Jikook
𝑳𝒊𝒍𝒂𝒄با شنیدن صدای قدمهای کسی، به سرعت نگاهشو از کتاب دستش گرفت و به پشت سر نگاه کرد. آقای جئون لبخند معناداری زد و گفت
- بازم که پسر کنجکاوم توی کارگاهه.
جونگکوک خنده کوتاهی کرد و حین بستن کتاب دستش جواب داد
- شما که میدونین من عاشق اینجام.
مرد سری تکون داد و روی صندلی چوبی کنار سالن جا گرفت. همینطور که ساعت جیبیش رو از جیب جلیقه قهوهای براقش بیرون میکشید گفت
- از وقتی که بچه بودی علاقه زیادی به مجسمهها و این کارگاه داشتی.
نگاهی به ساعت انداخت و با لبخند ادامه داد
- همیشه داستان این مجسمهها رو ازم میپرسیدی.
جونگکوک نگاهشو به مجسمه تمام قد مردی که گوشه اتاق بود داد و گفت
- اون یکی...هیچوقت دربارهش باهام حرف نزدین.
نگاهشو به چهره پدرش که حالا به مجسمه خیره بود دوخت و ادامه داد
- ماجرای خاصی داره؟
مرد از جا بلند شد و با قدمهای بلند، خودشو به مجسمه رسوند. دستشو روی شونهش کشید و گرد و غبارش رو تمیز کرد. نفس عمیقی کشید و گفت
- داستان این مجسمه از همه خاصتره.
جونگکوک که حالا نگاهش رنگ کنجکاوی گرفته بود، مشتاقانه منتظر ادامه حرف پدرش شد.
آقای جئون به سمتش برگشت و با لبخند گفت
- این مجسمه کار من نیست.
ابروهای کوک بالا رفت
- کار شما نیست؟...پس...پس کی...
مرد به سمت پنجره بزرگ سالن رفت و پرده مخمل قرمز رو کنار زد. خیره به نور شدید خورشید شروع به صحبت کرد
- سالها پیش، در زمان پادشاهی ادوارد...شاهزاده جوان، ولیعهد ادوارد، عاشق دختری روستایی شد.
لبخندی زد. طوری که انگار از این داستان لذت میبره.
- وقتی برای بازدید از وضعیت مردم به روستا رفت، دختر سادهای توجهشو جلب کرد. دلبسته شد به موهای بلند و موجدارش، به چشمهای میشی رنگ و دستهای ظریفش که روی گندمهای مزرعه میرقصید.
برگشت به سمت جونگکوک و به تیلههای شفاف پسر جوانش خیره شد
- اون شاهزاده بود و اینکه با دختری روستایی ازدواج کنه تقریبا غیر ممکن به نظر میرسید، اما عشق کورش کرده بود.
به سمت دیگه سالن قدم برداشت. صدای برخورد پاشنه کفشش روی زمین سنگی سالن توی گوشهای جونگکوک می پیچید
- یک بار وقتی برای دیداری مخفیانه با دخترک از اتاقش فرار کرد، شاه از موضوع باخبر شد و چند روزی توی اتاقش زندانیش کرد. ازش خواست عشق اشتباه اون دختر رو فراموش کنه اما...
مکثی کرد و بعد از نفسی عمیق ادامه داد
- اما شاهزاده جوان عاشقتر از اون بود که بتونه به حرف پدرش گوش کنه. پس، تصمیم گرفت خودشو از همه چیز رها کنه.
به چشمهای کوک خیره شد و با پوزخند گفت
- تصمیم گرفت فرار کنه.
جونگکوک با بهت زمزمه کرد
- اما...اما اون شاهزاده بوده، ولیعهد یک کشور. چطور...
مرد سری تکون داد و با لبخندی شیرین گفت
- عشق این چیزها سرش نمیشه پسرم.
با اشتیاق به میز تکیه داد و گفت
- خب...بعدش چیشد؟
آهی کشید و ادامه داد
- شاهزاده یک خدمتکار داشت. پسری که سالها بهش خدمت میکرد و به طرز عجیبی ازش فرمان میبرد. پسرک به عنوان آخرین خدمت به اربابش پیشنهاد داد خودشو به جای شاهزاده جا بزنه و اون همراه معشوقش فرار کنه.
به نوری که از پنجره بزرگ داخل سالن افتاده بود نگاه کرد و درحالی که چشمهاش محزون بود گفت
- بعد از رفتن شاهزاده، سربازهای ادوارد پسرک خدمتکار رو پیدا کردن و وقتی با وجود تمام بازجوییها و شکنجهها هیچ حرفی درباره مقصد شاهزاده نزد، به جرم سرپیچی از دستورات پادشاه مجازاتش کردن.
کوک با چشمهای گرد شده گفت
- چ...چه مجازاتی؟
مرد لبخند تلخی زد و جواب داد
- پادشاه با بیرحمی تمام از جادوگر قصر خواست پسر رو طلسم کنه.
نگاهش به سمت مجسمه رفت و ادامه داد
- این مجسمه...همون پسرک خدمتکاره.
قدمی به سمتش برداشت و وقتی به نزدیکی مجسمه رسید، به آرومی صورت سنگی پسرک رو نوازش کرد
- جیمین، خدمتکار وفادار شاهزاده، به جرم سرپیچی از دستورات پادشاه طلسم شد و حالا قلب پاک و مهربونش تبدیل به سنگی نفوذناپذیر شده.
جونگکوک که تحت تاثیر داستان غمانگیز خدمتکار خوش قلب شاهزاده قرار گرفته بود، با چشمهایی خیس و محزون به سمت مجسمه رفت.
قبل از اینکه حرفی بزنه آقای جئون گفت
- اما...
نگاهشو به سمت تیلههای براق کوک برد و با لبخند ادامه داد
- پادشاه خبر نداشت این طلسم ابدی نیست.
جونگکوک با تعجب پرسید
- چی؟...ابدی نیست؟ یعنی...یعنی چی؟
مرد دستی بین موهای خوش حالت پسرش برد و لبخند زد
- جادوگر عاشق پسرک بود. وقتی مجبور شد طلسمش کنه، طلسم رز قرمز رو انتخاب کرد.
- طلسم...رز قرمز؟
سری تکون داد و ادامه داد
- وقتی فردی با این طلسم تبدیل به سنگ بشه، تنها کسی که میتونه طلسم رو بشکنه معشوقه حقیقیشه. جادوگر میدونست که بالاخره روزی معشوقه جیمین برای نجاتش میاد. حتی اگه سالها طول بکشه و پسرک مثل مجسمهای بیجون زندگی کنه بالاخره روزی معشوقه حقیقیش نجاتش میده.
خیره به چشمهای بیروح مجسمه پرسید
- خب...اون کیه؟ کِی میاد؟
- هیچکس نمیدونه اما، یک نشونه داره.
دست جونگکوک رو گرفت و چرخوند. با انگشت روی مچ دست پسرک طرحی کشید و گفت
- معشوقه روی مچ دست راستش طرح رز قرمزی داره.
جونگکوک به مچ دستش که کاملا سفید بود نگاه کرد و برای لحظهای آرزو کرد کاش رز قرمزی روی دستش بود.
- خون معشوقه، جیمین رو نجات میده.
انگشتشو روی لبهای سنگی مجسمه کشید و گفت
- درست اینجا. وقتی خون، لبهای پسرک رو سرخ کنه، طلسم شکسته میشه.
جونگکوک خیره به لبهای جیمین به این فکر کرد که روزی این لبها چقدر زیبا و سرزنده بودن و حالا...
*
اون شب جونگکوک قبل خواب، ساعتها فکر کرد. به اینکه قدرت عشق چقدر قویه.
شاهزاده به خاطر عشقش از همه چیز دست کشید. جیمین به خاطر قلب پاکش خودشو فدا کرد و حتی جادوگر به خاطر احساسش نتونست شاهد نابودی جیمین باشه.
دلش برای جیمین میسوخت و از ته دل دعا میکرد معشوقه پسرک زودتر برای نجاتش بیاد.
غلتی زد و خیره به نور مهتاب زمزمه کرد
- کاش میتونستم کمکت کنم اما...من...قدرتی ندارم.
پلکهاشو روی هم گذاشت و اجازه داد قطره اشک زلالی از گوشه چشمهای معصومش جاری بشه.
مدت زیادی نگذشته بود که فارغ از افکار بهم ریختهش تونسته بود به خواب بره که با صدای بلند رعد، سراسیمه از جا پرید.
درحالی که نفس نفس میزد به پنجرهٔ باز اتاقش و آسمونی که در اوج تیرگی میدرخشید نگاه کرد.
وقتی کمی آروم شد، پنجره رو بست و دستهاشو بین موهاش فرو برد.
برای لحظهای نگاهش به مچ دستش افتاد و نفسش در سینه حبس شد. دستهاشو پایین اورد و به مچ دست راستش که حالا منقش به طرح رز قرمزی بود خیره شد.
- ام...امکان نداره.
با بهت زمزمه کرد و با این فکر که خیالاتی شده نفس حبس شدهش رو بیرون داد اما وقتی با صدای دوبارهٔ رعد و برق از جا پرید، بهت زده به آسمون که حالا نیلی رنگ شده بود نگاه کرد.
با به یاد اوردن جیمین، از روی تخت پایین پرید و از بین راهروهای بزرگ عمارت به سمت کارگاه دوید.
به محض ورودش به کارگاه تاریک، نگاهش به سمت مجسمه نزدیک پنجره که با نور ماه قابل تشخیص بود رفت.
با چشمهای پر اشک، قدمهای کوتاه و آرومش رو به سمت مجسمه هدایت کرد. از روی میز چاقوی کوچیکی برداشت و مقابل مجسمه قرار گرفت.
چاقو رو کف دستش گذاشت و با ضربه محکمی خراش عمیقی ایجاد کرد. از درد آهی کشید و دستشو مشت کرد. چند قطره خون روی زمین ریخت.
خواست دستش رو به سمت لبهای پسرک ببره که با فکری متوقف شد.
دست لرزونشو بالا اورد و چاقو رو به لبش نزدیک کرد. همزمان با کشیدن چاقو روی لبهای باریکش، قطره اشکی روی گونهش سر خورد.
آروم سرشو جلو برد و لبهای خونیشو روی لبهای سرد و سنگی جیمین گذاشت. دستهاشو دو طرف صورت بیجونش گذاشت و پلکهاشو بست.
چند لحظهای بیحرکت موند. قطرات اشک بدون اینکه متوجه بشه روی پوست صورتش میلغزیدن و خون از بین انگشتهای دستش جاری بود.
با حس گرمایی روی دست لرزونش لبهاشو جدا کرد و یک قدم عقب رفت. بهت زده به چهره زیبایی که مقابلش بود خیره شد. حاضر بود قسم بخوره هیچ چیز به اندازه این چهره زیبا نیست اما این فکر تنها تا زمانی اعتبار داشت که صدای پسرک، تارهای صوتیشو نوازش نکرده بود.
- گریه نکن رز من.
دستهای لطیفشو روی گونههای یخ زده جونگکوک کشید و نزدیک صورتش زمزمه کرد
- منو توی دریای چشمهات غرق نکن.
درحالی که نگاهش بین اجزای صورت جیمین سرگردون شده بود به زحمت لب زد
- تو...من...تو رو...
پسر لبخندی زد و سر تکون داد
- آره، تو نجاتم دادی.
نگاهش روی لبهای جونگکوک که هنوز آغشته به خون بود قفل شد و اضافه کرد
- خیلی وقته منتظرتم شیرینم.
@Vminkook_Fiction