ISLAND

ISLAND

SaMi

تو اتاق راه میرفت و آروم و قرار نداشت

عملیات دستگیری و نابودی باند آران و یوجین طبق ساعت همین الان باید شروع میشد

یعنی الان خاتانگ داره چیکار میکنه؟ اذیتش نکنن؟ اون یوجین لعنتی به هیچ کس رحم نمیکنه!

لگد محکمی به صندلی زد و بیقرار فریاد کشید

- فرست ! فرست! با اینکه میدونستی جین رحم نداره بازم ریسک کردی و عشقتو فرستادی پیشش!! لعنت بهت! همیشه همینطور بی عقل و بی فکری!

بازم برای صدمین بار به گوشیش خیره شد

اگه همه چی خوب پیش بره تا چند ساعت دیگه میتونه بره سراغ خاتانگ و برش گردونه

چرا انقدر ثانیه ها کند میگذرن؟

ممکنه هر آن، یوجین ردیاب دوم رو پیدا کنه و اگه این اتفاق بیفته... شاید دیگه نتونه خاتانگ رو ببینه

با استرس بازم به ساعتش نگاه کرد و عاجزانه از روی تخت بلند شد. اگه بیشتر از این فکر و خیال میکرد حتما دیوونه میشد

تصمیم گرفت به بقیه ملحق شه

از اتاق بیرون اومد و راهی سالن شد

سرگیجه داشت

دلش برای خاتانگ تنگ شده بود

پله ها رو پایین اومد و بادیدن میز خالی یادش افتاد بقیه برای دیدن فورس به بیمارستان رفتن

امروز براش روز مهمی بود

روزی که انتقام همه کسایی که از اون دو موجود نفرت انگیز ضربه خورده بودن رو میگرفت

اگه الان خاتانگ کنارش بود چه اهمیتی داشت اگه آران و یوجین هر جای دنیا که دلشون میخواست فرار میکردن؟

سرشو روی میز گذاشت و منتظر موند

ساعت به سختی جلو میرفت و قرار بر این بود که پلیسِ هر کشور، خبر موفقیت عملیات رو براش مسیج کنه

اولین صدای پیام گوشیش باعث شد سرشو بلند کنه و گوشیشو چک کنه

عملیات نابودی شماره 1 تو ژاپن موفقیت آمیز بود

لبخند تلخی زد و اشک گوشه چشمش نشست

بعد از این شاید دیگه لازم نبود اینقدر خودشو قوی نشون بده

صدای دینگ دینگ گوشیش نشون میداد دونه دونه شعبه های باند آران تو کشورهای مختلف داره با موفقیت به نابودی کشیده میشه

تمام این سالها به خودش نهیب میزد که از همون اول نباید مرگ پدر و مادرش رو نادیده میگرفت . خودشو یه بزدل و ترسو حساب میکرد اما الان که زحماتش داشت به ثمر مینشست به این نتیجه رسید که زنده موندنش زیاد هم بی دلیل نبوده. آه تلخی کشید ...

همه سالهایی که زیر دست آران تربیت شد و رنج کشید از جلوی چشمهاش رد میشد و نفرتش از اون مرد بیشتر و بیشتر میشد

پدر و مادرش اولین طعمه های آران و یوجین بودند. یوجین بعد از به دست آوردن ثروت خانواده ی کاناپان تونست تجارتش رو گسترش بده

مگه آدمها از زندگی چی میخوان؟ مگه قراره چقدر عمر کنیم؟ چیه این حرص و طمع؟ چرا جوون ها و نوجوون ها باید قربانی طمع و آز آدمهای بیماری مثل یوجین بشن؟

نمیدونست چقدر زمان گذشته

ارث درو باز کرد و همراه «فرست» وارد شد

قیافه ی فرست اونقدر گرفته و بیحال بود که ارث به محض ورود به سمتش اومد و کنارش نشست. زندگی و برادرش رو مدیونش بود... و البته که این چند روز متوجه شده بود فرست با تمام زجرهایی که کشیده یه مرد مصمم و خوش قلب و با اراده اس...

- بهتری؟

فرستی که امروز میدید با مردی که روزهای پیش دیده بود فرق داشت

«فرست» هم کنار برادرش نشست . دستشو زیر چونه اش گذاشت و به مردی که باعث نجاتش بود با علاقه نگاه کرد

اونم میخواست مثل فرست یه ابرقهرمان باشه!

- خیلی خسته ام. میشه گوشیمو چک کنی؟ میخوام بدونم همه عملیاتها انجام شده یا نه

فرست گفت و گوشیشو تو دست ارث گذاشت

ارث بعد از چک کردن پیامها گفت:

- فقط یکی مونده که_

هنوز حرفش تموم نشده بود که پیام آخر روی گوشی اومد و فرست صندلیشو به شدت عقب داد و بلند شد

- وقتشه

ارث دنبالش تقریبا میدوید

- تنها نمیشه بری!

فرست آه بلندی کشید و آسمون رو نگاه کرد

وقتهایی که بچه بود از تراس اتاقش به خورشید چشم میدوخت و دعا میکرد آران هیچ وقت از راه نرسه

به همین دلیل میدونست حرکت خورشید توی آسمون دقیقا چه ساعتی رو نشون میده

- نمیتونم منتظر بمونم ارث. چند تا از افراد مطمئنمو برمیدارم و میرم

ارث همونطور که با قدمهای بلند دنبال فرست میرفت پرسید:

- چند ساعت راهه؟

فرست قبل از اینکه مکان خاتانگ رو تو گوشیش چک کنه رو به بادیگاردش داد زد:

- تیم یک رو حاضر کن. با کشتی میریم

- چشم قربان

بادیگارد جواب کوتاهی داد و به سمت بقیه افرادش دوید

فرست نگاهشو به سمت ارث برگردوند. آفتاب مستقیم تو صورتش میتابید و باعث شد چشمهاش جمع شه:

- تقریبا دو ساعت . اونم قراره بیاد؟

ارث با اشاره ی فرست پشت سرشو نگاه کرد و با دیدن برادرش ابروهاش بالا رفت:

- تو اینجا چه غلطی میکنی؟ برگرد ویلا!

فرست مثل عادتهای بچگیش بینیشو جمع کرد و به برادرش دهن کجی کرد:

- هر جا بری دنبالت میام! برا بار دوم ازت جدا نمیشم!

ارث آه کلافه ای کشید و به این فکر کرد که راضیش میکنه تا زمان نجات خاتانگ تو کشتی بمونه و بیرون نیاد

فرست سوار قایق تفریحی کوچیکش شد و ارث اول برادرش رو سوار کرد و بعد هم خودش وارد قایق شد

فرست رو به بادیگاردش گفت:

- ارث رو مسلح کنین

و بعد به سمت ارث چرخید:

- فرست تو کشتی میمونه!

ارث سرشو تکون داد و به سمت بادیگارد رفت تا مسلح شه

فرست به گوشیش نگاه کرد و خنده ی تلخی زد

"دوست پسرتو گم کردی؟ من بهت کمک میکنم.. بیا به آدرسی که برات میفرستم"

پوزخند زد و آدرس رو با لوکیشن چک کرد. دقیقا همون آدرس رو براش فرستاده بود!

خشم و عصبانیت رو میتونست تو پیام کوتاهی که یوجین براش فرستاده حس کنه!

یعنی تا الان فهمیده که تشکیلاتش نابود شده!!

خدا کنه زودتر به خاتانگ برسه .. اگه یوجین بفهمه تشکیلاتش نابود شده ممکنه خاتانگ رو برداره و گم و گور شه... خدایا... فقط ردیاب رو پیدا نکنه...

*****


یوجین کنار ساحل ایستاد و به دریا چشم دوخت

دستور داد پسرش رو بیارن

اینبار کار اون فرست حرومزاده رو یکسره میکرد! تشکیلاتی که اینهمه براش زحمت کشیده یک ساعته نابود شد. تمام تشکیلاتش روی هوا رفته بود... تمام کشورها... تمام نیروها... همه!... درست این بود که همین الان یه جا پنهون میشد اما انتقام از فرست... نمیتونست این کارو از قلم بندازه! اول میکشتش و بعد یه جا پنهون میشد!

اون فرست لعنتی چقدر نقشه کشیده تا بتونه اینطور زحماتش رو به باد بده؟؟

اونقدری پول داشت که تا آخر عمرش بتونه راحت زندگی کنه و البته اون نخست وزیر احمق هم جزو گزینه های روی میزش بود تا بتونه دوباره کارشو شروع کنه!

به خودش قول داد به محض اینکه فرست رو ببینه بدنشو سوراخ سوراخ کنه!!

عوضی چطور مخفیانه کل باندشو شناسایی کرد؟ از همه بدتر چرا انقدر دیر متوجه شده بود که آران یه حسایی به فرست داره..

مطمئن بود فرست آران رو گول زده و از اون و افرادش اطلاعات گرفته! از اول هم وقتی آران گفت میخواد یه پسر بچه رو به سرپرستی بگیره نباید قبول میکرد. باید همون روزای اول کار پسر رو تموم میکرد

هیچ وقت از نگاه های وحشیانه ی پسر که سعی داشت پنهونش کنه خوشش نمیومد!

فرست!! فرست لعنتی!! یه شبه همه چیزش نابود شد!!

دستشو مشت کرد و به خاتانگ که داشتن میاوردنش نگاه کرد

پسر احمق و ساده لوحش! عاشق یکی شده که خودشم نمیدونه تو چه کارایی دست داشته و تا همین چند وقت پیش خدمتکار بی جیره و مواجب باندشون محسوب میشده!

آران هم الان دیگه براش فرقی با دشمنهاش نداشت

تا الان هم اگه راحتش گذاشته بود واسه این بود که اگه روزی گیر بیفته همه چی گردن آران باشه

اون آران عوضی!

با تحقیر بهش که عصازنان و آروم بهش نزدیک میشد نگاه کرد

اونم یه وسیله بود... مثل همه کسایی که تو این سالها نردبون رشد و ترقی یوجین بودند

صورتش انگار ده سال پیرتر شده و به سختی راه میرفت...

جلوی یوجین ایستاد و با اینکه آفتاب تو صورتش زده و چشمهاش نیمه باز بود اما یوجین میتونست نفرت رو از اون چشمها بخونه!

حدس میزد آران میدونه قراره عشق زندگیش جلوی چشماش کشته بشه و واسه همین ازش متنفر شده بود..

به هر حال فرقی نداشت...

دیگه هیچی مهم نیست!

تموم زحماتی که طی این سالها کشیده بود نابود شده و همش تقصیر اون فرست لعنتی بود!

خاتانگ جلوی مادرش ایستاد و سرشو به سمت مخالف چرخوند تا صورتش رو نبینه!

یاد وقتهایی که مادرشو عاشقانه دوست داشت حالشو به هم میزد! چطور تموم این سالها نقش یه مادر مظلوم و مهربون رو براش بازی کرده بود!

مادرش چونه شو گرفت و سرشو به سمت خودش برگردوند:

- اون کسی که ازش دفاع میکنی در عرض یه ساعت تمام زحمات منو از بین برد!!

لبخند بزرگی روی لب خاتانگ نشست

- پس بالاخره تموم شد!!

یوجین وحشیانه، گلوی خاتانگ رو گرفت و داد زد:

- تو خبر داشتی؟!! مادرتو به یه پسر غریبه فروختی؟ یعنی انقدر زیرش خوابیدن برات لذت داشته؟

وقتی حس کرد دیگه نفس پسرش بالا نمیاد رهاش کرد و چند قدم عقب رفت

پسر خودشم بهش خیانت کرده بود..

خیانتش غیرقابل بخشش بود..

خاتانگ دو زانو رو زمین افتاد و هین بلندی کشید تا اکسیژن رو به ریه هاش برسونه. دستا و پاهاش بسته بود و جونی واسه روی پا موندن نداشت

یوجین وحشیانه خندید و رو به آران که روبه روش ایستاده بود فریاد زد:

- مقصر همه این جریانات تویی!! از بچگی از اون پسر لعنتی حمایت کردی و هر وقت خواستم کلکشو بکنم به یه طریقی منصرفم کردی! هیچ وقت نفهمیدم اون پسر عوضی رو از کجا آوردی و چرا ازش حمایت میکنی!

آران لبخند تلخی زد. هنوز خبر نداشت فرست داره میاد اینجا...

به خاتانگ که روی دوزانو روی زمین افتاده بود خیره شد

پسری که سالها سعی داشت ازش حمایت کنه و دورادور هواشو داشته باشه.. هنوز باور نمیکرد یوجین بهش خیانت کرده!

همون روزای اول که کارشونو شروع کردن، همون وقتهایی که یوجین حامله بود.. چه نقشه هایی که برای بزرگ کردن تنها وارثشون نمیکشیدند.. باورش نمیشد یوجین تموم اون سالها بهش دروغ گفته.. هنوز باور نمیکرد ازش سوء استفاده شده!

میدونست که یوجین هیچ کسی رو جز خودش دوست نداره اما همیشه فکر میکرد خودش و خاتانگ فرق دارن!

اما حالا میدید که خودش و اون پسر بیچاره هم جزو کسایی هستن که یوجین باهاشون بازی میکنه تا تو صفحه شطرنج زندگیش، "شاه" باقی بمونه

یوجین حتی ارزششو نداشت که بخواد جوابشو بده.. الان فقط به فرست فکر میکرد.. پسری که از جوانی عاشقش شد و حسرت میخورد که چرا به این زندگی سگی ادامه داده.

وقتی فرست کوچیک بود باید باهاش به یه گوشه دنیا فرار میکرد و هر طور شده دلشو به دست میاورد... باز هم با یادآوری اینکه پدر و مادر فرست رو کشته قلبش تیر کشید و نمیدونست اگه فرست بفهمه که اون این کار وحشتناک رو انجام داده باهاش چیکار میکنه....

صدای یوجین باعث شد از فکر بیرون بیاد و با وحشت بهش خیره شه

- الانه که فرست عزیزتون بیاد! یه دورهمی خوب داریم! با عشقتون باید وداع کنین!

- داری چه غلطی میکنی؟؟ با فرست چیکار داری؟

یوجین به آران که از هیچی خبر نداشت نگاه تحقیرآمیزی انداخت

- هنوز نمیدونی چه بلایی سرمون آورده...

آران با تنفر نگاهش رو به دریا دوخت

- میدونم اما... ما بدتر از اینها رو گذروندیم

سعی کرد آروم باشه. نمیخواست یوجین رو عصبانی کنه

یوجینِ عصبانی برای همشون خطرناک بود

البته که الان فقط جون فرست براش مهمه

یوجین تو چشمای آران خیره شد و با نفرت گفت:

- پسرت میدونه کسی که عاشقشه زیرخواب تو بوده؟؟

قلب خاتانگ فشرده شد. از طرفی اومدن فرست به این جزیره به وحشتش انداخته و از طرف دیگه نمیخواست این بحث جهنمی تا اومدن فرست ادامه داشته باشه! نمیخواست فرست جلوی بقیه شرم زده شه

بنابراین با تنفر رو به یوجین داد زد:

- اطلاعاتت سوخته اس مامان!

یوجین با پوزخند به سمتش برگشت

- پس عاشق یه بچه کونی ای که با پدرت همخواب بوده ؟

خاتانگ با اینکه آفتاب مستقیم تو چشماش میتابید به سختی چهره مادرش رو آنالیز کرد. هیچ استرس یا ناراحتی ای بابت اینکه آران با فرست بوده تو صورتش دیده نمیشد. با پوزخند گفت

- برا چیزی که برات مهم نیس معرکه نگیر!

یوجین قهقهه ای زد و اسلحه اش رو سمت آران گرفت اما روش به پسرش بود:

- برای من مهم نیس اما انگار واسه شما دوتام مهم نیس که رقیب عشقی همدیگه هستین

خنده یوجین ادامه داشت ... اما قلب خاتانگ یکدفعه تیر وحشتناکی کشید...

انگار که عطر فرست رو از دوردستها تشخیص داده باشه، ضربان قلبش بالا رفت و ناخودآگاه به سمت چپش نگاه کرد!

خدای من! فرست داشت به سمتش میدوید!

چرا .... چرا تنهاست؟

زانوهاش شل شد. چشماشو روی هم فشار داد

نکنه توهم زده باشه. شاید اون زن لعنتی بلوف زده باشه که فرست رو خبر کرده

چشماشو باز کرد...

اما نه... انگار واقعیت داشت!! خودش بود... تنها بود... آه خدای من... از این معرکه نجات پیدا نمیکردند!

فرست تنها بود و میون اینهمه بادیگارد کشته میشد. زانوهاش سست شد و روی زمین نشست

اشک از چشمهاش جاری شد...

فرست چرا تنها اومدی...

چرا خودتو تو خطر انداختی...

آران به سرعت صدای قدمهای پسرکش رو شناخت!

دیدن فرست که با عجله داشت به سمتشون میدوید باعث شد دستشو پشت کمرش بذاره و لوله سرد اسلحه اش رو لمس کنه... اگه یوجین میخواست سر فرست بلایی بیاره با همین اسلحه خاتانگ رو میزد. این تنها راه ترسوندن جین بود... اجازه نمیداد یوجین به پسرکش آسیب برسونه!

اگه کسی قرار بود از بین بره اون خاتانگ بود! پسری که تا چندی پیش فکر میکرد مال خودشه اما حالا میدونست که یوجین بهش خیانت کرده!

فکر از دست دادن زندگیش... از دست دادن فرست... قلبش رو میفشرد! کل جوونی و تمام زندگیش رو باخته بود...بدجور گول خورده بود..

فرست با قدمهای بلند خودشو به اونها رسوند و اسلحه اش رو سمت یوجین گرفت

یوجین راضی و خوشنود، لبخند بلند بالایی زد و سمت فرست چرخید:

-باورم نمیشه با پای خودت اومدی! البته بعید هم نیس. عشق همچین بلایی سر آدم میاره

فرست نفس نفس میزد و نگاهش میون خاتانگ و آران میچرخید. این چه وضعیه؟ چرا آران با نفرت به خاتانگ نگاه میکنه؟

نگاهش رو چشمهای خیس خاتانگ قفل شد.

نفسش رو آسوده بیرون داد. حالا که خاتانگ کنارش بود میتونست یه نفس راحت بکشه

نزدیک بودن به خاتانگ آرومش کرد

نجاتش میداد

آفتاب تو چشمهاش میتابید و نمیتونست صورت خاتانگ رو واضح ببینه

اما خاتانگ میتونست عشق و آرامش رو تو نگاه فرست بخونه و این بیشتر میترسوندش. فرست هنوز نمیدونست یوجین چه نقشه هایی براش داره

یوجین پوزخند زد و گفت:

- همه ی کارایی که با پسرم کردی رو تلافی میکنم! چطور به خودت اجازه دادی بهش دست بزنی؟؟

خاتانگ همونطور که روی زمین افتاده بود سمت مادرش چرخید. نمیتونست فرست رو از دست بده.. باید یه کاری میکرد! با عجز داد زد:

- با فرست کاری نداشته باش مامان.. هر جا بخوای باهات میام.. هر کاری بگی انجام میدم

صداش بیشتر شبیه ناله بود... بدون فرست نمیتونست به زندگیش ادامه بده

یوجین قهقهه بلندی زد و یه گلوله جلوی پای فرست خالی کرد:

- اسلحه تو بنداز!!

به سمت یکی از افرادش چرخید

- اطراف رو چک کنین! مطمئنم افرادشو با خودش آورده

دوباره سمت فرست برگشت :

- بنداز اسلحه تو!!

فرست اسلحه شو روی زمین گذاشت و نگاه پر از ترس خاتانگ رو با لبخند جواب داد. آروم زمزمه کرد:

- نگران نباش..

خاتانگ چند بار پلک زد و اشکهاش روی صورتش ریختند. چطور تو این شرایط فقط با دیدن لبخند فرست آرامش تمام وجودش رو در بر میگرفت؟

میخواست به فرست اعتماد کنه اما یوجین قابل پیش بینی نبود

فرست دستشو بالای سرش برد و رو به یوجین گفت:

- من در اختیارتم. بذار خاتانگ بره.. اون نمیتونه صاحب تشکیلات تو بشه. اون معصوم تر و پاک تر از این حرفهاس

یوجین باز هم پوزخند زد:

- حالم از این حال عاشقانه ات به هم میخوره فرست.. مدل خشن و بی احساستو بیشتر دوس داشتم. بشین رو زمین!

فرست روی دو زانو روی زمین نشست

الان فقط خاتانگ رو میدید. دیگه هیچی براش مهم نبود.. نه انتقام نه آران و نه یوجین... فقط میخواست خاتانگ رو نجات بده.. پسرکش براش از هر چیزی تو این دنیا با ارزش تر بود... نجاتش میداد. اجازه نمیداد یوجین اونو مثل خودش وارد منجلاب گناه کنه

نمیذاشت بلایی سرش بیاد. خودش باعث این دردسر شده بود. خاتانگ رو طعمه کرده تا آران و یوجین فرار نکنن...

اگه از اول سراغش نمیرفت و از خاتانگ به عنوان وسیله ای برای انتقام استفاده نمیکرد شاید امروز... خاتانگ داشت تو خونه اش بی خبر از همه جا زندگی میکرد

نسیم ساحلی میون موهای خون آلود خاتانگ میپیچید و فرست بیشتر از خودش متنفر میشد

با عجز رو به یوجین گفت:

- بذار بره.. من اینجام تا هر بلایی که دلت میخواد سرم بیاری

صدای فریاد خاتانگ حرفش رو قطع کرد:

- من از پیش تو هیچ کجا نمیرم فرست! اگه قراره بلایی سرت بیاد منم باهاتم. با هم میمیریم

فرست از همین میترسید. خاتانگ لجبار و یکدنده بود و به سختی از تصمیمش منصرف میشد

یوجین آه کلافه ای کشید:

- اَههههه! حالمو به هم زدین. توی کثافت! همه زندگی منو نابود کردی و حالا اومدی دست دوست پسرتو بگیری و بری؟؟؟

قهقهه خنده زد و رو به آران ادامه داد:

- این مثلث عشقیتون حالمو بد میکنه! پدر و پسر عاشق پسر من شدین؟؟ ها؟

آران میدونست یوجین با اون چشمهای وحشی و سرخش تا یه بلایی سر فرست نیاره آروم نمیشه

- اینطور که فکر میکنی نیست یوجین! من به تو و پسرم متعهدم..

یوجین با نگاه سرد به فرست و بعد به آران نگاه کرد

- دیگه مهم نیست.. فرست باید تقاص از بین بردن تشکیلات منو بده

لبخند بزرگ و دندون نمای فرست از دید یوجین دور نموند

پس اونم لبخند زد و رو به بادیگارد شخصیش کرد:

-ببرش تو کشتی

بادیگارد به سرعت سمت خاتانگ رفت که با شنیدن صدای شلیک، همه به سمت آران برگشتند

مرد به عصاش تکیه داد و پیشونی خاتانگ رو هدف گرفته بود.

قلبش از یازده سالگی فرست تا همین الان، یک لحظه آروم نگرفته بود..

اجازه نمیداد یوجین بلایی سر فرست بیاره

یوجین با وحشت بهش نگاه کرد. چرا اسلحه اش رو سمت پسرش گرفته؟ یعنی انقدر عاشق فرسته؟ لبخند زد... اون عاشق پسرشه و هیچ وقت اینکارو نمیکنه...

- فکر کردی میذارم حاصل خیانتت رو برداری و بری!! هردوتون همینجا دفن میشین. فقط میخوام بدونم این بچه مال کیه؟

لبخند از رو لبهای یوجین پرکشید...

فرست با حیرت و آشفتگی به خاتانگ نگاه کرد. نگاه خاتانگ هم پر از سوال بود. یعنی چی؟ سعی کرد حرفهای آران رو تو ذهنش تجزیه و تحلیل کنه. یعنی خاتانگ بچه آران نیست؟؟ رو به آران با شک و تردید پرسید:

- م...منظورت چیه؟

آران نگاهش رو از فرست گرفت. اینجا آخر خط بود. حالا که یوجین میدونست آران از همه چی خبر داره زنده اش نمیذاشت. از اول هم ازش به عنوان یه طعمه استفاده میکرد. همه قراردادها و خرابکاریها و خرید و فروش ها به نام آران بود و کسی نمیدونست یوجین تشکیلات رو رهبری میکنه

حالا که امیدی به زنده بودن نداشت، وقتش بود فرست بدونه که اون باعث مرگ خانوادشه...با عصبانیت تو صورت یوجین داد زد اما مخاطبش فرست بود:

- این آشغال معلوم نیس به خاطر کی زندگی منو از بین برد! انقد زیر گوشم خوند تا منو وادار کرد سراغ خانوادت بیام و بکشمشون! پدر و مادرت از پولدارترین خانواده های شهر بودن و ثروتشون رو برای راه انداز کاری که نقشه اش رو داشتیم کافی بود. اون زمان یوجین حامله بود و البته خیلی بلند پرواز! بهم گفت اگه اینکارو بکنیم میتونیم بهترین زندگی رو برای خودمونو و بچه بسازیم

بعد از اینکه جزیره رو به نام خودمون کردیم بهش گفتم کافیه! گفتم دیگه بیشتر از این نیاز نداریم اما اون سیر نمیشد! بیشتر میخواست... هر بار باهاش مخالفت میکردم به یه ترفندی راضیم میکرد که بیشتر تو گند و کثافت غرق شم

اشکهای فرست روی گونه هاش جاری شدند و با نفرت تو صورت آران زل زد. پس اون عوضی ها به این دلیل خانواده اش رو کشتن... به خاطر پول...

آران متعجب بود از اینکه چرا فرست با اینکه فهمیده پدر و مادرش چطور کشته شدن هیچ عکس العملی نشون نمیده

فرست انگار که سوال آران رو تو نگاهش خونده باشه پوزخند زد و گفت:

- وقتی پدر و مادرمو کشتی من اونجا بودم! دیدمت... وقتی با اسلحه ات تو سر هردوتاشون شلیک کردی . اون نگاه خونسرد و خندونتو دیدم حرومزاده! چطور همه تقصیرها رو گردن زنت میندازی؟ با چشمای خودم دیدم چقدر از کشتنشون چقدر راضی بودی! به خودم قول دادم یه روز بزرگ میشم و انتقام خانوادمو ازت میگیرم

بی حسی دست و پای آران بیشتر شد.. این روزا با عصا هم به سختی راه میرفت..

فرست چطور تونسته بود این همه سال این راز رو با خودش نگه داره! فرست ... پسری که عاشقش بود... این همه سال ازش متنفر بود؟؟ واسه همین همیشه نگاهش رو ازش میدزدید؟ واسه همین هیچ وقت زمان سکس صورتش رو ندید؟ اون بچه میدونست با قاتل پدر و مادرش داره میخوابه.. چطور تونسته بود تحمل کنه و دم نزنه؟

درد قلبش تو کل وجودش پیچید.. بدن ناتوانش رو به عصاش تکیه داد.

آهسته و پشیمون لب زد:

- بعد از اینهمه سال... فهمیدم خاتانگ پسر من نیس! به خاطر هیچ و پوچ گندزدم به زندگی خودم

فرست روی زانو نشسته و یکی از افراد یوجین اسلحه شو روی سرش گرفته بود اما این باعث نشد خشمش رو کنترل کنه

آب دهنشو روی زمین انداخت و دندوناشو به هم فشار داد:

- تو یه آشغالی! یه حیوون پست و عوضی! خودم میکشمت... سالها با این آرزو زندگی کردم! هر بار که بهم نزدیک شدی تو خیالم کشتمت و هزار تیکه ات کردم! ازت متنفرم!

آران نمیتونست این خشم و نفرت رو از سوی فرست تحمل کنه.. با اینکه فرست هیچ وقت بهش اهمیت نمیداد اما نفرت! چیزی نبود که بتونه باهاش کنار بیاد... با اینکه تمام این سالها میدونست فرست دوستش نداره اما نمیخواست نگاه هر چند بی تفاوت فرست رو هم از دست بده...

با دستهای لرزون، اسلحه شو به سمت یوجین گرفت و داد زد:

- فقط بگو با کی بهم خیانت کردی؟! چرا منو تو همچین منجلابی انداختی؟؟

یوجین خندید... اونقدر بلند که خاتانگ مبهوت شده بود

- توی عوضی با من از خیانت حرف نزن! اون موقع که تو مشغول کارای کثیفت بودی و هر شب با یه پسر میخوابیدی! من این تشکیلاتو رهبری کردم! براش زحمت کشیدم... من!!! یوجین!!! الان میتونم کنار نخست وزیر، صاحب کل این کشور باشم!

قدمی به عقب برداشت و لبخند کثیفش پهن تر شد.. چه فرقی داشت رازش بر ملا بشه یا نه؟ همه اونا رو میکشت و همینجا دفنشون میکرد

- به جواب سوالت رسیدی؟ خاتانگ پسر بزرگترین مقام این کشوره! همین الان اگه اراده کنم میتونم کل این کشور رو بخرم!

دستهای آران شروع به لرزیدن کرد.. چه ساده بود که فکر میکرد رفت و آمدهای یوجین به ساختمان نخست وزیری.. برای نفوذ بیشتره!

یوجین ادامه داد:

- حالا که قراره بمیری اشکال نداره اگه بیشتر بدونی... من و نخست وزیر با هم تو یه دانشگاه درس میخوندیم... فانتزی های خاص خودمونو داشتیم.. اون از خانواده قدرتمندی بود و من! یه دختر فقیر و خارجی که عاشقش بودم.. عاره! فقیر بودم اما بلندپرواز! دلم میخواست تو حد و اندازه ی اون باشم.. وقتی ازش حامله شدم فهمیدم خانواده اش دارن برنامه ریزی میکنن تا جانشین بعدی باشه! تصمیم گرفتم کاری کنم که برای همیشه برده و اسیرم شه! فکر میکنی اینهمه نفوذ فقط با پول امکان پذیره؟؟ احمق بودی اگه فکر میکردی اداره این تشکیلات فقط باپوله. نه! من بزرگترین مقام این کشور و برده ی خودم کردم!

یوجین با نفرت اشاره ای به افراد آران کرد و همه ی اسلحه ها به سمت آران برگشت....

- از همون روز اول ازت متنفر بودم اما متاسفانه اون زمان تو تنها کسی بودی که میتونستم برای نقشه هام ازش استفاده کنم. یه مرد بی اراده و احمق که با یه شب همخوابگی باور کرد من ازش حامله ام!

آران نگاه مستاصلی به فرست انداخت.. افرادی که بهشون اعتماد کامل داشت! همه اسلحه هاشونو به سمتش گرفته بودند

صدای یوجین باعث شد نگاهش عمیق تر، تو نگاه فرست قفل شه

- تمام این سالها بهت اجازه دادم با پول من خوش بگذرونی اما اینکه اموال منو به نام فرست بزنی؟ فکر میکنی میذارم به این راحتی از اختیاراتت سو استفاده کنی؟

نگاه آران از چشمهای خسته ی فرست به سمت یوجین چرخید

دیگه راه برگشتی نداشت. خودش هم دلش نمیخواست بیشتر از این زنده بمونه.. زنده موندن و رویارویی با فرستی که ازش متنفر بود رو نمیخواست

لبخند آرومی زد و گفت:

- همه ی جزیره ها.. تمام پولهایی که از معاملاتت تو حسابم بود! از هیچ کدوم دیگه خبری نیس جین!

لبخندش پهن تر شد

- بیشتر از نود درصد اموالت الان به نام فرسته

جین با وحشت به آران نگاه کرد. میدونست وقتایی که جین صداش میکنه جدی و مصممه... چه غلطی کرده... خشم تو وجودش جوشید...

- احمق!!!!

آران اسلحه شو روی سر خودش گذاشت و به سمت فرست چرخید:

- به خاطر خانواده ات متاسفم فرست... دوستت دارم...

صدای شلیک اسلحه باعث حیرت همه شد و مرد با صورت متلاشی روی زمین افتاد

قلب فرست تیر شدیدی کشید و بدنش سست شد

مردی که سالها براش خط و نشون کشیده و خواب انتقام و کشتنش رو میدید جلوش روی زمین افتاده و زندگی نکبت بارش به پایان رسیده بود. اما قلب فرست آروم نبود...

فقط خاتانگش رو میخواست

نگاهش به سمت خاتانگ کشیده شد. هر دو تو سکوت به هم خیره بودند و اشکهای خاتانگ یه بند روی صورتش میریخت. بالاخره فرست تونست انقامش رو بگیره.

تشکیلات یوجین از هم پاشید و آران هم خودشو کشت

بادیگارد با اشاره ی یوجین خاتانگ رو بلند کرد و به سمت کشتی هلش داد

- ولم کن! فرست ... کمک! نمیخوام برم!

یوجین با بدن لرزون به آران خیره بود... دوباره نمیخواست بشه همون دخترک کره ای فقیر و بی چیز.. همون دختری که مردهای حریص تایلندی به خودشون اجازه میدادن بهش دست درازی کنن و خودشونو شهروند برتر بدونن! همشونو به خاک و خون میکشید!

دست و پای خاتانگ بسته بود و مدام زمین میخورد

- دست از سرش بردار!

فرست فریاد زد بی توجه به اسلحه هایی که به سمت سرش نشونه گرفته بودند بلند شد و خواست به سمتش بره که صدای شلیک در جا میخکوبش کرد

- جرات نکن به پسرم نزدیک شی! حالا که آران خودشو خلاص کرد هردوتونو همین جا دفن میکنم. شانس آوردی مادر مهربونی ام . دوس ندارم پسرم کشته شدنتو ببینه

پاهای خاتانگ شل شد و دوباره روی زمین افتاد.. میخواستن فرست رو بکشن!

-ببرش تو کشتی!

مرد، خاتانگ رو با دست و پای بسته به سمت قایق میکشید که صدای زنگ موبایل یوجین باعث شد بایسته

یوجین گوشی رو روی گوشش گرفت و بدون اینکه حرف بزنه چند ثانیه فقط گوش داد

صورتش هر لحظه سرخ و سرختر میشد!

نگاهش به نگاه فرست گره خورد و پوزخند پسر باعث شد دیگه حال خودش رو نفهمه

و پوزخند فرست نشون میداد همه چی زیر سر اونه! اگه دیر میجنبید کارش تموم بود.. همه جا تو محاصره ی پلیس بود و زودتر باید فرار میکرد! با خشم به سمت فرست نشونه گرفت و صدای شلیک تو فضای ساحل پیچید و فرست با صورت روی زمین افتاد.


صدای شلیک های پیاپی، خاتانگ رو وحشت زده کرد

فرصت کوتاهی پیدا کرد که از بادیگارد یوجین جدا شه و خودشو رو زمین پرت کنه

یوجین به سمت قایق دوید تا هر چه زودتر خودشو به کشتی برسونه و داد زد:

- ولش کن! باید زودتر فرار کنیم!

ارث از پشت تپه های ساحلی بیرون اومد و با چند تا از نیروهای فرست با افراد یوجین درگیر شدند

نگاه وحشت زده ی خاتانگ، بین فرست و ارث چرخید و همون لحظه ارث هم روی زمین افتاد...

پاهاش بسته بود اما خودشو کشون کشون به فرست رسوند

با وحشت به ماسه های سرخ نگاه کرد و اشک از چشمهاش فرو ریخت

- فرست... بلندشو..

به سختی خودشو کنار فرست کشید... نمیدونست تیر به کجای بدنش اصابت کرده

- فرست؟ عزیزم؟.. قرار بود با هم از اینجا بریم...

کنارش روی زمین دراز کشید و سرشو کنار سر فرست گذاشت

اشکهاش بی محابا روی شنهای ساحل میریختن و چشمهای بی رمق فرست که به سختی سعی داشت باز نگهشون داره دیوونه اش میکرد

-خا...تانگ

خاتانگ به هق هق افتاد

- با هم از اینجا میریم عشقم... من کنارتم..

صدای فرست هر لحظه ضعیف تر میشد و چشمهاش کم کم روی هم میفتاد..

دست خون آلودشو بالا آورد و موهای به هم ریخته ی خاتانگ رو کنار زد

- منو ببخش...کوچولو...

نفسهاش هر لحظه سنگین تر میشد . پس مرگ این شکلی بود؟ دلش برای پدر و مادرش تنگ بود اما ... نمیخواست به این زودی خاتانگ رو ترک کنه

خاتانگ خودشو جلو کشید و بوسه ای به پیشونی فرست زد

- تحمل کن عزیزم.. طاقت بیار

یکدفعه خاتانگ روی زمین کشیده شد و فرست میون شنهای ساحل سرفه زد و خون روی شن ها پاشید

- ولم کن! فرست... ! کمک!

صدای فریاد خاتانگ به گوشش میرسید و تصویر تار پسرکش رو میدید که توسط یه مرد سیاه پوش داره سمت دریا کشیده میشه و لحظه ای بعد .... صدای هلیکوپتر به گوشش رسید و دیگه چیزی نفهمید...


ادامه دارد

Report Page