Jinx.

Jinx.

Story

- نمیدونم کجا مونده دارم نگرانش میشم..

+نگران نباش احتمالا فقط داره ایگنور میکنه.

-اخه اون؟ اون مثل تو نیست ، همیشه برام تایم میزاره و ...


ادامه حرفشو با نگاه خنثی و بی حسم قطع کرد و سعی کرد مجدد باهاش تماس بگیره.

+تلاش نکن جوابتو نمیده.

- تو از کجا میدونی؟


بی توجه به سوالش آخرین کاممو از سیگارم گرفتم و بعد از انداختنش رو زمین زیر پام لهش کردم، سرمو بالا اوردم و نگاهمو به ساعت گرد و بزرگی که گوشه سالن بود دوختم

با دیدن تایم، بی حوصله  به چشمای بی قرارش خیره شدم

+فیلمی که انتخاب کردیم الاناس پخش بشه!

-عجیبه، اون هیج وقت قرارامونو یادش نمی رفت...


زمزمه مبهشو شنیدم، با استرس زیر لب با خودش صحبت میکرد و گاهی از گوشه چشم برای چند ثانیه بهم خیره میشد.


شقیقم نبض میزد، لعنتی! نباید انقدر توجه به خرج میداد.

طی یه حرکت دستشو گرفتم و همراه خودم کشیدمش و وارد راهرویی شدیم که از هر طرف به سه تا سالن دیگه منتهی میشد.

با گیجی دنبال شماره سالن بودم و هیچگونه توجهی به اطرافم نداشتم.


افکار مریض گونم دست از سرم برنمیداشتن

نه... نباید به جز من به کس دیگه ای توجه نشون میداد.

به چهره خوشگلش خیره شدم و برای بار هزارم صداهای توی مغزم تاکید کردن که این دختر مال منه.

امشب هم برای ما بود. نباید اون احمق مزاحمو دعوت میکرد.

من فقط میخواستم برای یه شب داشته باشمش.

نه.. تقصیر من نیست، اون دعوت نشده بود!


-هی عوضی دستمو شکستی


ناگهان به خودم اومدم و با گیجی چشمامو کمی تنگ کردم ، سیاهی افکار بهم ریختم دیدمو تار کرده بود.

دستمو توی موهام بردم و نفس کلافه ای کشیدم، نگاه سرخ شدمو به چشمای مضطربش دوختم و فشار دستمو کم کردم.

آروم دستشو بالا اوردم و به نشونه عذرخواهی پشتشو بوسیدم

روحیه آسیب پذیرم داشت خودشو نشون میداد و این حالمو بهم میزد، اون تنها کسی بود که این ساید منو میدید.

همونطور که لبامو به دستش چسبونده بودم چشامو بستم و سعی کردم کمی آروم بشم

اما بلافاصله دستشو پس کشید و عقب رفت.


-دست از این کارات بردار. ما دیگه باهم نیستیم و من الان با شخص دیگه ای تو رابطم! اینو بفهم.


مات و مبهوت شده سرجام خشکم زد.

حقیقت بهم سیلی زد و خاطرات به سرعت از جلوی چشمم رد شدن ،لبام میلرزید و تنها جمله ای که زیر لب زمزمه کردم این بود

+درسته... اون دیگه مال من نیست.


به دستم که همچنان بلاتکلیف تو هوا مونده بود خیره شدم .

نگاهمو ازش گرفتم و به اونی دوختم که داشت بی رحمانه جلوتر ازم قدم برمیداشت و درنهایت وارد سالن مورد نظر شد و در و بهم کوبید


محو شده وسط راهرو خشکم زده بود، سینما شلوغ بود و مردم به سرعت در حال رفت و اومد بودن اما من چیزی متوجه نمیشدم.

یه تای ابرومو بالا دادم و با عصبانیت نهفته ای دست مشت شدمو پایین اوردم و داخل جیبم فرو بردم


-که اینطور، پس میخوای به این صورت پیش بریم..


پوزخند هیستیریکی زدمو سرمو اروم تکون دادم

+ حرومزاده..


با مغز خاموش شده و بی توجه به صداهای توی سرم که به بدترین شکل ممکن بهم میخندیدن ، قدمای آهسته امو سمت همون دری که واردش شده بود برداشتم.

Report Page