد میکوبم و دوباره تکرار میکنم

من کشتمش

من کشتمش

من کشتمش

شماهارو هم میکشم

همتونو میکشم

چهره ای که بین در بود برام ناواضح بود

تاریک میدیدمش

سعی کرد بهم نزدیک بشه اما فورا و با ترس عقب کشید

بلند خندیدم و همراه با چکیدن اشکام خون از سرم تا روی پیشونیم و بعد هم اجزای صورتم جریان پیدا کرد

صدای اشنایی میشنیدم

صداهای زیادی توی سرم بود

من همشونو کشتم

میکشم

تیکه تیکشون میکنم

انتقام تک تک این شبارو ازشون میگیرم

صداشو میشنوم

باید ساکت شه

ساکتش میکنم

صدای گریه یه زنو میشنوم

اون ... چرا گریه میکنه؟

-خواهش میکنم برو جلوشو بگیر، برو جلوشو بگیر تا خودشو نکشته.

+قرصای لعنتیش کجاست مامان، الان تشنج میکنه.

-من نمیدونم ، التماست میکنم برو بگیرش داره دق میکنه از ترس.

+نمیتونم مامان تا قرصاشو نخوره چهره منو به جا نمیاره به خودش نمیاد بفهم اینو که اگر الان بهش دست بزنم سکته میکنه.

از شدت ضربات متعددی که به سرم وارد شد سرم گیج میره و سر میخورم میشینم روی زمین

بدنم خالی میکنه و بی حال گوشه کمد میوفتم

لرزش شدید بدنم شروع میشه و دندونام بیش از پیش بهم برخورد میکنن

نفسای منقطعی میکشم و مردمک چشمام به سمت بالا میره

انگار روحم داره از تنم جدا میشه

درد داره

انگار یکی به روحم چنگ زده و به زور با خودش میبرتش

نه

نمیخوام بمیرم

نمیخوام بمیرم

اون صدا هنوز توی گوشمه

اون غریبه توی اتاق

سیلی هایی که روی گونم میزنه رو حس میکنم

اما نمیتونم واکنشی نشون بدم

انگار...

انگار جسمم مرده اما روحم زندس

نه میتونم تکون بخورم نه میتونم چشمامو باز کنم

فقط میتونم حس کنم اطرافم چه خبره

میتونم بشنوم

میتونم بفهمم چه اتفاقی داره میوفته

من تقریبا نیمه هوشیارم

اون غریبه هنوزم داره تکونم میده

اون زن هنوزم داره گریه میکنه

و اون سایه...

چشمای نیمه بازمو به زور دور اتاق میچرخونم

ندیدمش

من کشتمش

من موفق شدم

اون پسر روی دستاش بلندم کرد

بدنم بین دستاش بود

اما سرم اویزون بود

همه چیزو از بین چشم های نیمه بازم وارونه میدیدم

تن بی جونم بین دستای اون پسر غریبه حمل میشد و من فقط میتونستم خیره بمونم

به اطراف

به اتاقم شومم

به کمد نحسم

به جایی که اون سایه قبلا ایستاده و یا قدم میزد

با خیال راحت از اینکه بالاخره پیدام کردن و نجاتم دادن قبل از اینکه از در خارج بشم یه دور کامل تو اتاقو نگاه کردم

چشامو بستم تا کمی استراحتشون بدم و بتونم واضح تر ببینم

در باز شد

چشمامو باز کردم

زنه غریبه اول خارج شد

نگاهمو سمت چپ اتاق گردوندم

پسر غریبه در حالی که منو روی دستاش داشت میخواست از در عبور کنه

نگاهمو سمت راست اتاق چرخوندم

در کمد باز بود

داخلشو نگاه کردم

وبا دیدن تصویر مقابلم

بدنم یخ شد.

اون ... کسی که داخل کمد نشسته و با صورت خونی و دهن پاره شده بهم میخنده..

خوده منم؟

نگاهمو بالاتر میارم

چشمم به همون سایه شومی میوفته که دقیقا کنار اون موجود ناشناخته ایستاده و دستش روی سر اون دختره

اون دختر ..به طرز ترسناکی داره بهم میخنده.

اون سایه واسم دست تکون میده

این یعنی... قراره همه چیز ادامه داشته باشه

یعنی اونا منتظرم میمونن.

وحشت زده بهشون زل زدم

قطره اشکی از چشمم چکید

میدونستم این اخرین بار نیست.

اون دختر از توی کمد پا شد

ایستاد و بهم زل زد

و بلافاصله با دست و پای شکسته دوید سمتم

تنم به رعشه افتاد و ناله های نامفهومی از سر وحشت از بین لبام ازاد میشد

به ناچار چشمامو بلافاصله بستم و محکم روی هم فشارشون دادم

بعد از چندثانیه که بازشون کردم

اونا اونجا نبودن...

من....

میدونم که اینا واقعی نیستن اما بازم نمیتونم جلوشونو بگیرم

نمیتونم باهاشون بجنگم

اونا زاده ذهن من هستن اما اراده کافی برای نابود کردنشونو ندارم

این دو موجود داخل مغز من زندگی میکنن

و تا وقتی من زندم ، اونا هم همراه منن

دیگه تحمل نمیکنم

دیگه توان ایستادگی ندارم

دیگه قرصام اثر نمیکنن

دیگه برای زنده بودن زیادی ضعیفم

پس اینبار به جای اونا، خودمو نابود میکنم.

Report Page