ISLAND

ISLAND

SaMi

- میتونم لمست کنم؟

میکس در حالی که دیکشو روی عضله های شکم ارث میکشید با سر تایید کرد

ارث سر انگشتهاشو از زیر گردن پسر تا شکمش کشید و سر دیکش رو نوازش کرد

پسرکش با چند تا بوسه تحریک شده بود

- دوس داری بیای بالاتر؟ میخوای بهت بلوجاب بدم؟

ارث همه چیز رو رک و راحت میپرسید و این، میکس رو خجالت زده میکرد

ارث میدونست برای رابطه با پسر باید بیشتر از اینها وقت بذاره

لرزش بدن میکس کمتر شده بود و این عالی بود

دستشو زیر باسن پسر گذاشت و به سمت خودش کشیدش

خود میکس هم از تاج تخت کمک گرفت و بالاتر اومد

ارث سر دیک پسر رو تو دهنش کرد و زبونشو دورش کشید و با صدای پاپ مانندی ازش جدا شد

- خودت انجامش بده انجل

البته که ارث فقط این کار و برای انجلش انجام میداد

میکس دیکش و آروم تو دهن ارث هل داد و قوسی به کمرش داد

همینطور که تکون میخورد ارث از پایین بهش با لذت نگاه میکرد

با چشمهای بسته و دستهای لرزون، تاج تخت رو گرفته بود و لب پایینش میون دندونهای سفید و زیباش اسیر بود

کمی که گذشت، ارث کمر پسر رو گرفت و آروم به عقب هلش داد

آرامش حرکات ارث، میکس رو کاملا خمار کرده بود

با انگشت وسطش آروم اطراف ورودی میکس رو نوازش کرد و با لبخند گفت

- ببین بدن خوشگلت چه بلایی سر من آورده انجل

میکس با گونه های گر گرفته به پشتش نگاه کرد و با دیدن دیک تحریک شده ی ارث، به سمتش خم شد و لبهاشو روی لبهای مرد گذاشت

این خم شدن، اجازه ای برای ارث بود که اولین انگشتش رو وارد پسر کنه

لبهای میکس رو به بازی گرفت و اینبار بدون اینکه بپرسه گردن و ترقوه اش رو بوسید و انگشت دومش رو وارد کرد و روی پروستات پسر کشید

میکس آهی از لذت کشید و خودشو بیشتر رها کرد

هنوز میلرزید اما ارث به اوضاع مسلط بود

کمی با انگشت هاش داخلش ضربه زد و سریع ازش جدا شد

حس های میکس رو میفهمید و متوجه شد پسر کم کم داره آزرده میشه

سر انگشت های میکس رو بوسید و گفت

- اگه موافقی ادامه اش بدیم انجل

میکس دستشو روی سینه ارث گذاشت و پایین تر رفت

حالا گرمای دیکش رو پشتش حس میکرد

کمی خودشو خم کرد و دستشو از پشتش روی دیک ارث گذاشت

همین تماس کوچیک باعث شد ارث آه بکشه و چشماشو ببنده

میکس از تاثیری که روی مرد داشت لبخند زد و به آرومی روی دیکش نشست


ارث خیلی تلاش میکرد خودشو یکدفعه واردش نکنه

دلش میخواست همین الان پسر رو زیرش بندازه و داخلش بکوبه و کامشو تو اون سوراخ تنگ خالی کنه

چشماشو به هم فشار داد و سعی کرد خودشو کنترل کنه

میکس به آرومی شروع به حرکت کرد

دست ارث رو گرفت و روی دیک خودش گذاشت. حالا علاوه بر بدن میکس، پاهاش هم به خاطر بالا و پایین شدن روی دیک ارث از خستگی میلرزید. حالا وقتش بود

ارث تو چشمای پسر خیره شد و گفت

- میخوام بهت لذت بدم انجل.. چشماتو ببند

میکس به مرد اعتماد کرد. چشماشو بست و فوری با دستهای قوی ارث روی تخت کوبیده شد

ارث بدون اینکه بهش مهلت فکر کردن بده روی شکم خوابوندش و بالشتی زیرش گذاشت و باسنشو کمی بالا کشید

واردش شد و ضربه هاشو درست جایی که باید میزد سرعت داد

میکس حتی فرصت نکرد فکر کنه که ارث بهش تسلط داره! حتی فرصت نکرد عوق بزنه! فقط از لذت آه میکشید و کشیده شدن دیکش با هر ضربه ارث روی بالشت، لذتش رو چند برابر میکرد

ارث بدن زیبای پسر رو ستایش میکرد و داخلش ضربه میزد

طولی نکشید که از ناله های بلند میکس فهمید کام شده

البته که دلش میخواست روی اون بدن زیبا کام شه اما فعلا باید ملاحظه میکرد

ازش بیرون کشید و کنارش نشست

نگاه میکس به سمت ارث که دستش روی دیک خودش حرکت میکرد چرخید

خسته بود اما از اینکه ارث اینقدر ملاحظه اش رو میکرد لبخند زد

دست ارث رو کنار زد و همونطور که روی شکم دراز کشیده بود دیک مرد رو تو دستش گرفت

لوبی که اصلا نمیدونست ارث کی برش داشته و کی استفاده اش کرده روی دیکش بود و این کارو راحت تر میکرد

سالها خودارضایی کرده بود و حداقل این یه کارو خوب بلد بود

دستاش با مهارت روی دیک مرد بالا و پایین میشد و چشمای بسته ی ارث و سر عقب افتاده اش نشون میداد کارشو داره خوب انجام میده

از اینکه اینقدر روش تاثیر داشت بازم لبخند زد

چند دقیقه ای مشغول بود و متعجب از اینکه ارث چقدر دیر کام میشه! بالاخره دست ارث روی دستش نشست و سرعتش رو بیشتر کرد

قبل از اینکه ارضا شه از دستمالش استفاده کرد و نذاشت دست میکس کثیف شه

میکس بلند شد و نگاهی به شکمش کرد که با کام خودش خیس بود

خودشو تو بغل ارث جا کرد و سرشو به شونه اش تکیه داد

- ممنونم که به خاطر من از خودت گذشتی

ارث اما راضی بود.

شکم پسر رو تمیز کرد

دستشو تو موهای میکس فرو برد و سرشو بوسید

- قراره بیشتر از اینها با هم باشیم انجل


*****

دور میز نشسته بودن و خدمتکار، که پسر جوان و زیبایی بود مشغول چیدن میز بود

بوک زیر چشمی به پسر بچه که مشخص بود هنوز به بیست سالگی هم نرسیده نگاه کرد و قلبش از غم فشرده شد

یعنی این پسر هم دزدیده شده ؟ این چه تجارت کثیفیه؟! عذاب دادن و تباه کردن زندگی یه عده جوون و نوجوون... این کاریه که سالهاست خانواده ی خاتانگ دارن انجام میدن!

فرست به زبون فیلیپینی از پسر تشکر کرد و فورس به وضوح نگاه پر از علاقه ی پسر رو به اربابش دید

از رفتار اطرافیان فرست مشخص بود که همشون علاقه بسیار زیادی بهش دارن

صندلی کناریش قژقژی کرد و بوک توجهش به فورس جلب شد

پوفی از عصبانیت کشید و خواست بلند شه که دست خاتانگ روی دستش نشست

- بسه دیگه! بشین سر جات! هر جا بری فورس دنبالت میاد!

بوک نگاه کلافه اش رو به خاتانگ دوخت اما مخاطبش فورس بود

- دلم نمیخواد پیشش بشینم!

خاتانگ زیر زیرکی خندید و ابروشو بالا انداخت

- بشین بوک.. هر چقد جاتو عوض کنی بیفایده اس

بوک دست به سینه به صندلیش تکیه داد ، نگاه پر از خشمشو به فورس دوخت و لباشو جلو داد

این مرد ازش چی میخواست؟

با حرص یه تیکه نون برداشت و گاز زد.

بهتر بود به سقف سالن زل بزنه تا چشمش به اون دو تا تیله ی عجیب و غریب بیفته که مدام بهش خیره اس!

حواسش پرت چشمای بی حیای پسر بود که تکه نون از دستش گرفته شد و بوک با تعجب به فورس که با حوصله داشت مربای هلو رو روی نون میمالید نگاه کرد

بوی مربا زیر بینی اش پیچید. چینی به بینی اش داد و نفس عمیقتری کشید. به نظر خوشمزه اس! دوست داشت امتحانش کنه اما عمراً از دست فورس چیزی قبول کنه!

فورس نون تست رو جلوی دهنش گرفت

- میدونم کره دوس نداری برات نزدم

ابروهای بوک بی اختیار بالا رفت و چشماش از فرط تعجب گرد شد! اون از کجا میدونه؟!

بی اختیار نون رو گرفت و همونطور که به پسر شرور خیره بود گازی بهش زد

فورس لبخند زد و سرشو پایین انداخت تا بوک راحت تر غذاشو بخوره

خاتانگ زیر چشمی داشت اون دوتا رو میپایید

دوستش رو خوب میشناخت . بوک اگه واقعا از کسی بدش بیاد حتی حاضر نیس یه لحظه تحملش کنه و آرامش الانش یعنی یه چیزی در وجودِ فورس توجهش رو جلب کرده...

آه کشید و یه توت فرنگی تو دهنش گذاشت


از وقتی فرست رو بغل کرده بود روش نمیشد تو چشماش نگاه کنه

تیکه میوه ای دوباره تو دهنش گذاشت و باز آه کشید

یکی از بادیگاردها با عجله سمت فرست اومد و زیر گوشش چیزی گفت

فرست با اخم جواب داد:

- بیاریدش اینجا

بادیگارد با عجله خارج شد و فرست با همون اخمی که پیشونیشو چین انداخته بود رو به خاتانگ گفت:

- این چه وضع غذا خوردنه! به جای میوه یه چیز مقوی بخور!

دلش میخواست این بچه درست و حسابی غذا بخوره اما نمیدونست نگرانیش رو چطور ابراز کنه. تا حالا نسبت به کسی حس محبت نداشت و سردرگم بود...

خاتانگ زیر چشمی به صورت اخمالوی فرست نگاه کرد و یه توت فرنگی دیگه تو دهنش گذاشت. این اخمی که روی صورتشه چه معنی ای داره؟ از اینکه بغلش کرده ناراحته؟

فورس مدام داشت مثل پروانه دور بوک میچرخید و با اینکه بوک بداخلاقی میکرد اما خسته نمیشد

اخم فرست هر لحظه بیشتر میشد و خاتانگ از اینکه بی ملاحظه عمل کرده بود بیشتر تو خودش فرو رفت... آره! حتما از اینکه پسر بزرگترین دشمنش بغلش کرده ناراحته! بغض گلوشو گرفت... چرا باید از مرد بی احساسی مثل فرست خوشش میومد؟؟ همه معادلاتش به هم ریخته بود. فکر میکرد فرست از علاقه اش استقبال میکنه اما اینطور به نظر نمیرسید... با صدای کوبیده شدن در سالن همه به سمت در برگشتن

در به شدت باز شد و دختر جوان و رنگ پریده ای وارد شد

بوک به سرعت دختر رو شناخت! این همون دختریه که تو بیمارستان بستری و بیهوش بود.

نگاهش دور سالن چرخید و به محض دیدن فرست به سمتش دوید

خودشو تو آغوشش پرت کرد و روی پاش نشست

- فرست! تمام بدنم درد میکنه! من کجام؟ بعد از اینکه تو پوکت همو دیدیم خوابیدم و دیگه هیچی یادم نیس!

فورس از جاش پرید تا دختر رو از فرست دورکنه اما فرست با دست بهش اشاره کرد که آروم باشه

دستی روی موهای مشکی و بلند دخترک کشید و سر دختر رو که روی شونه اش بود نوازش کرد.

- مهم اینه که الان پیش منی جونتا..

فورس آسوده خاطر نشست و تمام توجهش رو سمت بوک داد و طولی نکشید که بوک هم مشغول سر و کله زدن با فورس شد

اما وسط این هیاهو هیچ کس متوجه لرزش بدن پسرکی که به تازگی بهش احساس پیدا کرده نبود

خاتانگ به آرومی چنگالشو روی میز گذاشت و دستاشو زیر میز تو هم قفل کرد . هیچ دلش نمیخواست کسی لرزش دستاشو ببینه

چند بار پشت هم پلک زد تا بتونه شرایط رو بهتر درک کنه و ... بتونه جلوی بغض ناخواسته اش رو بگیره! حالا مطمئن بود علاقه مند شدن به فرست یه اشتباه بزرگه! اون تو زندگی فرست جایی نداشت. فرست حتما ازش متنفر بود و اینو میتونست از اخم های گاه و بیگاهش درک کنه...

بوک به سمتش خم شد و زیر گوشش گفت:

- تار موی این دختره رو تخت فرست بود! بعد از کلی تحقیق متوجه شدیم، تو بیمارستان تحت حفاظت فرسته. بیهوش نگهش داشته بود! قرار بود دو روز پیش با میکس و ارث بریم و بدزدیمش بلکه بتونیم اطلاعاتی ازت پیدا کنیم. اینجا چیکار میکنه؟

خاتانگ سعی کرد نگاهش رو از فرست و دختر توی بغلش بدزده

دختر مدام خودشو به فرست میچسبوند و چشمهای خیسشو به گردن فرست میمالید. فرستی که هیچ وقت لبخند نمیزد تو همین چند دقیقه بارها به اون دختر خندیده بود. دوستش داشت... معلوم بود دوستش داره!!

- اینجا کجاس فرست؟

صدای نازک دختر مثل نوک خنجر مغز خاتانگ رو میخراشید. دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه

فرست دختر رو کمی از خودش جدا کرد و با چشمهای مهربونی که تا به حال خاتانگ ندیده بود گفت:

- مگه دوس نداشتی خونه ی منو ببینی؟

دختر با تعجب از آغوش فرست بیرون اومد و دور تا دور خونه رو برانداز کرد. به سمتش برگشت و انگشتشو رو گونه ی فرست کشید

- یعنی قراره اینجا زندگی کنیم؟

فرست لبخند زد و جواب داد:

- دوسش داری؟

دختر دستاشو به هم کوبید

- معلومه که دوسش دارم! اینجا آشیونه ی عشق من و توئه

- گرسنه ات نیس؟ چی دوس داری بخوری بگم برات درست کنن

نگاه شیفته ی دختر روی میز صبحانه چرخید و جواب داد:

- همینا خوبه.. خیلی گرسنه ام

خاتانگ احساس کرد چیزی درونش در حال فرو ریختنه.. پشت هم پلک میزد و نمیدونست با خفقان و بغضی که همه وجودش رو گرفته چیکار کنه.. قابل تحمل نبود.. نه حسی که قلبش رو آزار میداد و نه رفتارهای فرست!! هیچ کدوم رو نمیتونست بپذیره... چرا باید عاشق همچین مردی میشد؟!

قبل از اینکه دختر، روی صندلی کنار فرست بشینه خاتانگ از پشت صندلی بلند شد و صندلیش با صدای ناهنجاری عقب رفت. گلوشو صاف کرد و سعی کرد لرزش صداش رو کنترل کنه

- ممنون... بابت صبحانه...

دستای لرزونشو پشت سرش پنهون کرد... اشکای مزاحم! الان وقت ریختن نیس! فقط یه کم دیگه باهام همکاری کنین!!

خودشو از بوک که سعی داشت دستشو بگیره دور کرد و به سمت پله ها رفت. هر چه زودتر به اتاقش میرسید بهتر میتونست این رسوایی رو پنهون کنه... نمیخواست جلوی فرست ضعف نشون بده

فرست بهت زده به فورس نگاه کرد و سعی کرد همزمان لبخند فیکی تحویل دختر بده

- فورس باید با هم حرف بزنیم

رو به دختر گفت:

- عزیزم تو صبحانه ات رو تموم کن کاری پیش اومده

بلندشد و به سمت اتاقش راهی شد

فورس یواشکی بوسه ی کوتاهی روی موهای بوک گذاشت و دنبال فرست راه افتاد

بوک داد زد:

- هی عوضی! حق نداری بهم دست بزنی!

چنگالشو روی میز انداخت و بی توجه به خنده ی شادِ فورس بلند شد. چهره ی پر از رنج خاتانگ یه لحظه از جلوی چشمش کنار نمیرفت...

به دختر که با اشتها مشغول خوردن صبحانه بود نگاه تندی کرد و به سمت اتاق خاتانگ پا تند کرد

فرست دستشو روی دستگیره در اتاق خاتانگ گذاشته بود اما شاید پسرک نیاز داره تنها باشه

با تردید عقب کشید . دستاشو پشت کمرش گره زد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد

- باهاش صحبت کن

فرست با عصبانیت جواب داد:

- درخصوصِ؟؟

- اینکه جونتا رو اونطور با محبت جلوی خاتانگ بغل کرده بودی!

- به اون چه ربطی داره؟؟

فورس بعد از فرست وارد اتاق شد و در رو محکم به هم کوبید

- باورم نمیشه انقد احمق باشی! پسره از تو خوشش میاد! از رفتارت میفهمم توام نسبت بهش یه حسایی داری

فرست پشت میز کارش نشست و روی میز تو هم مشت کرد

- الان وقت این حرفاس فورس؟؟! فعلا باید دختره رو کنار خودم نگه دارم. به جای دخالت تو روابط من، بگرد و اون مدارک کوفتی که دست این دختره اس و پیدا کن! تموم حرکاتشو زیر نظر بگیر ببین به کی زنگ میزنه با کی در ارتباطه. تا فردا وقت داری مدارک و پیدا کنی... اصلا حوصله ی لوس بازیاشو ندارم!

فورس سری به نشونه تایید تکون داد و روی مبل، روبه روی فرست نشست

- با این رفتارات دل این بچه رو میشکنی

اخم رو صورت فرست نشست

باید با خاتانگ حرف میزد؟

اون پسر بیش از حد ضعیفش میکرد! وقتهایی که به اون بچه فکر میکرد بدنش سست میشد و تنهایی همه وجودش رو در بر میگرفت. از این حس ضعف متنفر بود!

نه! نباید اجازه میداد این احساسات بهش غلبه کنه. برای مبارزه با آران و یوجین باید قوی باشه. نباید اجازه بده پسرِ بزرگترین دشمنش، به نقطه ضعفش تبدیل شه

همونطور که سرش پایین بود گفت:

- من به اون بچه اهمیتی نمیدم فورس! تا آخر هفته باید حمله نهاییمون رو انجام بدیم و باند آران رو برای همیشه نابود کنیم

- دلت یه زندگی عادی و آروم نمیخواد؟ تا کی میخوای با فکر آران زندگی کنی؟

فرست روی میز کوبید و شراره ی خشم تو چشماش جوشید

- ازم میخوای یه زندگی آروم داشته باشم؟! کجای زندگی من شبیه آدمای عادیه؟ تجاوزای آران یا کشته شدن پدر و مادرم جلوی چشمام؟؟ تا وقتی اون آران و یوجین عوضی رو نکشم آروم نمیشم! کسی نمیتونه جلوی منو بگیره حتی اون پسر لعنتی که مثل پاپی بهم زل میزنه و سعی داره همه برنامه هامو به هم بریزه!

فورس از حرفی که زده بود شرمگین شد. زندگی فرست پر از فراز و نشیب و سرشار از نفرت بود اما بازم دوست داشت هیا مث آدمای عادی زندگی کنه... مث همه ی مردم این دنیا عاشق شه و شاد باشه... با ناراحتی لب زد:

- نمیخوای نفرت و کنار بذاری و عشق رو امتحان کنی؟

چشمهای فرست از تعجب گشاد شد

- اگه من هر شب زیر اون مرد نفرت انگیز نمیخوابیدم سر تو چه بلایی میومد؟! اون کثافت! با وقاحت تمام... پسر یکی یه دونه و وارث بزرگترین کمپانی گردشگری تایلند رو! تو رو! جلوی چشم پدرت دزدید و آورد اینجا تا بهت تجاوز کنه! فکرشو بکن وقتی به همین وقاحت تو رو از پدر و مادر قدرتمند و پولدارت جدا کرده سر مردم عادی چه بلاهایی آورده!!

اون آشغال هنوز اون بیرونه و دارن بچه ها و جوونای مردم رو میدزده و میفروشه! تو این شرایط انتظار داری من به عشق فکر کنم؟! لعنت به تو و من و هر چی عشقه!

نفس نفس زدنهای فرست دوباره شروع شد..

فورس با اندوه به یاد گذشته افتاد

وقتهایی که فرست مجبور بود با آران رابطه داشته باشه و بعد با چهره ی بیحالت و مبهوتش تو بغل فورس دراز میکشید و بدون اینکه اشک بریزه اینطور به نفس نفس می افتاد


فورس اشک گوشه چشمشو پاک کرد

سمت فرست رفت و از پشت سر بغلش کرد

- تو رو خدا اینطوری نشو هیا... غلط کردم...


بوک که پشت در اتاق فرست، گوش وایستاده بود هم اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و به سمت اتاق خاتانگ راهی شد

خاتانگ روی تختش مچاله شده بود و نمیتونست لرزش بدنش رو کنترل کنه

فرست با اون دختر رابطه داشت.. چطور این چند روزه امید پیدا کرده بود که فرست دوستش داره؟ لعنت بهت خاتانگ!

کل زندگیش تو باتلاقی از نفرت و خشم بود... از مادرش که روزی عاشقش بود متنفر بود و الانم که پدر جدیدش رو ملاقات کرده بود از خودش هم متنفر شده بود! از اینکه نطفه همچین پدر و مادریه از خودش بدش میومد!

چرا فکر میکرد فرست بهش اهمیت میده؟

اجازه داد عشقِ فرست، ذهنش رو پر کنه...

حقیقت این بود که اون هیچکس رو نداشت و قرار هم نبود که فرست رو داشته باشه!

قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد

اون ثمره عشق یوجین و آرانه. آران! کسی که فرست ازش تنفر داشت و خاتانگ چطور میتونست انتظار داشته باشه که توجه فرست بهش جلب شه!

یاد لبخند و لحن مهربون فرست با اون دختر رنجش میداد.

فرست برای اون دختر لبخند زد و نوازشش کرد... فرستی که هیچ وقت لبخند نمیزنه به راحتی تو صورت اون دختر میخندید... حتما خیلی عاشقشه...

درب اتاق تقی کرد و خاتانگ از فکر اینکه فرست متوجه ناراحتیش شده و سراغش اومده با عجله روی تخت نشست اما با دیدن بوک، انگار که پنچر شده باشه دوباره دراز کشید و تو خودش مچاله شد

قلبش از این عشق ناخواسته میسوخت

بوک قدم زنون بهش نزدیک شد و لب تخت نشست

- اون باید نقشه اش رو پیش ببره خائو..

خاتانگ دوباره رو تخت نشست و غر زد

- تو چه میفهمی من چه حالی دارم!

بوک بازوی پسر رو گرفت و اونو سمت خودش کشید

- بیا اینجا

گفت و خاتانگ رو محکم بغل کرد. بعد از اینکه کمی پسر رو تو بغلش نگه داشت گفت:

- به کسی علاقه مند شدی که مشکلات بزرگ و زیادی تو زندگیش داره.. باید بیشتر از اینا صبر داشته باشی

خاتانگ تو سینه بوک غر زد

- اون دختره ربطی به مشکلات فرست نداره

- اگر داشته باشه؟ اگه مجبور شده باشه اینجا نگهش داره؟

- مشکلی نیست... نگهش داره! یک هفته منو تو یه اتاق زندانی کرد بدون آب و غذا! حالا این دختره رو میخواد تو ناز و نوازش و آغوشش نگه داره؟؟

بوک خندید و با خنده اش خاتانگ هم لبخند زد. لبخندی به دردناکی زندگی سگی اش!

- کسی که عاشقش شدی آدم بی منطق و خطرناکیه

خاتانگ روی سینه اش کوبید

- من عاشقش نیستم! فقط..فقط.. یه جورایی... ازش خوشم میاد


در اتاق به شدت باز شد و فورس بدون اینکه در بزنه وارد شد

- این دیگه چه کوفتیه! تا تنهاتون میذارم، میرید تو بغل هم!!

بوک با خشم به سمت فورس چرخید

- خاتانگ بهترین دوست منه.. با این موضوع مشکل داری؟

بوک تو این مدت کوتاه فهمیده بودکه فورس بهش علاقه داره

فورس وا رفت. انتظار همچین واکنش صریحی رو از بوک عزیزش نداشت.. به زور لباشو به خنده کش داد:

- نه عزیزم! چه مشکلی! تا یک ساعت دیگه همه تو اتاق ارباب جلسه داریم تا او موقع هر چقدر دوس دارین همو بغل کنین!

گفت و با ناراحتی بیرون رفت

خاتانگ خندید و رو به بوک گفت:

- اون لعنتی خیلی دوستت داره

بوک سری به نشونه تاسف تکون داد

- با بد کسی درافتاده!

خاتانگ آه بلندی کشید و سعی کرد خودشو جمع و جور کنه. این عشق ناخواسته نباید از پا درش بیاره.. اجازه نمیداد رفتار فرست روش تاثیر بذاره..

- دوس داری باهاش کل کل کنی؟

گوشه لب بوک به لبخند شیطانی ای بالا رفت

- وقتی ضعفشو میبینم انرژی میگیرم


*****

ارث پشت میز اداره اش نشسته و به فکر فرو رفته بود

میکس هم روبه روش نشسته و پشت سر هم شماره ی بوک رو میگرفت. گوشی لعنتیش زنگ میخورد اما کسی پاسخگو نبود

صدای زنگ گوشی ارث بلند شد. به میکس اشاره کرد که کنارش بیاد تا صحبت های میا رو با هم گوش کنن

میکس یه صندلی کنارش گذاشت و ارث گوشیشو روی بلندگو گذاشت

- رئیس .. تحقیقات انجام شد

- خب؟ نتیجه اش؟

- تقریبا... یه چیزایی وجود داره

- یالا میا تا صبح وقت نداریم!

- یوجین از ساعت 12 شب سه روز پیش، درست بعداز اینکه فهمید پسرش گم شده ، هیچ کجا دیده نشده. تمام تماسهاشو جواب میده و جوری جلوه میده که خونه اس اما دیشب خودم تمام خونه رو بازرسی کردم و کسی تو خونه نیست!

- رفت و آمدهاش چی؟

- اگه رو نقشه نگاه کنین...

ارث به همراه میکس از جاش بلندشد و همونطور که بازوی میکس رو میون انگشتهاش داشت، روبه روی نقشه ای که روی دیوار زده شده بود ایستاد

میا دونه دونه مقصد سفرهای یوجین رو برای ارث میگفت و اون روی نقشه علامت میزد

و بعد از اتمام مقصد سفرها، تشکر کرد و گوشی رو قطع کرد

رو به میکس پرسید:

- با مادر خاتانگ در تماسی؟

- آره

- خوبه...

- چی شده؟

ارث با خنده به نقشه نگاه کرد و پرسید:

- قول میدی تا تهش باهام باشی؟

میکس متعجب به ارث نگاه کرد

- معلومه که باهاتم!

ارث دستشو دور کمر میکس حلقه کرد و به نقشه خیره شد

- فرست برای شخصی به اسم آران کار میکنه.. شغل آران... خرید و فروش انسانه

بدن میکس به وضوح شروع به لرزیدن کرد.. خاتانگ...

- این اطلاعاتو از کجا پیدا کردی؟ خاتانگ؟! نکنه اونم..

ارث فشاری به کمر میکس آورد

- خاتانگ توسط فرست دزدیده شده. فرست و آران قبلا با هم همکار بودند و الان نمیدونم به چه دلیلی با هم دشمنی دارن. پس نگران خاتانگ نباش اون کنار فرست جاش امنه.. مخصوصا که اون بوک دیوونه هم رفته پیشش

- چیییی؟؟؟ بوک رفته پیش خائو؟؟؟

ارث به قیافه ی شوک زده ی میکس لبخند زد..

میکس با تردید پرسید

- چرا... داری درباره مادر خاتانگ تحقیق میکنی؟

ارث به نقشه چشم دوخت

- بعد از اینکه فهمیدم مادر خاتانگ پیداش نیس بهش شک کردم! یه مادر عادی باید هر روز اداره پلیس باشه و از ما کمک بخواد اما .. از مادر خاتانگ خبری نیس. بچه ها رو فرستادم تحقیق کنن. میکس... من مدتهاست دنبال یه زن، تو باند آران میگردم.. مکان هایی که آران جلسه برگزار میکنه شناسایی شدن! تمام سفرهای یوجین مادر خاتانگ همگی به مسیرهایی که اون جلسات برگزار میشه ختم میشن!

از میکس جدا شد و روی نقشه با ماژیک شروع به کشیدن خطهای آبی رنگ کرد

- سه ماه پیش جلسه تو این مکان برگزار شده..همون موقع مادر خاتانگ به سفر تفریحی رفته! اونم کجا؟ درست منطقه ای که با یه قایق سفری میتونسته خودشو به جلسه برسونه! یا جلسه سه روز پیش تو بانکوک! رد مادر خاتانگ رو گرفتیم.. یوجین تو جلسه حضور داشته

خودکار از دست میکس روی زمین افتاد

-ی...یعنی...چی

ارث دستشو زیر چونه اش کشید و متفکر جواب داد

- اون یه زن معمولیه و پسرش هم پلیسه.. مطمئنا کسی بهش شک نمیکنه!

ارث میکس رو که حسابی شوکه بود روی صندلی نشوند و به سمتش خم شد

- بازی داره شروع میشه! به زودی خاتانگ رو میبینی


گوشیش رو بیرون آورد و به شماره بوک پیام داد

- باید ببینمت فرست.. اگه نمیخوای برینم تو کاسه کوزه ت و آران و یوجین رو به پلیس لو بدم همین الان بهم زنگ بزن!


*****


فورس داخل باغ قدم میزد و از دور، بوک و خاتانگ رو دید میزد که با هم سوار تاب شده بودند که گوشی بوک تو جیبش صدا کرد

این دوست مشترکشون میکس دیوونه اش کرده بود

گوشی رو از جیبش بیرون آورد و با دیدن پیام روی گوشی ابروهاش بالا پرید! به دوست احمقشون نمیومد ردشون رو زده باشه! شوک زده به سمت سالن دوید

جونتا، کنار فرست روی مبل نشسته بود و مدام سعی داشت، یه جوری دل پسر رو به دست بیاره

فرست کلافه بود اما تلاش داشت چهره خوب و مهربونی به خودش بگیره

- ارباب! یه عرضی داشتم!

فرست از خدا خواسته بلند شد و گفت:

- استراحت کن عزیزم من الان میام

همراه فورس از سالن بیرون اومد و فورس، گوشی رو تو دستش گذاشت

فرست با دیدن پیام رنگ از رخش پرید

با عصبانیت گوشی رو روی زمین پرت کرد و فریاد زد

- لعنت بهت ارث! بالاخره شروع کردی!!

فورس مستاصل پرسید

- چیکار کنیم فرست؟

- بیارش اینجا! نمیتونیم ریسک کنیم . به روز عملیات نزدیکیم... هر اشتباهی میتونه نابودمون کنه

*****


روی مبل نشست . خودشو تو آغوش هیگوچی جا کرد و شماره فرست رو گرفت:

- سلام فرست ..... اسامی شرکت ها رو برات فرستادم..... آره مطمئنم. با کسایی که بهم معرفی کردی هماهنگم ..... بادیگاردها حواسشون هست.. دلم برات تنگ شده

هیگوچی با عصبانیت گوشی رو از دست پسر گرفت و قطع کرد

- چند بار بهت گفتم بدم میاد اینجوری باهاش حرف بزنی؟

آتسوکی خودشو جلو کشید. به قدری که صورتش درست روبه روی هیگوچی قرار داشت

- اون هردومونو نجات داده

هیگوچی عصبانی بود

- به کدوم دلیل فاکی ای آدم باید عاشق کسی بشه که نجاتش داده؟؟

آتسوکی لبخند دندون نمایی زد و لباشو به لبهای هیگوچی رسوند

بوسه کوتاهی ازش گرفت و لب زد:

- من فقط عاشق توام پسر جون! عاشق وقتایی ام که به نظر میرسه آرومی اما اخلاق سگیتو نمیشه تحمل کرد!

دستشو آروم دور کمر هیگوچی حلقه کرد و انگشت هاشو به باسنش رسوند

هیگوچی با اخم دستشو پس زد و هلش داد

روش خیمه زد و گفت

- خیلی تخسی که بعد از اینهمه به فاک رفتن هنوزم امید داری!

آتسوکی با شیطنت خندید

- آخه کی میتونه از کون سفید و خوشگلت بگذره

همونطور که بدنش بین دستهای هیگوچی اسیر بود خودشو بالا کشید و به باسن پسر چنگ انداخت

هیگوچی اخم کرد

-اشتباه بدی کردی گفتی دلت برای فرست تنگ شده آتسو! با این رفتاراتم نمیتونی حواسمو پرت کنی!

پسر رو برگردوند و در حالی که آتسوکی هنوز از رابطه نیم ساعت پیششون درد داشت واردش شد..

- لعنت بهت! پاره ام کردی!

هیگوچی لبخند دندون نمایی زد و شروع به حرکت کرد

حقیقت این بود که از آتسوکی سیر نمیشد.. رابطه های پی در پی و طولانیشون از زمان ورودشون به ژاپن، ادامه داشت و هیگوچی از هر فرصتی استفاده میکرد تا دیکش رو آروم کنه

- غر نزن سو! جلوی چشم من به اون عوضی میگی دلت براش تنگ شده و بعد با سکس میخوای حواس منو پرت کنی! پس هیچی نگو و بذار کاری که کردی به ثمر برسه!

آتسوکی سرشو تو ملحفه تخت فرو کرد و به این فکر کرد که هیگوچی زرنگ تر از چیزیه که فکرشو میکنه!

هیگوچی رو دوست داشت

اون بچه بیش از اندازه مهربون بود و کنار هم آرامش داشتند گرچه هنوزم گاهی دلتنگ فرست بود و یه گوشه ی قلبش برای ارباب خشن و تنهاش فشرده میشد

همینطور که به شدت روی تخت جابه جا میشد گفت:

- دیگه دفعه بعدی وجود نداره هیگوچی! تا دیکمو روت امتحان نکنم اجازه نمیدم بهم نزدیک شی

هیگوچی لبخند شرورانه ای زد و ضربه هاشو محکمتر کرد

- برای چیزی که مال منه اجازه نمیگیرم آتسو.. تو مال منی... هر چقدر گوشه ی دلت واسه اون ارباب نکبتت دلتنگی کنی جز اینکه زیر من به فاک بری و بالاخره یه روز قلبتو بهم بدی چاره دیگه ای نداری...

آتسوکی سرشو تو بالشتش فرو کرد و به این فکر کرد که نکنه هیگوچی میتونه فکرشو بخونه!!

ادامه دارد...

Report Page