ISLAND

ISLAND

SaMi

فرست کتش رو مرتب کرد و از پله ها پایین اومد

کاش امروز سرش شلوغ نبود و میتونست با خاتانگ خلوت کنه

به شدت به کسی که تو آغوشش بتونه تموم این مشکلات رو فراموش کنه نیاز داشت و خاتانگ همون کسی بود که تو این روزای سخت میتونست بهش آرامش بده

زیر چشمی به خاتانگ که خجالت زده، با لپای قرمز یه گوشه سالن نشسته بود نگاه کرد

بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد با دیدن ارث که مشغول نوازش موهای میکس بود پوزخند زد. همیشه به کسایی که مث ارث زندگی بی دغدغه ای داشتن حسودیش میشد. شاید خودشم بعد از تمام این ماجراها میتونست دست خاتانگ رو بگیره و بره یه گوشه ای که هیچ آدمیزادی وجود نداره زندگی کنه. اونقد تو زندگیش بدی دیده بود که هیچ کس رو قابل اعتماد نمیدونست. به جز اطرافیانش همه بد بودند

ارث سرشو بالا آورد و بهش اخم کرد

فرست چند قدم جلو اومد و بالای سر میکس ایستاد

ارث با کلافگی گفت:

- چرا بیدار نمیشه؟ فک کنم دوز مواد بیهوشی بالا بوده

فرست دوباره پوزخند زد .

دستاشو تو جیب شلوار مشکیش فرو برد و با صدای بلند گفت:

- خاتانگ! لطفا بیا اینجا!

هنوز چند ثانیه ای از دستور فرست نگذشته بود که خاتانگ با عجله وارد شد و بالای سر میکس ایستاد. از دست ارث عصبانی بود

چرا میکس رو وارد همچین ماجرایی کرده بودند؟ دلش میخواست زمین و زمان رو گاز بگیره

میکس رو از بچگی میشناخت

اون بچه ی حساس، فقط به خاطر مشکلاتش وارد اداره پلیس شده و هیچ وقت توان کافی برای افسر بودن رو نداشت

با عصبانیت رو به ارث گفت:

- برا چی آوردیش اینجا؟ چرا وارد بازیش کردی؟ میکس خیلی حساس و ضعیفه چرا میخوای اذیتش کنی؟

ارث لبخند زد و جواب داد:

- میکس هم خیلی دوستت داره!

خاتانگ شوکه شد:

- چه ربطی داره؟

ارث بازم لبخند زد. خاتانگ با خودش فکر کرد که این مرد چقدر لبخند میزنه!

- این مدتی که نبودی میکس یه لحظه م از فکرت بیرون نمیومد. یا در حال گریه بود یا انقد نگران که اصلا نمیتونست تمرکز کنه

خاتانگ کنار تخت نشست و دستشو تو موهای میکس فرو برد:

- منم نگرانش بودم. اینکه چطور شبا تنهایی میخوابه چطور از پس خودش برمیاد. اگه تشنج کنه کی به دادش میرسه

ارث حس میکرد میکس قوی تر از این حرفهاست و درست نیست خاتانگ درباره اش اینطوری فکر میکنه:

- خاتانگ! میکس بچه نیس که نتونه خودشو جمع و جور کنه! تا آخر عمر که نمیتونی کنارش بخوابی!

فرست اخم هاشو تو هم کشید. بوک کم بود حالا باید میکس رو هم تحمل میکرد

خم شد و با کف دست چند بار محکم رو شونه ی میکس کوبید

خاتانگ با نگرانی سرشو بالا آورد و چشماش تو چشمای فرست قفل شد. آروم و ملتمسانه لب زد:

- نزنش...

فرست تو صورت خاتانگ چند بار پلک زد. چشماش و موهای مشکی و براقش خاطرات دوری رو براش زنده میکرد... انگار دوباره بچه شده و تو مزرعه ی پدریش دوچرخه سواری میکرد... چند بار پلک زد و سعی کرد خاطرات شیرینی که هر بار خاتانگ رو میدید تو ذهنش میچرخید کنار بزنه

دستاشو از جیبش بیرون آورد و پشت کمرش گره زد و همزمان با اینکه گلوش رو صاف میکرد قامتش رو راست کرد

کنار خاتانگ بودن بدون اینکه بتونه بهش دست بزنه لحظه به لحظه براش سخت تر میشد . حتی یک نگاه ساده الان براش زیادی بود!

صدای ناله میکس توجه خاتانگ رو از رنگِ پریده ی فرست پرت کرد. سر میکس رو در آغوش گرفت و اشک هاش جاری شدند

- میکس ... خدا رو شکر به هوش اومدی

فرست پوزخندی زد و رو به ارث گفت:

- دوس پسرت یه کم خوش خوابه! اثر داروی بیهوشی خیلی وقته از بدنش بیرون رفته

ارث نتونست جلوی خنده اش رو بگیره. از این حجم کیوتی پسر قند تو دلش آب شد . لبخند گنده ای زد و با علاقه به پسر خوابالوش نگاه کرد

فرست نگاه بی حوصله ای به خاتانگ و میکس که تو آغوش هم بودند انداخت . همه میتونستند آغوش خاتانگ رو داشته باشن جز اون! کلافه غر زد:

- خاتانگ! میکس! برید سر میز و منتظر باشید

میکس هنوز گیج بود اما نه اونقدر که ندونه کجاست و داره چیکار میکنه یه دفه از جاش پرید و با اینکه کمی تلو تلو میخورد یقه ی فرست رو تو مشتش گرفت:

- تو خاتانگو دزدیدی؟ خودم میکشمت!

خاتانگ که حدس میزد ممکنه این اتفاق بیفته ، میکس رو عقب کشید و فرست با کلافگی، یقه کتش رو مرتب کرد. دوباره داستان خاتانگ و دوستای صمیمیش شروع شد!!

- وقتی هر کسیو راه میندازی باخودت میاری همین میشه! کل کارمون شده بچه بازی!

رو به ارث گفت و ارث بی توجه به میکس که داشت واسه فرست شاخ و شونه میکشید دستشو دور کمر پسر حلقه کرد و به بیرون هلش داد:

- میکس! باور کن مسائل مهمتری هست که باید بهشون رسیدگی کنیم. عصبانیتت رو بذار واسه یه وقت دیگه

خاتانگ میکس رو که در حال غر زدن بود بیرون کشید و درو بست

فرست گوشه ابروش رو خاروند و قدم قدم به ارث که در سکوت کنار در ایستاده بود نزدیک شد

- خب... جناب ارث! چرا دنبال من میگردی؟

ارث دستاشو تو جیب شلوار جینش فرو برد و گفت:

- چون توسط تو ... میتونم به آران برسم..

اخم فرست بیشتر شد. درست حدس زده بود. پس اونم داشت دنبال آران میگشت اما به چه دلیل؟ بنابراین پرسید:

- چرا از طریق اداره پلیس دنبالش نمیری؟ چرا جیمزباند بازی درمیاری؟ واسه چی میخواستی منو ببینی؟ چه موضوعیه که از پلیس پنهونش کردی؟

ارث حیرت زده شد! اصلا تصورش رو نمیکرد که فرست تمام حرکاتش رو زیر نظر داشته باشه

میدونست ارث از اول هم قصد نداشته دستگیرش کنه و دنبال چیز دیگه ای میگرده

- خب... الان من اینجام! چی ازم میخوای

ارث روی نزدیک ترین صندلی نشست و چهره ی آروم و خندونش غم زده شد:

- از طریق اداره پلیس نتونستم به نتیجه برسم.. سه سال گذشته

گوشهای فرست تیز شد! ظاهراً ارث هم مشکلاتی با آران داره!

ارث ادامه داد:

- خیلی دست و پا زدم اما اون آران لعنتی همه جا آشنا و پارتی داره. دفتر هر وزیری رفتم نشد حتی دفتر نخست وزیر! تا اینکه اتفاقی متوجه شدم آران یه پسر داره که جانشینشه!

فرست پوزخندی زد و روبه روی ارث نشست:

- جانشین؟!

- خیلی تلاش کردم پیدات کنم. از کلابم بیرون اومدم و تمام گذشتمو پاک کردم. ارث شدم! افسر اداره پلیس! میدونستم پرونده ات تو اداره پلیس بازه و با خودم گفتم اینطوری شاید بتونم بهت نزدیک شم اما لعنت بهت! هر چی تلاش کردم نتونستم پیدات کنم

ارث قطره اشک سمجی که گوشه چشمش میدرخشید رو پاک کرد


فرست یه کاغذ و قلم از جیب بغلش بیرون آورد:

- اسم واقعیتو بنویس

ارث چیزی روی کاغذ نوشت و فرست بلافاصله اسمش رو تو گوشیش اس ام اس کرد. پاشو رو پای دیگه اش انداخت و پیشونیش رو فشار دارد

- پس به همین دلیل هیچ پیشینه ای از خانواده ات پیدا نکردم. حتی چهره ات هم قابل شناسایی نیست

ارث پوزخند زد و به پنجره و فضای سرسبز بیرون چشم دوخت:

- جایی کار میکردم که کسی نمیتونه منو از رو چهره ام شناسایی کنه

صدای گوشی فرست بلند شد و بلافاصله اس ام اس رو گوشیش رو چک کرد

ارث... این مردِ مرموز، صاحب بزرگترین کلاب غیر قانونی بوکس کشور... تحت تعقیب برای مرگ مشکوک بیش از بیست ورزشکار، صاحب مسابقات معروف مرگ!

چشماشو بالا آورد و با دقت تو صورت ارث که به بیرون خیره شده بود نگاه کرد

- آران و از کجا میشناسی؟ هیچ کس حتی اسمشم نمیدونه

ارث چشم گردوند و به فرست که بهش خیره شده بود نگاه کرد

- یه روز تو کلابم پیداش شد...

فرست پوفی از کلافگی کشید. آران همینطور بود! یکدفعه برای خودش سرگرمی های جدید پیدا میکرد

- چند وقتی میرفت و میومد تا اینکه یه بار بهم گفت یکی از وزرا رو میخواد بیاره

فرست سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت:

- میدونم کی رو میگی

ارث کلافه دستی تو موهاش کشید و ادامه داد:

- میشناسیش؟؟ فرست! باید بهم کمک کنی! آران و اون مرتیکه اومدن و بعد از اون دیگه تو کلابم پیداشون نشد

فرست کمی رو به جلو خم شد و دستاشو تو هم مشت کرد. حالا دیگه مشکل ارث رو میدونست

- دنبال کی هستی ارث؟

بالاخره بعد از سال ها اشک از گوشه چشم ارث پایین لغزید:

- برادرم...

فرست نفسشو کلافه بیرون داد:

- پس اون پسر مو قهوه ای که خیلی لاغر و ظریفه و هم اسم منه برادر توئه

ارث اونچنان از روی صندلی بلندشد که صندلی با صدای بدی روی زمین افتاد

- می.. میدونی کجاس؟ دیدیش؟؟

فرست با تاسف سر تکون داد و گفت:

- همین امروز حلش میکنیم. این همه سال وقتتو تلف کردی!! فقط کافی بود به یه طریقی بهم پیام بدی!!


*****


بالاخره در اتاق باز شد و فرست همراه ارث بیرون اومدن

میکس فین فین میکرد و در حالی که دستاش تو دست خاتانگ بود به ارث خیره شد.

خاتانگ تقریبا ماجرا رو براش تعریف کرده بود

فرست روی صندلی مخصوصش نشست و نگاه کوتاهی به خاتانگ انداخت

قلبش از فشارِ کاری که قصد داشت با خاتانگ انجام بده، تو سینه اش فشرده شد

صندلی ای به ارث تعارف کرد و ارث کنارش نشست

گلوشو صاف کرد و رو به فورس گفت:

- گزارش پلیس بین الملل از تعاملاتی که باهاشون داشتیم رو به بچه ها توضیح بده

فورس گفت:

- آران تو کشورهای کره جنوبی، فیلیپین، ژاپن و سنگاپور، شرکتها و موسساتی داره که خوش قیافه ترین و بهترین چهره ها رو برای فروش و قاچاق انتخاب میکنن

بوک سرشو پایین انداخت و بی اختیار از زیر میز دست فورس رو فشار داد. الان و در این لحظه فورس در نظرش بچه ی بی سرپناهی میومد که نیاز به دلداری داشت

فورس شوکه شد اما سریع به خودش اومد.علت محبت بوک رو میدونست... بوک براش دلسوزی میکرد.. اما فورس نیاز به دلسوزی و دلداری نداشت. میخواست بوک دوستش داشته باشه. لبخند غمگینی زد و ادامه داد:

- پنچ ساله که من و فرست در حال شناسایی شرکت ها هستیم و احاطه کاملی روی همه فعالیت هاشون داریم

تموم کسایی که دارن بهمون کمک میکنن مستقیما درگیر جنایتهای آران بودن و میتونم بگم همشون سرسپرده و جان فدای فرست هستن. با اداره پلیس تمام کشورهایی که نام بردم برای حمله سراسری به تشکیلات آران و یوجین، برای پنج شنبه ساعت 6 صبح هماهنگی های لازم انجام شده. حمله سراسری باعث میشه تشکیلات آران و یوجین یکدفعه دچار تنش بشه و دیگه نتونن سرو سامونش بدن

چیزی که الان نگرانمون میکنه اینه که ممکنه آران و یوجین فرار کنن بنابراین ، با پلیس بین الملل برای ممنوع الخروج شدن این دو نفر از تایلند هماهنگ کردیم و عکس و اطلاعاتشون برای دستگیری، ارائه شده

فرست سری به نشونه تایید تکون داد

ارث همه هوش و حواسش به میکس بود که چشماش از تعجب گشاد شده و زیر گوش خاتانگ یه چیزایی میگفت

خاتانگ با آرامش دستش رو روی کمر میکس میکشید و سعی میکرد لبخند بزنه اما غم عجیبی تو نگاهش دیده میشد

صدای فرست باعث شد همه به سمتش برگردن

- برای اینکه به اینجا برسم زحمتای زیادی کشیدم! عذابایی مثل دوستی با آران رو قبول کردم و به تشکیلاتش نزدیک شدم تا سر از کارش دربیارم. اگر نمیخواستم انتقام بگیرم ترجیح میدادم... همراه خانواده ام تو یازده سالگی کشته شم! اما... موندم و جنگیدم... حالا! هدف نهایی... یعنی نابودی آران و یوجین نزدیکه.. و من از همتون میخوام بهم کمک کنید

ناخودآگاه نگاهش روی خاتانگ نشست.. خاتانگ زمزمه کرد:

- چه کمکی؟

فرست نفس عمیقی کشید و گفت:

- تمام کسانی که دور این میز نشستند ... فقط به شما میتونم اعتماد کنم. اگه حمله ای که تدارک دیدیم لو بره همه زحماتمطی این چند سال نابود میشه و ... آران دوباره سالانه بیش از هزار بچه ی بیگناه رو به دام بردگی و اعتیاد و مرگ میکشه

ارث مشتش رو روی میز کوبید. فکر اینکه برادرش الان کجاست و چه بلایی داره سرش میاد دیوونه ش میکرد

- باید چیکار کنیم فرست؟ من و اعضای کلابم برای هر کمکی حاضریم

فرست نگاه پر از تشکرش رو به ارث دوخت و گفت:

- دستگیری آران کار خیلی سختیه.. به این راحتی نمیشه پیداش کرد. خصوصا الان که میدونه من دیگه باهاش همکاری نمیکنم

فرست به پشتی صندلی تکیه داد و نفسش رو بیرون داد

حس میکرد چیزی گلوش رو فشار میده

سخت ترین امتحان زندگیش رو حالا داشت پس میداد

- باید خاتانگ رو بفرستیم پیش آران!

بوک یهو از جا پرید و بی توجه به نگاه های غمگین فرست به خاتانگ، فریاد زد:

- نه من اجازه نمیدم! خاتانگ و میکشن!

خاتانگ بی توجه به پیرامونش و صداهایی که از میکس و بوک به گوشش میخورد محو نگاه غمگین و پر حسرت فرست شده بود..پسر دلسوز و زخم خورده اش... براش هر کاری انجام میداد تا خطای پدر و مادرش رو شاید ذره ای بتونه جبران کنه.

زندگی تو دنیایی که پدرش یه قاتل کثیف بود و مادرش نابود کننده ی زندگی هزاران دختر و پسر بی گناه.. این زندگی رو نمیخواست! فقط به خاطر فرست زندگی میکرد و اگه میتونست با مرگش بهش کمک کنه اینکارو براش انجام میداد

- هر کاری لازم باشه انجام میدم!

میکس که کنار خاتانگ نشسته بود دستای سردشو دور انگشتای باریک خاتانگ حلقه کرد. چهره ی مصمم خاتانگ بدجور میترسوندش. با التماس گفت:

- نمیتونی با جونت بازی کنی خاتانگ! من و بوک نمیذاریم!

بوک که روبه روش نشسته بود داد زد:

- نمیذارم همچین غلطی بکنی! نمیذارم خودتو به کشتن بدی!

خاتانگ زیر چشمی به فرست نگاه کرد... فرست پشت هم پلک میزد و نفسهای کوتاه و بریده میکشید. خاتانگ تازگیا فهمیده بود وقتهایی که استرس زیادی داره به این حال دچار میشه. هر کشفی از بدن و روحیات فرست براش شیرین بود و این اولین کشفِ عاشقانه اش به شمار میرفت.. فرستی که نفس تنگی داره و پشت هم پلک میزنه! لبش به لبخند باز شد و با صدای لرزون گفت:

- آران و یوجین پدر و مادر منن! هیچ خطری از طرف اونا منو تهدید نمیکنه. ضمن اینکه اونا فکر میکنن من طرف اونام و از فرست متنفرم

فرست نفس عمیقی کشید و با محبت به خاتانگ خیره شد.

اوایل قصد داشت اونو گروگان نگه داره و اینطوری به آران و یوجین لطمه بزنه اما... الان فقط میخواست این ماجرا تموم شه تا بتونه طعم خوشبختی رو با خاتانگ بِچِشه

اگه قبول نمیکرد بره هیچ وقت بدون رضایتش اونو به این ماموریت نمیفرستاد:

- نمیذارم برات اتفاقی بیفته

خاتانگ سرشو نامحسوس تکون داد و آروم جواب داد:

- میدونم... بهت اعتماد دارم

بوک با عصبانیت رو شونه فورس کوبید و بعد هم روی صندلیش ولو شد

- همش تقصیر توئه

فورس شونه اشو مالید و نالید:

- من که گناهی ندارم!

بوک پا روی پای دیگه اش انداخت و با عصبانیت به سقف عمارت خیره شد

- این برنامه ها زیر سر توئه! انقد به رفیقت بها دادی که فکر میکنه هر کاری دوس داره میتونه انجام بده و همه باید ازش اطاعت کنن!


فورس بلند شد و گوشیشو به دست فرست رسوند

جاسوسشون تو تشکیلات آران ، خبر داده بود که قراره فردا صبح به عمارت حمله کنن و به هر طریقی شده خاتانگ رو نجات بدن

فرست یکی دو بار شقیقه هاشو مالید و بالاخره به حرف اومد

- اگه خاتانگ رو بدیم بهشون.. اونا هر جایی که برن پسرشون رو همراه خودشون میبرن. فقط کافیه یه ردیاب براش کار بذاریم، اینطوری به راحتی میتونیم آران و یوجین و پیدا کنیم

ارث سرشو به نشونه تایید تکون داد و به صندلیش تکیه داد . این مسائل الان اهمیتی نداشت. تا وقتی برادرش رو پیدا نمیکرد هیچی براش مهم نبود

اما بوک اعتراض کرد:

- اگه دیگه نتونیم پیداش کنیم چی؟ اگه ردیاب و پیدا کنن؟

خاتانگ به جای فرست جواب داد:

- به هر حال اونا به من اعتماد دارن و قرار نیس بلایی سرم بیاد!

فرست از جاش بلند شد و رو به همشون گفت:

- خدمتکارها الان میرسن.. با اینکه به همشون اعتماد دارم اما باز بهتون تاکید میکنم جلوی خدمتکارها راجع به این مسائل اصلا و ابدا صحبت نکنید. پاشو ارث! باید به کار تو برسیم..

کتشو مرتب کرد و بدون اینکه به کسی نگاه کنه همراه ارث از عمارت بیرون رفت. عذاب وجدان داشت چون... با همین دستها میخواست خاتانگ کوچولوش رو تقدیم دشمنش کنه...!

فورس دستی تو موهاش کشید و اونم بلند شد

- خب... خب... سه کله پوک دوباره دور هم جمع شدین! من تنهاتون میذارم تا هر چی دلتون میخواد پشت ما غیبت کنین

بوک دهن کجی ای بهش کرد و به میکس و خاتانگ اشاره کرد که به طبقه بالا برن

فورس نگاهی به گوشیش کرد. حداقل تا فردا صبح همه چی امن و امان بود!

مطلبی تو ذهنش جرقه زد و بلافاصله خاتانگ رو صدا زد

_ خائو! هر وقت سرت خلوت شد یه سر بیا پیشم

خاتانگ کاملا به برنامه ریزی های فورس اعتماد داشت

سری به نشونه تایید تکون داد و همراه دوستاش از پله ها بالا رفت

*****

دو ساعت راه تا بانکوک، ارث رو حسابی کلافه کرده بود. پاهاش رو تند تند تکون میداد و یک لحظه هم آروم و قرار نداشت

یعنی فرست میدونست برادرش کجاس؟ الان تو چه وضعیه؟ سه سال اذیتش کردن... خودشو مقصر میدونست که بعد از مرگ پدر و مادرش نتونست به درستی از برادر کوچولوش محافظت کنه

فرست سرشو به پشتی صندلی هلیکوپتر تکیه داده و ظاهرا خواب بود اما بی قراری ارث رو کاملا متوجه میشد

ارث نمیدونست که اون معمولا نمیخوابه و الان هم زیر نظرش داره

با چشمهای بسته غر زد:

- آروم باش! پنج دقه دیگه میرسیم بانکوک

ارث دستای عرق کرده اش رو به هم مالید و رو صندلی جابه جا شد

- میدونی برادرم کجاس آره؟

فرست سرشو به نشونه تایید بالا و پایین کرد . یعنی به محض اینکه اسم وزیر رو شنید به سرعت پسر مورد علاقه اش رو شناخت... ارث بیقرار پرسید:

- کجاس؟

فرست بی حوصله جواب داد:

- خونه ی وزیر

ارث آه کشید و سعی کرد نذاره اشک های سمجش راهی به صورتش پیدا کنن

- اما اون.. دو تا خونه بیشتر نداره! فکر میکنی این راهو خودم نرفتم؟ صدبار خونه شو گشتم !

فرست چشماشو آروم باز کرد و به صورت سرخ از عصبانیت و اضطراب ارث خیره شد

- صبر داشته باش

رسیدن به خونه ی وزیر، نیم ساعت طول کشید و ارث قسم میخورد در عرض این نیم ساعت چند سال از عمرش کم شده

به خیابون اصلی که نزدیک شدن ارث دوباره شروع به غر زدن کرد:

- من اینجا اومدم! حتی به خاطر ورود بی اجازه به خونه وزیر دو ماه زندان بودم. برادرم اینجا نیست

فرست کلافه نفسشو بیرون داد و به جای اینکه ماشین وارد کوچه ی موردنظر، بشه به کوچه بعدی رفت. چقدر حرف میزد!!

ارث با عصبانیت داد زد

- حتی خونه شم بلند نیستی! فکر میکردم میتونی برادرمو برام پیدا کنی!؟؟

فرست بی توجه به حرفهای ارث پیاده شد و به فورس زنگ زد:

- دارم وارد خونه میشم... آره فورس! دیگه این چیزا رو که نباید بهت بگم! فیلم رو جایگزین کنین

فرست با مهارت از روی دیوار داخل پرید و از میون انبوه گیاهانی که روی دیوار ریخته بودند در کوچیکی رو باز کرد

ارث به در پنهون میون گل و گیاها با تعجب نگاه کرد و کامل خم شد تا بتونه از اون در کوچیک و تنگ وارد بشه!

باغِ کوچیکی جلوی روشون بود باتعجب پرسید:

- اینجا کجاس؟

فرست پوزخندی زد و گفت:

- حرمسرای وزیر!!

-ح...حرمسرا؟؟

فرست با عجله یه چیزایی رو برای ارث توضیح داد:

- ببین ارث! هیچ دری رو باز نمیکنی! فهمیدی؟ هیچ دری به جز شماره 1/18M که برادرت داخلشه.. اینجا پر از پسرا و دختراییه که زندانیان اما فعلا فقط میتونیم برادرتو نجات بدیم. کسی نباید خبردار شه که ما اینجاییم

ارث شوکه پرسید:

- اگه ازین کثافت کاریا خبر داری.. چرا تا الان کاری نکردی؟؟

فرست پوزخند زد:

- کاری نکردم؟؟؟ تنها راه نجات از این وضعیت اینه که باند آرانو به صورت کامل نابود کنیم ارث! فکر میکنی همین یه مورده؟ هزاران مورد دیگه ام هست که ما ازشون خبر نداریم.. این درخت آفت زده باید از ریشه قطع شه!

فرست با قدم های بلند وارد راهروی کوچیکی شد و ارث با تعجب به درهایی که کدهای عجیبی داشتند نگاه کرد. M17/2 F15 و کلی عدد این شکلی !

ارث آروم لب زد:

- این عددا چیه دیگه؟

فرست با پوزخند جواب داد:

- جنسیت و سن کسایی که اینجا هستن.. مرتیکه ی کثافت اینجوری انتخابشون میکنه!

فرست به یاد گذشته افتاد و برای یه لحظه احساس سرگیجه کرد. اینجا رو خوب بلد بود.. روزهایی که برای آران سرکشی میکرد اینجا تنبیه میشد.. داخل اتاق M16/2 ...

" - وقتی چند روز اینجا موندی میفهمی من آدم خوبی ام فرست!! میفهمی که فقط منم که هواتو دارم!

– نه پدر...خواهش میکنم.. هر چی تو بگی.. هر چی تو بخوای..."

دستشو به دیوار گرفت تا رو زمین نیفته

دستاشو تو جیبش فرو برد و کلیداشو چک کرد

بالاخره به دری که فرست گفت رسیدند. چند تا کلید از جیبش بیرون آورد و نگاهی به قفل انداخت. یکی از کلیدها رو وارد کرد و چرخوند و به صدای قفل گوش کرد . کلید بعدی رو که انداخت با صدای تقی در باز شد

داخل اتاق یه تخت یه نفره ی چوبی بدون هیچ رو انداز و زیر اندازی وجود داشت

ارث و فرست وارد شدند و بعد از چند لحظه جسم نحیفی رو گوشه اتاق و رو به دیوار پیدا کردند

ارث مبهوت و با صدای لرزون لب زد:

- «فرست»؟

پسر انگار که چیز اشتباهی شنیده باشه شروع به لرزیدن کرد و دستاشو تو موهای لَخت و بلندش مشت کرد

- من کار اشتباهی نکردم.. گفتین تا وقتی مستر بیاد باید رو به دیوار بشینم

ارث به سمتش دوید و فرست گفت:

- الان وقت حرف زدن نیست باید سریع بریم بیرون. وزیر داره میاد

ارث برادر نحیفشو از پشت سر بلند کرد و به بیرون هلش داد. «فرست» هنوز ساکت بود.. به رفتارهای عجیب و غریبی که باهاش میشد عادت کرده بود

چشماشو بسته و خودشو به دست سرنوشت سپرد.. فقط دلش برای برادرش تنگ شده بود... فقط یه بار دیگه.. قبل از مرگش میخواست ارث رو ببینه... این تنها آرزوش بود

به دقیقه نکشید که از در مخفی خارج و سوار ماشین شدند

راننده راه افتاد و فرست به فورس زنگ زد

- فیلم ها رو جایگزین کن فورس

با اوکی ای که از فورس گرفت به صندلی ماشین تکیه داد و به ارث که با چشمهای اشکبارش به جای زخم های روی دست برادرش نگاه میکرد و روی اونها دست میکشید نگاه کرد

پسرک بخت برگشته هنوز جرات نکرده بود چشماشو باز کنه

فرست میدونست برده ها با دستور، زندگی میکنن و الان این بچه دستور داشت که تا وقتیکه بهش نگن چشمهاشو باز نکنه وگرنه تنبیه میشه! بنابراین با لحن دستوری گفت:

- چشماتو باز کن «فرست»!

پسر با شک و تردید چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید چهره عبوس فرست بود.. یعنی دوباره باید خودشو به کسی تقدیم میکرد؟؟ با حس دستایی که زخم هاشو لمس میکنه به بغل دستش نگاه کرد و بهت زده برادرشو دید...

- ار...ث....

ارث مات و مبهوت دستهای برادرشو لمس میکرد و فقط صدای فرست بود که سکوت بینشون رو میشکست

- فورس! همون اطراف، جسد رو آتیش بزنین.. به جاسوسمون بگو اعلام کنه جسد، همون پسریه که فرار کرده

فرست جاسوسای زیادی تو باند آران داشت.

آران همه ی برده های داخل کشور رو زیر نظر داشت و هر کدوم که فرار میکردن باید کشته میشدند

ارث، برادرش رو سخت در آغوش کشید و فرست گفت:

- برادرت از لیست خارج شد. باید یه مدت گم و گور شه.. یه جای خوب براش جور کن

پسرک بالاخره میون سینه ارث لب زد:

- ا....ارث...

ارث موهای بلند و زیبای برادرش رو نوازش کرد و به حد سه سالی که از برادرش دور بود اشک ریخت

- بالاخره پیدات کردم ...

پسر رو از خودش جدا کرد و بهش با عشق بهش نگاه کرد:

- بذا ببینمت...

- ارث.. بغلم کن.. میترسم.. خیلی میترسم..

ارث پسر رو محکمتر در آغوشش فشرد:

- دیگه پیش خودمی «فرست»... تموم شد خوشگلم تموم شد.. نترس

اشکهای ارث صورتش رو خیس کرده بودند و برادرش رو به شدت تو بغلش فشار میداد. سه سال دوری... سه سال کابوس.. بالاخره با اومدن برادرش همه ی اینا تموم شد... جثه نحیف برادرش رو بیشتر به خودش فشار داد و پسرک هم دستاشو دور کمر ارث حلقه کرده و میون آغوشش میلرزید.. باورش نمیشد کنار برادرشه. هیچ وقت ازش جدا نمیشد... هیچ وقت

- «فرست».. بذا صورت خوشگلتو ببینم..

ارث دستاشو تو موهای بلند و نرم برادرش فرو برد و سرشو بالا آورد. هنوز باورش نمیشد به همین سادگی فرست برادرش رو براش پیدا کرده.. یعنی خواب نمیدید؟؟ نکنه الان از خواب بپره و برادرش دیگه تو بغلش نباشه! با این فکر دستش تو موهای پسر مشت شد و صورت خیس از اشک برادرشو میون سینه اش فشار داد. از این به بعد ثانیه ای برادر سربه هواش رو از خودش دور نمیکرد

فرست سرشو برگردوند و به بیرون خیره شد

لعنت بهت آران! همین روزا میکشمت و دنیا رو از نجاست وجودت پاک میکنم!!


*****

بالاخره مسیر طولانی بانکوک تا جزیره رو طی کردن و وارد جزیره شدند . ارث حتی یه ثانیه هم از برادرش جدا نمیشد

«فرست» هم بهش چسبیده بود و تمام این دو ساعتی که به سمت جزیره میومدند به شدت میلرزید

فرست از هلیکوپتر پایین پرید و کتش رو مرتب کرد

جلوتر از ارث و برادرش وارد ویلا شد و به سمت اتاقش رفت

هنوز سردرد و سرگیجه داشت. از صبح چیزی نخورده بود. نجات حتی یکنفر، از زیرِ دستِ این هیولاها براش واجب و حیاتی بود.

با تمام وجود میدونست هر ثانیه برای این بچه های معصوم چقدر سخت و مرگبار میگذره

به محض اینکه وارد اتاق شد ارث پشت سرش داخل اومد و دستشو میون بازوی فرست قفل کرد. فرست بدون اینکه چیزی بگه، سمتش برگشت و منتظر موند. ذهنش خیلی مشغول بود. سر درد داشت.باید خاتانگ رو فردا تحویل میداد و ازطرفی بابت اینکه نقشه هاش درست پیش بره به شدت استرس داشت.

پیروزی یا شکست بابت تلاشهایی که از بچگی تا الان انجام داده بود به همین چند روز آتی بستگی داشت

ارث رو به روش ایستاد و قبل از اینکه فرست به خودش بیاد روی دو زانو رو زمین افتاد و هق هق گریه اش بلند شد.

تا الانم خیلی تلاش کرده بود خودشو جلوی برادرش کنترل کنه

فرست چشماشو به هم فشار داد و دستشو روی شونه ی مرد گذاشت. نجات بچه هایی مثل برادر ارث رو وظیفه ی خودش میدونست و بابتش منتی در کار نبود

-پاشو ارث

ارث پلک میزد و اشکهاش بی محابا کف چوبی اتاق رو خیس میکردند:

- ازت ممنونم فرست... کاری که برام انجام دادی رو هیچ وقت نمیتونم جبران کنم. هر چی بخوای هر چی بگی هر چی اراده کنی برات انجام میدم فرست.. برادرمو بهم برگردوندی ... ازین به بعد جون من متعلق به توئه! تا آخر عمرم لطفتو فراموش نمیکنم

فرست خم شد . بازوی مرد رو گرفت و بلندش کرد:

- ازین به بعد ما دوستای خوبی برا هم هستیم. بهم کمک کن این تشکیلاتو نابود کنم

ارث دست فرست رو که به سمتش دراز شده بود میون دو دستش فشرد. هنوز چشمهاش اشکی بود..

- تا پای جونم کنارت میمونم فرست.. رو من و همه افرادم حساب کن

فرست لبخند زد و میخواست چیزی بگه که میکس ضربه کوتاهی به در زد و وارد اتاق شد:

- داداشت داره خودشو میکشه! همه جا رو به هم ریخته. فکر میکنه رفتی

ارث بازم دست فرست رو فشرد و بعد با عجله همراه میکس خارج شد قبل از اینکه در بسته بشه قامت باریک خاتانگ لای در، پیدا شد

فرست نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.. حتی از دور دیدنش بهش آرامش میداد

چطور میتونست پیش آران رهاش کنه.. این بچه ممکن بود آسیب ببینه و... اگه بلایی سرش بیاد... خودشو هیچ وقت نمیبخشه

کاش راه چاره ای جز این وجود داشت

خاتانگ میون راهرو ایستاده و لبخند به لب داشت. فرست ناخودآگاه دستاشو کمی از هم باز کرد و بدون اینکه چیزی بگه منتظر موند.

خاتانگ با صورتی که از خجالت سرخ شده بود وارد اتاق شد

قدم قدم نزدیک تر اومد و فاصلشون رو به حدی رسوند که دستای فرست روی کمرش نشست:

- برادر ارث و نجات دادی...

فرست چشماشو به هم فشار داد و آه کشید

- هر کی جای من بود همین کارو میکرد

خاتانگ نگران پرسید:

- سر درد داری؟ چیزی خوردی؟ صبح بدون اینکه صبحونه بخوری رفتی

- آههه نه... فرصت نکردم

خاتانگ در حالی که کمرش میون دستهای فرست بود حرکت کرد و فرست هم عقب عقب به سمت تخت رفت و قبل از اینکه روی تخت بیفته خاتانگ کتش رو از تنش بیرون آورد

فرست ابروهاشو بالا انداخت و روی تخت نشست

چقدر به حضور پر از آرامش خاتانگ تو زندگیش نیاز داشت. اون نگاه پر آرامش و دستهای باریکش میتونست زندگی فرست رو نجات بده

قبل از اینکه به خودش بیاد یه تیشرت به سمتش پرت شد و خاتانگ به سرعت از اتاق خارج شد

فرست با حسرت به جای خالیش نگاه کرد. دوس نداشت خاتانگ ازش دوری کنه.. مگه قرار نبود امشب کنارش باشه...

به ساعتش نگاه کرد از 9 شب هم گذشته بود

آروم آروم دکمه های لباسش رو باز کرد

کوچولوی شیرینش با موهای مشکی و براقش بدجوری دلشو میبرد

متعجب از اینکه چرا یهو از اتاق بیرون رفته، با ناراحتی نفسشو بیرون داد که در باز شد و خاتانگ وارد شد


ادامه دارد...

Report Page