ISLAND

ISLAND

SaMi

داخل گندمزار، با پدرش دوچرخه سواری میکرد و صدای خنده دلنشین مادرش گوشش رو نوازش میداد

مادرش یه لباس آبی رنگ، باگلهای ریز سفید به تن داشت و دست تو دست پدرش کنار دوچرخه ی پسر راه میرفتند

باد خنک بهاری تو موهای مشکیش میپیچید و صدای قهقهه ی کودکانه اش بلند و شاد بود

- بابا... مامان ... دلم براتون تنگ شده بود

لبخند پدرش پررنگ شد و مادرش در حالی که صورتش رو نوازش میکرد گفت:

- مام دلتنگتیم عزیزم... پسر کوچولوی من... اما الان وقتش نیس..

فرست شوکه و بهت زده به پدرش نگاه کرد

- ولی بابا.. من میخوام پیشتون بمونم!

پدرش بوسه ای روی گونه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید

- این گندمزار رو ببین فرست.. ته این جاده... اون منتظرته.. ما همیشه نگاهت میکنیم پسرم..

فرست میخواست از دوچرخه اش پیاده شه اما مادرش اجازه نداد

- باید بری فرست.. برو و شاد زندگی کن . من و پدرت میخوایم تو خوشحال باشی

نگاه فرست میون گندمزار چرخید . صدایی از دوردست صداش میکرد

- فرست... فرست...

نگاه عاشقانه ای به پدر و مادرش کرد و گفت:

- یکی... یکی که میشناسمش داره صدام میزنه!

لبخند پدر و مادرش هر لحظه ازش دورتر میشد و صدای پیچش باد میون گندمزار ضعیف تر..

چشماشو به سختی باز کرد و اولین چیزی که دید چراغهای مستطیلی سقف اتاق بود

نمیدونست کجاست

آهسته لب زد:

- من...کجام...


خاتانگ که کنار تخت خوابش برده بود از جا پرید و با چشمهای خیس به فرست خیره شد

- فرست..به هوش اومدی؟ آه خدای من! .. الان پرستارو صدا میکنم

فرست با دستهای بی رمقش دست خاتانگ رو گرفت:

- بمون.. پیشم... لطفا

اشکای خاتانگ رو صورتش نشست. چهل و هشت ساعت کمای لعنتی فرست رو چطور تاب آورده بود ؟

میون گریه خندید و گفت:

- دکتر میگفت حالت خوبه اما خودت نمیخوای به هوش بیای

فرست هم لبخند زد و نفس عمیقی کشید

انگار که هنوز عطر حضور پدر و مادرش زیر بینیش بود

- صداتو... میشنیدم... کوچولو

نگاه خاتانگ رنگ تعجب گرفت

فرست بازم لبخند زد و خاتانگ بدون اینکه نگاهشو از صورت معشوقش برداره دکمه واحد پرستاری رو فشار داد

- میشه یه کم... بهم آب بدی

خاتانگ بطری آب رو برداشت و گفت:

- باید پرستارت اجازه بده عشقم

مقداری از آب نوشید و روی فرست خم شد

لبهاشو رو لبهای پسر گذاشت و لبهای پسر رو تَر کرد

فرست با علاقه به صورت شیطون پسرکش خیره شد

- انقد... دلبری نکن

خاتانگ چشمکی بهش زد و همزمان پرستار وارد اتاق شد

- خوشحالم به هوش اومدین آقای کاناپان. دوست پسرتون این دو روز یه لحظه م تنهاتون نذاشت

خاتانگ با لبخند دست فرست رو فشار داد و منتظر موند تا پرستار کار معاینه رو تموم کنه

فرست یکدفعه انگار که چیزی یادش اومده باشه پرسید:

- ارث! ارث کجاس؟ حالش خوبه؟

قیافه خاتانگ تو هم رفت..

صدای پرستار به گوش رسید

- خوشبختانه حالتون خوبه آقای کاناپان.. به دکتر اطلاع میدم برای چکاپ بیاد

فرست بی توجه به حرفهای پرستار رو به خاتانگ پرسید:

- ارث کجاس؟

خاتانگ نگاهشو از فرست دزدید...

- یه کم استراحت کن!

الان وقت دادن خبرهای بد نبود...


*****


«فرست» با چشمهای اشک آلود وارد اداره پلیس شد

بدون ارث این زندگی رو نمیخواست!

به سمت اتاقی که راهنماییش کرده بودن رفت

مرد قد بلندی که با لباس سفید و شلوار مشکی، آراسته و اتو کشیده پشت میز نشسته بود، از جاش بلند شد و «فرست» رو به سمت یکی از مبلهای راحتی مشکی رنگ اتاقش راهنمایی کرد و روبه روش نشست

دستشو سمت پسر دراز کرد و گفت:

- من جا هستم..

«فرست» لبخند ضعیفی زد و دست مرد رو فشار داد:

- فرست..

جا یه سری برگه جلوی پسر گذاشت و پرسید:

- شما شاهد عینی ماجرا بودین.. اگه حالتون مساعده میخوام برام تعریف کنین

«فرست» نگاه خسته و خیسش رو به مرد دوخت و گفت:

- من خیلی دورتر بودم و داشتم نگاه میکردم..برادرم..همکارتون بود.. ارث

جا لبخند زورکی ای زد و گفت:

- بله مطلعم.. و واقعا متاسفم

فرست پلک زد و قطره اشکی روی گونه اش افتاد

- آران و اون زن که فکر کنم اسمش یوجین بود با هم درگیر شدن..

- فرست کاناپان هم اونجا بود؟

- بله .. ما با هم برای نجات دوس پسرش رفته بودیم. اونا خاتانگ رو دزدیده بودن. فرست به پلیس گزارش داده بود...

- خب؟ آران چطور کشته شد؟

- اون مرد... اسلحه شو رو صورت خودش گذاشت و به خودش شلیک کرد.. بعد.. یوجین به فرست شلیک کرد و درگیری شروع شد. برادرم هم.. همون موقع تیر خورد و...

جا حرف پسر رو قطع کرد و گفت:

- متاسفم... نمیخوام ناراحتت کنم

فرست همونطور که اشک میریخت گفت

- برادرم به خاطر من وارد این ماجرا شد. منو به یکی از وزیرها فروخته بودن...

جا دستشو روی دست لرزون پسر گذاشت .. اما انگار بی فایده بود

بلند شد و کنارش نشست

پسر رو در آغوش گرفت و «فرست» سرشو رو شونه مرد گذاشت

- بدون برادرم نمیتونم زندگی کنم.. هیچ کسی رو به جز اون ندارم...

جا نوازش وار رو شونه پسر ضربه زد

- متاسفم پسرجون. تو دیدی که یوجین فرار کرد؟

- بله با چند تا از افرادش سوار قایق شدن و یکم بعد دیگه تو دید نبودن

- لطفا هر چی دیدی و تمام اظهاراتت رو روی این برگه بنویس و امضا کن. شاید لازم باشه دوباره بیای اداره پلیس


*****


ایسلند- دو هفته بعد

خاتانگ همونطور که فرست رو روی ویلچر به سمت مزار میبرد گفت:

- اتفاقی که واسه ارث افتاد خیلی دردناکه

فرست به میکس اشاره کرد و با اخم گفت:

- بازم اومده اینجا؟

خاتانگ سرشو به نشونه تاسف تکون داد و نگران به میکس نگاه کرد

- هر روز میاد سر مزار میشینه.. ببین چقد لاغر شده؟

بوک کنار میکس نشسته و دست پسر رو تو دستش نگه داشته بود

- غصه نخور

نگاه غمگین میکس رو صورت بوک نشست. از نبود ارث دو هفته میگذشت و میکس حتی نمیتونست به یک ثانیه اش عادت کنه

فورس دسته گل رو روی مزار گذاشت و به سمت فرست لبخند زد:

- حالت بهتره فرست؟

فرست سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:

- از احوال پرسی تو! ماه عسلتون تموم شد یا نه؟؟

فورس رو شونه فرست کوبید و خجالت زده گفت:

- ماه عسل چیه؟ فقط یه کم میخواستیم تنها باشیم

فرست سرشو با تاسف تکون داد و رو به بوک کرد:

- دو هفته اس از اتاقتون بیرون نیومدین! خسته نشدین؟ حداقل یه چیزی بخورین که از گشنگی تلف نشین

بوک به سمت فرست بُراق شد و چشماشو درشت کرد:

- حداقل ما اندازه شما سر و صدا نداریم!!

صورت خاتانگ به ثانیه نکشیده سرخ شد

- فرست مریضه عوضی! اصن ما بخوایمم نمیتونیم کاری بکنیم!

همه خندیدند و میکس سرشو به سنگ مزار تکیه داد. تنها بود... خیلی تنها... ارث رو میخواست...

قطره اشکی روی گونه اش نشست و همین لحظه تلفنش زنگ خورد

- «فرست»...

- میکس.. منو جا بیمارستانیم! ارث به هوش اومده!

میکس از جاش پرید و جلوی نگاه متعجب بقیه از تپه ها پایین دوید

فرست که دور شدن میکس رو نگاه میکرد گفت:

- خیلی عجیبه

خاتانگ پرسید:

- چی؟؟

- چرا میکس هر روز میاد و سر قبر من میشینه؟

فورس به قهقهه افتاد.. بوک خندید و گفت:

- تماس از «فرست» بود. احتمالا ارث به هوش اومده


*****


میکس نمیدونست تا رسیدن به بیمارستان چند بار زمین خورده

ارث رو از بانکوک به بیمارستان خصوصی جزیره منتقل کردند اما پزشک ها امید چندانی به بهبودش نداشتند

خودشو داخل اتاق پرت کرد و به هر زحمتی بود نفس زنون کنار تخت رسید

لبخند کمرنگ و بیحال ارث که روی صورتش نشست، میکس زد زیرگریه

بلند گریه میکرد و «فرست» با صورت اشک آلود تو آغوش جا میخندید

- چطور جرات کردی منو تنها بذاری؟؟ نگفتی من بدون تو میمیرم؟؟ ازت متنفرم!

سرشو رو سینه ارث گذاشت و بغلش کرد

دست ارث روی موهای میکس نشست و نوازشش کرد

- من همینجام... انجل

میکس حس کرد ارث داره میخنده!سرشو بلند کرد و هق هق زنون به صورت مهربون و دوست داشتنی و بیحالش خیره شد. اشکهاشو پاک کرد و پرسید:

- چرا میخندی؟

ارث ابروهاشو بالا انداخت و گفت:

- باورم نمیشه! موهات چربه انجل!!

میکس گنگ و متعجب تو موهای خودش دست کشید

اصلا یادش نمیومد کی حمام کرده

ارث دستشو تو موهای میکس فرو برد و دوباره سر پسر رو روی سینه اش گذاشت

میکس خجالت زده لب زد:

- یادم نیس کی حموم بودم

ارث نوازشش کرد و میکس سرشو بلند کرد

- اینجوری خواستنی تری.. دوس ندارم مثل اردک همش تو حموم باشی

میکس قهقهه ای زد و میون اشک هاش لبهای ارث رو بوسید

- ممنون که تنهام نذاشتی

ارث خودشو بالا کشید و بوسه کوتاهی روی چشمهای میکس گذاشت

- بدون تو قصد ندارم جایی برم انجل



بعد از مدتی فورس همراه بوک وارد اتاق شد

میکس از ارث جدا شد و تو بغل بوک پرید

چند دقیقه بعد هم خاتانگ همراه فرست وارد شد

زخم گلوله ای که به قفسه سینه فرست برخورد کرده بود هنوز بعد از دو هفته اذیتش میکرد و برای راه رفتن نفس کم میاورد

خاتانگ فرست رو کنار ارث مستقر کرد و تو آغوش بوک رفت

فرست به سمت ارث که مثل همیشه لبخند به لب داشت گفت:

- اگه اتفاقی برات میفتاد هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم

میکس تو آغوش بوک اشک میریخت و فورس کلافه به سه تاشون خیره بود

- این سه تا باز چپیدن تو بغل هم!

ارث خندید و رو به فرست گفت:

- قصد نداشتم بمیرم.. قراره حالا حالاها با هم کار کنیم

فرست دست پسر رو نوازش کرد و لبخند زد

- دوست خوب من... خوشحالم که برگشتی

فورس با ناراحتی گفت:

- هر کی ناراحت میشه میپره بغل عشق ما! هر کی خوشحال میشه تو بغل بوکه! این چه وضعیه؟!

خاتانگ با شیطنت گفت:

- اگه تو بذاری نوبت به ما برسه!

یقه بوک رو کشید و کیس مارک هایی که بوک سعی کرده بود پنهانشون کنه رو به فورس نشون داد

بوک ازشون جدا شد و به سمت فورس رفت

روی سینه اش کوبید و غر زد:

- ببین! چقد بهت میگم حواست باشه! مجبوری اینطوری کبودم کنی؟؟ آبروم رفت! همش تقصیر توئه!

فورس با خنده دست بوک رو تو دستش فشرد و پسر رو به زور به آغوشش دعوت کرد

ارث تمام مدتی که وارد ایسلند شده بود با جا، افسر پلیس بین الملل، رده جرائم مواد مخدر و قاچاق، همکاری داشت و به سختی تونست فرست رو راضی به همکاری با پلیس کنه

لبخند زد و چشمهاشو بست..

قرار بود دنیا روی خوشش رو بهشون نشون بده؟؟‌

دعا کرد این جمع رو با تمام مشکلاتی که از سر گذروندن همیشه مثل حالا شاد و خندون ببینه

زیرزیرکی به برادرش که به جا چسبیده بود نگاه کرد و لبخند زد

برادرش همیشه همین بود! بی پروا و مستقل... حتما اون کت لعنتی قرمز رنگ رو... اونم بدون پیرهن... واسه جا پوشیده!

خودشو روی تخت بالا کشید و دکتر وارد اتاق شد

- بالاخره به هوش اومدی...

ارث به سختی و با لبخند جواب داد و رو به همه گفت:

- لطفا همه برید و استراحت کنید . من حالم خوبه

بوک بلند خندید و همونطور که تو بغل فورس بود گفت:

- میخواد ما رو دَک کنه که با میکس تنها باشه

همه به حرف بوک خندیدند و فرست شروع به سرفه کرد

اولین بار بود که اینطور آسوده میخندید

اگه بلایی سر ارث میومد، خودشو نمیبخشید

وقتی به یوجین نزدیک شدند به التماس افتاد تا ارث رو از خطر دور نگه داره... اما اون یه دنده تر از این حرف ها بود

بالاخره راضیش کرد که تو کشتی بمونه

اگه جون خودش به خطر میفتاد مهم نبود اما مصر بود که بلایی سر ارث نیاد چون حالا اون مسئول مراقبت از فرست و میکس بود..

از کشتی پیاده شد و به افرادش دستور داد پشت تپه ها پنهان بشن تا دستور نهایی رو صادر کنه

رو این موضوع که خاتانگ پسر آران و یوجینه حساب باز کرده بود.. آران هیچ وقت به پسرش آسیب نمیرسوند اما وقتی آران اسلحه اش رو سمت خاتانگ گرفت،‌ پاهاش سست شد... از همون لحظه تمام برنامه هاش به هم ریخت... اگه ارث اقدام نمیکرد الان اونم زنده نبود و یوجین یه تیر تو سرش خالی کرده بود

دست خاتانگ رو شونه اش نشست

- میخوای استراحت کنی؟

با حرکت سر رضایتش رو نشون داد

با اینکه آران مرده ولی هنوز هم نتونسته از کابوسش بیرون بیاد

خاتانگ رو به بقیه گفت:

- من فرست رو میبرم خونه

فورس ویلچر فرست رو از اتاق بیرون برد و بقیه اش رو به خاتانگ سپرد

خاتانگ تنها کسی بود که میتونست حال روحی فرست رو بهبود ببخشه. اغلب تو فکر فرو میرفت. بدنش عرق میکرد و از دنیای اطراف هیچی نمیفهمید

خاتانگ همونطور که ویلچر رو از بیمارستان بیرون میاورد گفت:

- دکترت گفته کم کم باید راه بری

فرست ساحل ایسلند رو از نظر گذروند

- خودم خسته شدم بس که نشستم

خاتانگ شونه ی پسر رو ماساژ داد

- میخوای از الان شروع کنیم؟

فرست سرشو به سمت پسرکش گردوند

- دوست ندارم سربارت باشم

یه اخم ظاهری و شیرین رو صورت پسر نشست

- یعنی دوس نداری وزنت رو شونه های من بیفته؟ میترسی بفهمم چقد لاغر شدی؟؟ یا اینکه فکر میکنی نمیتونی بهم تکیه کنی؟

- باشه باشه!

فرست با خنده و به زور از رو ویلچر بلند شد و ادامه داد:

- بیا اینجا..

خاتانگ با ذوق و شوق کنارش ایستاد و فرست وزنشو رو شونه اش انداخت

چند قدم بیشتر راه نرفته بودن که به سرفه افتاد

- حالت خوبه؟

خاتانگ با نگرانی پرسید و فرست سرشو به نشونه تایید تکون داد اما دروغ میگفت...

- دروغ هم بلد نیستی بگی! یه دقه صبر کن..

خاتانگ به صورت فشرده از درد فرست نگاه کرد. سمت پسر چرخید و روبه روش ایستاد

- انگار خیلی چیزا باید یادت بدم!

دستشو زیر زانوش گذاشت و تو یه چشم به هم زدن بغلش کرد

فرست به آسمون نگاه میکرد و قهقهه ی خنده اش ساحل رو پر کرده بود

دستشو روی سینه ی خاتانگ گذاشت و نوازشش کرد

- کوچولوی من انقد قویه؟

- قوی تر از اون چیزی که فکرشو بکنی!

وارد خونه شد و پله ها رو آروم بالا رفت

فرست کم کم داشت نگرانش میشد اما دریغ از اندکی خستگی که بتونه تو چهره اش بخونه...

- بذارم زمین.. میتونم راه برم..

خاتانگ وارد اتاق شد و زیر گوشش گفت:

- ولی من نمیتونم از بغل کردنت دست بکشم!

پسر رو آروم روی تخت گذاشت

خم شد و جای زخمش رو بوسید

خواست بلند شه که گردنش تو دست فرست اسیر شد

- کجا کوچولو؟

لبخند به لب خاتانگ اومد

- پس بالاخره وقتش شد...

- دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم

دست خاتانگ رو دکمه های لباس فرست لغزید

هردوشون بیتاب بودند

فرست دستشو رو انگشتهای لرزون خاتانگ گذاشت و خائو با تعجب بهش خیره شد

- درد داری؟

سرشو به نشونه نه بالا برد و دستشو زیر بالشت کرد

یکی از کاندومهایی که پسرکش براش گذاشته بود رو بیرون آورد و بین لبهای خاتانگ گذاشت

- چون من نمیتونم خیلی به خودم فشار بیارم.. پس لطفا تو برام بذارش..

پشت پلک خاتانگ خیس شد

باور نمیکرد تو یک ماه درگیر همچین اتفاقات وحشتناکی شده باشه

گریه نمیکرد... این اشکها ، اشکِ شوقِ شادترین لحظات زندگیش بودند

خدا رو بابت داشتن فرست شکر میکرد

تیشرتش رو از تن بیرون کشید و همونطور که تو چشمهای منتظر فرست خیره بود بقیه لباسهاشون رو هم از تن خارج کرد

- مطمئنی میتونی؟

فرست بدن پسر رو نوازش کرد و دستشو به باسنش رسوند

- حداقل این یه کارو میتونم

گفت و به آرومی یه انگشتش رو واردش کرد

لبهاشون به هم وصل شد

خاتانگ سعی میکرد وزنش رو روی پسر نندازه اما فرست مدام بدنش رو میون دستهاش قفل میکرد و اجازه ی دوری بهش نمیداد

بالاخره کلافه شد و دستشو زیر چونه پسر گذاشت

- ازم دوری نکن

گفت و خاتانگ رو زیر خودش کشید

- نکن فرست!! ممکنه قلبـــــــــــــــــــــــــ

اما کلماتش میون لبهای فرست گم شد

فرست زبونش رو روی لبهای گرم پسر کشید و گفت:

- تو قلب منی... تو این سینه هیچی نیست...

صورت خاتانگ رنگ گرفت و سرشو برگردوند .. از این مدل اعترافات عاشقانه، زیاد از فرست دریافت میکرد.

انگشتهاش هنوز داخل خاتانگ بودند و با احتیاط سعی داشت آماده اش کنه

- هنوزم تنگی کوچولو ولی من دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم

دستهای خاتانگ رو بالای سرش قفل کرد و گردنش رو بویید و بوسید

یکی شدنشون همراه با ناله های پر از لذت فرست و تقلاهای پر درد خاتانگ بود

فرست صورت پر از دردش رو بوسید و منتظر موند تا پسر بهش عادت کنه

تو چشمهای هم زل زده و گاه و بیگاه همو میبوسیدند

لبخندِ فرست حلاوت خاصی داشت

تا به حال اونو اینطور دوست داشتنی و شیرین ندیده بود

- همیشه بخند...

- فقط وقتی میتونم خودم باشم که کنار توئم

فرست پشونیش رو بوسید و حرکت کرد

قطره قطره اشکهاش روی پیشونی خاتانگ میریخت و همین باعث شد پسر دستشو میون موهای فرست مشت کنه و جاشونو با هم عوض کنن

نمیذاشت بیشتر از این غصه بخوره

دستشو روی سینه ی فرست گذاشت و خودشو رو پایین تنه اش میزون کرد

- گمونم به جای قلبت دیکت آسیب دیده که نمیتونی درست ازش استفاده کنی!

فرست بازم خندید

ورژن جدیدی از خاتانگ رو داشت میدید و این براش واقعا جذاب بود

به محض واردش شد، خاتانگ شروع به حرکت کرد و دقایق دیوانه واری بینشون شکل گرفت...

زمان به سرعت سپری میشد اما هیچ کدوم مایل به تموم شدنش نبودند

بدن خاتانگ پر از مارکهای فرست بود و کمر فرست پر از جای ناخن های خاتانگ...

- آه.. فرست.. دیگه نمیتونم.. باور کن دیگه چیزی نیس که بخوای بکشیش بیرون!

فرست میون ثانیه های لذت بخششون خندید و سرشو میون گردن پسرکش فرو برد. بوی نارگیل بینیش رو نوازش کرد

همونطور که ریتم حرکتش رو تندتر میکرد زیر گوشش زمزمه کرد

- دوستت دارم پلیس کوچولوی من

خاتانگ چشمهاشو بست و عطر شیرین عشق رو تو فضای اتاق مشترکشون نفس کشید

این اولین بار بعد از نجات فرست بود که با هم رابطه داشتند

خودشو تو آغوش فرست که هنوز داشت نفس نفس میزد مچاله کرد و لبهاشو درست روی جای زخمش که هنوز تازه بود گذاشت

- باید زودتر تمومش میکردی! درد داری؟

فرست سر پسر رو به سینه اش فشرد و موهاشو به هم ریخت

- انقد دلم میخواست که داشتم میمردم!

نگاه هردوشون به هم دوخته شد

- خائو

- جانم

- مامانت تحت تعقیبه اما هنوز پلیس نتونسته پیداش کنه

خاتاتگ خودشو بالا کشید و سر فرست رو به آغوش کشید

- اجازه بده پلیس کارشو انجام بده. اون زن بالاخره گیر میفته.

فرست سرشو به نشونه تایید تو بغل خاتانگ تکون داد و گفت:

- خونه ای که عکساشو بهت نشون دادمو خریدم...

خاتانگ بوسه ای رو موهای فرست گذاشت و با سر انگشت گونه اش رو نوازش کرد و به صحبت های پسر گوش سپرد

- برگشتن به خونه... واسه برده هایی که سالها تجاوز و تعرض رو تحمل کردن خیلی سخته. جا بهم میگفت حدود پنج هزار تا بچه به خونه هاشون برگشتن

- تو یه قهرمانی فرست...

خاتانگ به تاج تخت تکیه داد و فرست رو رو به روش نشوند

حرفهای مهمی بود که باید بهش میزد

- فرست... همونطور که خواستی من و فورس تمام املاکی که از یوجین باقی مونده و پلیس ضبط نکرده رو بین اون بچه ها تقسیم کردیم. اون بچه ها بهت افتخار میکنن. تو یه پسر بچه ی شجاع و قوی بودی.. زخم خوردی اما هیچ وقت تسلیم نشدی. تنها و دست خالی جنگیدی . این پنج هزارتا بچه زندگیشون رو مدیون تو هستن... و من... و ارث و فرست... و میکس..... تو همه ی ما رو از منجلاب های زندگیمون نجات دادی ... بهت افتخار میکنم.. اما دیگه کافیه... دیگه لازم نیست قوی باشی.. دیگه نیاز نیس بجنگی... بیا بریم بانکوک.. از شر خاطرات «ایسلند» خلاص شیم و یه زندگی نو رو شروع کنیم . میخوام فرست کوچولوی شجاعمو بیشتر بشناسم و ازش مراقبت کنم. خاتانگ قراره خیلی خیلی خیلی لوست کنه...

فرست تو چشمهای درخشان و پر عشق خاتانگ خندید و اشک ریخت. گرچه پدر و مادرش رو کنارش نداشت اما... خاتانگ حتما از طرف اونها فرستاده شده بود تا روح خسته اش رو التیام ببخشه

اشکهایی که سالها به خاطر اهدافش پنهونشون کرده بود دونه دونه روی گونه هاش میریختند و خاتانگ هر دونه اش رو با دقت پاک میکرد و هر قطره رو با یه بوسه جواب میداد...

- همین فردا برای همیشه از ایسلند میریم...

*****


- ه...همونجا...

- پسرک شیطون! چطور میتونی انقد جذاب باشی؟؟

بوک خودشو بالا کشید و همونطور که لبهای فورس رو میبوسید موهاشو کشید

- میشه خفه شی و کاری که باید بکنی رو انجام بدی؟؟

فورس حرفشو با بوسه قطع کرد و ضربه هاشو سریع تر کرد

یه پای پسر و روی شونه اش گذاشت و با حرص گفت

- چطوری انقد جذاب و زیبایی پرنس جذاب هلویی من

دستش روی دیک بوک حرکت کرد و قوس کمر پسر نشون میداد نزدیکه

هر دو همزمان کام شدند و فورس بدون اینکه ازش خارج شه، پسر رو بالا کشید و تو بغلش نشوند

بوک اخم کرد و رو شونه ی فورس کوبید:

- درش بیار

فورس ابروهاشو بالا انداخت

- برا چی درش بیارم وقتی چند دقه دیگه قراره برگرده همون جایی که بوده؟

بوک سرشو تو گودی گردن فورس پنهون کرد و گفت:

- برا قلبت ضرر داره ... این بار دوم بود

فورس موهای نرم بوک رو از پشت کشید و لبهاشو مکید

- همش تقصیر خودته... به خاطر جذابیت توئه بوک!


پایان فصل اول



بخشی از فصل دوم

پسر رو تو آغوشش فشرد و تلویزیون رو روشن کرد

- فرست؟ امروز بریم خرید.. هیچی تو یخچال نداریم

شش ماهی میشد که به بانکوک اومده بودند. ایسلند رو ترک کردن.

جزیره ای که تمام گوشه و کنارش یادآور تجاوزهای آران و سختیهایی بود که فرست تو کودکی و نوجوانیش کشیده

سرشو تو سینه ی فرست فرو برد و عطر تلخش رو نفس کشید

با بلند شدن صدای زنگ با تعجب بلند شد و به سمت در رفت

حتما فورس و بوک دوباره اومدن که خودشونو شام اینجا دعوت کنن

با قیافه ی طلبکار درو باز کرد و با دیدن چند مرد که لباس نظامی به تن داشتند با ترس به سمت فرست برگشت

نکنه دوباره برای فرست مشکلی پیش اومده؟

یکی از مردها گفت:

- خاتانگ تاناوات؟

خاتانگ با حرکت سر تایید کرد

- باید با ما تشریف بیارید کاخ نخست وزیری قربان!

خاتانگ با التماس به سمت فرست که حالا پشت سرش بود برگشت و فرست با تحکم گفت:

- خاتانگ جایی با شما نمیاد!

بلافاصله اسلحه ی مرد پیشونی فرست رو هدف گرفت

- دستور اینه ارباب جوان رو با خودمون ببریم!

و بعد رو به خاتانگ کرد و ادامه داد:

- نگران نباشید قربان. این فقط یه ملاقات کوتاهه

.

.

.

.

.

فصل دوم میبینمتون دوستان....

Report Page