ISLAND

ISLAND

SaMi

- میخوای با هم حموم کنیم؟

میکس کمی عقب رفت و به کمد چسبید:

- فکر نکنم... هنوز آماده باشم

ارث با لبخند همیشگیِ روی صورتش، پسر رو به سمت حموم هل داد و وارد شدند

به دیوار حموم تکیه داد و دست به سینه ایستاد و گفت:

- هر زمان که نتونستی تحمل کنی میرم بیرون

میکس مردمک های لرزونش رو به چشمهای ارث دوخت

هنوز خاطرات تلخ نوجوانیش رو به خاطر داشت

ارث قدم به قدم بهش نزدیک شد و وقتی روبه روی پسر ایستاد تیشرت خودشو از تنش بیرون کشید

بدن عضلانیش میکس رو شگفت زده کرد

اون شب هیچی از بدنش به خاطر نداشت

ارث لبخندی زد و پرسید:

- دوس داری بشورمت؟ بذا وان رو پر کنم

پسر گوشه ای ایستاد و ارث مشغول شد

بوهای خوشی از انواع شامپوهایی که داخل وان خالی میکرد به مشامش میخورد و آرومش میکرد

ارث میدونست چطوری پسر رو آروم کنه

لباساشو بیرون آورد و داخل وان نشست و رو به میکس گفت:

- بیا پیشم انجل.. دختره یکی دو ساعت دیگه بیدار میشه

میکس در حالی که ناخنش رو میجوید زمزمه کرد

- من.. فکر نکنم بتونم

ارث لبخند زد و آرامش صداش میکس رو آروم کرد

- به هیچی فکر نکن... فقط بیا و ریلکس باش

میکس با تردید وارد شد و روبه روی رئیسش نشست اما ارث بهش اجازه نداد ازش دور بمونه دستشو دور کمر پسر حلقه کرد و اونو به سمت خودش کشید

میکس ناخودآگاه خواست مقاومت کنه اما وقتی پشت بهش نشست و سرشو به شونه ارث تکیه داد و اون شروع به نوازش دستها و شونه اش کرد کم کم لرزش بدنش کم شد

ارث فهمید که پسر داره آروم میشه

باید میفهمید تو دوران دبیرستانِ پسر، چی گذشته که دچار وسواس و پنیک های عصبی میشه

آروم و آهسته آب رو روی شونه اش میریخت و بدنش رو با نوازش میشست

وقتش بود کم کم درمان پسر رو شروع کنه چون محال به نظر میرسید بخواد دست از سرش برداره

همه تلاشش این بود که گرمای تن میکس رو در نظر نگیره و دیکش رو کنترل کنه!

بدنش رو شست و بوسه ای روی گردنش زد

گونه های گر گرفته میکس نشون میداد زیادی داره بهش خوش میگذره

دستی تو موهای پسر کشید و تو گوشش نجوا کرد:

- تحریک شدی میکس...

پسر سرشو پایین انداخت و تو بغل ارث مچاله شد

ارث بیش از حد مهربون بود

و امان از بدن عضلانی و خاصش که میکس رو هورنی میکرد

دست رئیسش رو شکمش لغزید و میکس محکم چشماشو بست. حس دستهای رئیسش که پایین و پایین تر میرفت براش شیرین بود..

هم حس خوبی داشت و هم دوست داشت همین الان از وان بیرون بره و فرار کنه که صدای ارث تو گوشش پیچید و آرومش کرد

- تو لایق بهترین هایی میکس.. ریلکس باش و لذت ببر.. بدن زیبات لایق پرستیدنه و مطمئن باش من برات احترام قائلم انجل

ارث میگفت و دستش روی دیک پسر بالا و پایین میرفت

نفس های تند میکس نشون میداد داره ارضا میشه

ارث بوسه ای زیر گوشش زد و حرکت دستشو تندتر کرد و طولی نکشید که تو دستهای رئیسش خالی شد

نفس راحتی کشید و با خالی شدن آب وان فهمید ارث دریچه رو باز کرده

همونطور که نشسته بودند ارث دوش رو باز کرد و بدن پسر رو آب گرفت

بلند شد و بدن بیجون میکس رو بلند کرد

در تمام این مدت میکس با گونه های گر گرفته و پاهای لرزون باهاش همکاری میکرد

حوله ای دورش پیچیده شد و تا به خودش بیاد میون زمین و هوا معلق بود

سرشو تو سینه ارث پنهان کرد و وقتی مرد، با حوصله روی تخت گذاشتش اشک از چشمهاش جاری شد.

سعی کرد اشکهاشو از ارث پنهان کنه. چقدر این سالها به همچین محبتی نیاز داشت... چشمهاشو بست و خودشو به خواب زد

ارث نگاهی به گوشیش انداخت و با دیدن چند تا میس کال پتو رو روی پسر کشید و بدون اینکه حرفی بزنه بعد از پوشیدن تیشرت و شلوارکش از اتاق خارج شد

میکس پتو رو روی سرش کشید و لبخند زد. بهش خوش گذشته بود

*****

به میا زنگ زد و در سکوت به حرفهای دختر گوش داد

- رئیس درباره میکس تحقیق کردم. اطلاعات زیادی در دست نیست. یه نامه تو پرونده اش تو مدرسه موجوده که نوشته اشخاصی اذیتش میکردن. تو نامه ای که میکس به مدیر مدرسه داده یه اسم به نام سوران وجود داره. یکی از همکلاسی هاش رو پیدا کردم و تحقیق کردم. گفت اواخر دبیرستان میکس همیشه مریض بوده و به شدت لاغر شده. یه بار به مدیر مدرسه یه نامه نوشته و بعدش توبیخ شده و حرفش رو قبول نکردن و مجبورش کردن کل دستشویی های مدرسه رو تمیز کنه چون به همکلاسی هاش تهمت زده!

ارث سری تکون داد و گفت:

- سوران رو برام پیدا کن میا! همین امشب باید ببینمش!

گوشیشو با عصبانیت تو جیبش گذاشت و وارد اتاق دختر شد. از کشوی اتاق سرنگی برداشت و به دست دختر تزریق کرد

- باید بیشتر بخوابی دخترجون.. یه کار مهمتر برام پیش اومده!


*****

بوک رو با خودش داخل سالن کشید و بی توجه به غرغرهای فورس داد زد

- اینجا چیکار میکنی بوک؟؟؟ به زور آوردنت؟؟ کی مجبورت کرده؟

تند تند حرف میزد و بدن بوک رو چک میکرد..

بوک دستهای خاتانگ رو تو دستهاش گرفت و گفت:

- کسی مجبورم نکرده خائو! خودم تصمیم گرفتم بیام پیشت و از حالت با خبر شم

خاتانگ با عصبانیت دستهاشو از میون دستهای دوست مهربونش بیرون کشید

- چرا اومدی؟ چرا خودتو تو دردسر انداختی بوک! اینجا آخر خطه! معلوم نیس من زنده از اینجا بیرون بیام یا نه!

بوک به غرغرهای خاتانگ که بیشتر شبیه ناله بود توجه نکرد. دستهاشو قاب صورت پسر کرد و گفت:

- مهم نیس! نمیدونی چقدر نگرانت بودم خائو! فیلمتو دیدم که داشتن اذیتت میکردن.. نتونستم تحمل کنم اینجا تنها بمونی! اگه قراره اینجا آخرش باشه منم میخوام پیشت باشم

خاتانگ نالید:

- لعنت بهت بوک... اینجا برات خطرناکه

- چی بهت گذشته ؟ میخوام همه رو بدونم حالا که کنارتم نمیذارم اذیتت کنن

خاتانگ خودشو تو آغوش بوک پرت کرد و مشامش از بوی شامپوی هلوئی پسر پر شد.

- دلم برا بوک هلوئی خودم تنگ شده بود..

بوک دستشو نوازش وار پشت کمر خاتانگ کشید و اونو بیشتر به خودش فشار داد

- نمتونستم تنهات بذارم خائو.. همه چیو واسم تعریف کن. چرا دزدیدنت؟

خاتانگ تو آغوش بوک تازه داشت آرامش رو بعد از مدتها تجربه میکرد... سرشو به نشونه تایید تکون داد و اشکهاش روی گونه هاش ریختند


*****


فورس ساکت گوشه سالن روی مبل نشسته و به اون دو تا دوست نگاه میکرد

خاتانگ تو بغل بوک مچاله شده بود . دستهای بوک مدام روی پاها و بازو و گردنش میچرخید و خاتانگ هم تو گوشش داشت پچ پچ میکرد

از اینهمه نزدیکی حس خوبی نداشت. با بالا و پایین شدن مبل فهمید کسی کنارشه و وقتی سرشو چرخوند، فرست رو با تیشرت و شلوار مشکی کنار خودش دید

فرست دست به سینه به مبل تکیه داد و پا رو پا انداخت:

- برو لباستو عوض کن و یه دوش بگیر. روز سختی داشتی

فورس در حالی که لب پایینشو میجوید با سر به بوک و خاتانگ اشاره کرد:

- کجا برم؟ عشقم جلو چشمام داره با یکی دیگه لاس میزنه

فرست به خاتانگ و بوک نگاهی انداخت و نمیدونست چرا قسمتی از قفسه سینه اش در حال فشرده شدنه

مشتی به قلبش زد و چهره اش از اخم پوشیده شد

فورس با نگرانی به سمت فرست برگشت و گفت:

- چیزی شده؟ باز قلبت درد میکنه؟

- نه... نمیدونم چرا گاهی تیر میکشه

فورس نگران تر شد

- میخوای زنگ بزنم پزشکت بیاد!

فرست سرشو بلند کرد و به خاتانگ خیره شد

- مهم نیس فورس... من سالهاست که مُردم

فورس سرشو روی شونه دوستش گذاشت و فرست به گذشته فکر کرد

*****


فلش بک- پانزده سال قبل- عمارت کاناپان


فرست (17 ساله) از پنجره اتاقش به باغ خیره شده و با نفرت به افراد آران که از ماشین پیاده میشدند نگاه کرد

در باغ رو برای آران باز کردند و فرست به این فکر میکرد که امشب هم باید مرد رو تحمل کنه

یعنی هر وقت که مرد از ماموریت هاش برمیگشت وضعیتش همین بود

همراه آران، پسر ریزه میزه و لاغر اندامی از ماشین پیاده شد و با ترس و لرز به اطراف خیره شد

فرست درجا پسر رو شناخت! بهترین و عزیزترین دوستش

پدرهاشون با هم تجارت داشتند. فورس اینجا چیکار میکرد؟ قلبش از غم فشرده شد! نکنه...نکنه ... اونم...

دید که افراد آران پسر رو به زور به داخل میکشن و وقتی به آران نگاه کرد، ترسید! جوری که به پسر نگاه میکرد درست همون نگاهی بود که زمانهایی که میخواست اون کارو باهاش بکنه داشت.

نه! اجازه نمیداد فورس عزیزش دردهایی که اون تجربه کرده بود رو تحمل کنه! خواست با عجله به سمت باغ بره اما در لحظه! نقشه اش رو عوض کرد.. اگه آران میفهمید که اون فورس رو میشناسه و دوستش داره ممکن بود فورس، دستاویزی برای فشارهای آران بشه...

نفس عمیقی کشید و منتظر موند

ساعت هفت شب بود و میدونست آران تو این ساعت، سر میز شامه

آهسته به سمت اتاقی رفت که روزی خودش هم اونجا زندانی بود!

کلید اتاق رو هنوز داشت... کلید رو داخل جیبش فشرد و پشت در ایستاد

بی سر و صدا بازش کرد . به سرعت داخل شد و درو بست

فورس روی تخت در حال گریه بود. زیاد فرصت نداشت...

دستشو روی شونه پسر گذاشت و فورس با وحشت برگشت اما با دیدن فرست در حالی که هنوز هق میزد بدنش شروع به لرزیدن کرد:

- فرست... تو زنده ای؟ گفتن که...که... کشته شدی

- فورس! من خیلی وقت ندارم! چطوری اومدی اینجا؟ چه اتفاقی برات افتاده؟

فورس در حالی که فین فین میکرد خودشو به فرست چسبوند و سرشو تو سینه پسر پنهان کرد

- نمیدونم... تو یکی از جلسات پدرم بودیم که یهو حالم بد شد و چشمام سیاهی رفت.. فقط همینو یادمه هیا.. بعدش تو ماشین به هوش اومدم.. چرا منو آوردن عمارت شما؟ مگه اینجا رو بعد از مرگ شما نفروختن؟ تو چرا اینجایی هیا؟ دلم برات تنگ شده بود..

فورس مدام اشک میریخت و موهای مشکی و براقش خیس عرق بود

فرست پسر رو از خودش جدا کرد و سریع گفت:

- ببین فورس! خوب به حرفام گوش بده! نباید به کسی بگی که منو میشناسی خوب؟

فورس با چشمهای نگران و متعجب سرشو به نشونه تایید تکون داد و فرست ادامه داد:

- هر جا همدیگه رو دیدیم مث یه غریبه باهام رفتار کن.. نمیذارم بهت آسیبی برسه عزیزم.. فرست اینجاست خوشگلم

سر فورس رو دوباره به سینه اش فشرد

فورس که به حد مرگ ترسیده بود ، با دیدن فرست کمی آروم گرفت و عطر تن بهترین رفیقش رو بو کشید. شش سال از خبر مرگش میگذشت و فورس هنوز هم سر مزارش گریه و بیتابی میکرد

- باید برم فورس..

- تنهام نذار هیا دلم خیلی برات تنگه

- من پیشتم فورس.. تو همین اتاق کناری.. سر فرصت با هم حرف میزنیم

به زور از پسر جدا شد و با عجله به اتاقش برگشت. یکی از لباسهای مورد علاقه آران رو پوشید و به طبقه پایین رفت

آران که از حضور فرست متعجب شده بود با چشمهای مشتاق بهش خیره شد و گفت:

- بیا بشین پسرم. چی شده؟ امشب تصمیم داری شام بخوری؟

فرست قیافه ناراحتی به خودش گرفت و اخم هاشو تو هم ریخت

- از صبح چیزی نخوردم گرسنمه

آران بلند شد و خودش شخصاً صندلی پسر رو براش عقب کشید تا کنارش بشینه و مقداری مرغ و برنج براش کشید

- بخور عزیزم.. اولین باره یکی از لباسایی که من برات خریدم و پوشیدی ..

فرست نگاهی به چهره پر از عشق آران انداخت و سعی کرد تنفرش رو پنهان کنه. به خاطر فورس.... مجبور بود...

- دلت برام تنگ شده بود که رفتی یه جدیدشو برا خودت جور کردی؟؟

آران ابروهاشو به حالت تعجب بالا داد. از اون بچه ی لاغر اندام خوشش اومده بود اما فقط برای یه شب میخواستش و بعد برای بردگی میفرستادش

دستشو رو دست فرست گذاشت و به سمتش خم شد

- پسرم داره حسودی میکنه؟

فرست با شنیدن این حرفها داشت بالا میاورد! حسودی؟ مرتیکه معلوم الحال! روزی میرسه که جلوی پاهام ضجه بزنی و من یه تیر تو اون مغز خرابت خالی کنم!

خودشو جمع و جور کرد و با اخم ساختگی چنگالش رو سمت مرد گرفت و تهدیدآمیز گفت:

- حسودی نمیکنم! اگه دستت بهش بخوره بلایی سر خودم میارم که تا آخر عمرت فراموشم نکنی!

چنگال و روی میز پرت کرد و به سمت پله ها رفت. از بالای پله ها به چهره خندون و راضی آران نگاه کرد. امشب هم شب سختی در پیش داشت. احساس مرگ میکرد اما برای فورس خوشحال بود.. فردا نقشه اش رو ادامه میداد. تصمیم داشت به آران بگه از اون بچه خوشش اومده و اجازه بده به عنوان زیر دست فرست تو عمارت کار کنه

از همون زمان بود که فورس همراه همیشگی فرست شد

*****


زمان حال- عمارت فرست کاناپان

فورس بیش از حد کلافه بود.

فرست نگاهی بهش انداخت و بلند شد. دلش نمیخواست فورس بیشتر از این اذیت شه... انگار واقعا عاشق این پسر ریزه میزه شده!

با قدمهای بلند سمت خاتانگ رفت و بالای سرش ایستاد

بوک از هیبت مرد کمی جا خورد و دست خاتانگ رو که تو دستش بود فشرد

خاتانگ لب زد:

- این فرسته... فرست کاناپان

چشمهای بوک بیش از حد گشاد شدند! فرستِ بزرگ، به این جوونیه؟ حالا که کم و بیش داستان رو میدونست عقده و نفرتش از این مرد کمتر شده بود

فرست با تحکم گفت:

- پاشو موش کوچولو! واسه امشب بسه وقت خوابه

خاتانگ دوباره به اون لکنت لعنتی دچار شد! نمیدونست چرا هر وقت با فرست صحبت میکنه به این حال میفته

- اما.. م...من... تو اتاق .... خودم...

-نمیشه کوچولو! سریع تو اتاق من!

خاتانگ از جا پرید و بوک هم باهاش بلند شد و اعتراض کرد:

- کجا میخوای ببریش؟ تو اون فیلم دیدم که اذیتش میکنی!

فرست با اخم فریاد زد:

- به تو ربطی نداره پسر جون! واسه اینکه بتونی زنده بمونی و از دوست عزیزت محافظت کنی بهتره زبونت کوتاه بمونه!

دست خاتانگ رو کشید و در حالی که به سمت اتاقش میرفت رو به فورس داد زد:

- حواست به این یکی باشه! یه لحظه ازت جدا نشه.. دنبال دردسر نیستم! شب پیش خودت بمونه

پوزخند زد و از پله ها بالا رفت. شرایط نزدیک شدن به پسر رو برای فورس فراهم کرده بود

فورس قدم زنان به بوک نزدیک شد و دستشو تو جیب شلوارش فرو برد

- وقت خوابه جوجه... دنبال دردسر نباش . فکر کنم متوجه شدی که خاتانگ خودش ترجیح داده پیش ما بمونه و بهمون کمک کنه

بوک بهش نزدیک شد و انگشتشو به نشونه تهدید رو سینه پسر گذاشت:

- بهم دروغ گفتی! جوری قضیه رو جلوه دادی که فکر کنم خاتانگ در خطره

فورس انگشت وسطشو نوازش وار روی انگشت بوک کشید و نجوا کرد:

- ممکنه تو خطر باشه اگه تو پسر خوبی نباشی

دست بوک رو لباس فورس مشت شد و اونو به سمت خودش کشید

- جرات دارین انگشتتون بهش بخوره تا همه انگشتانونو خورد کنم

فورس بلند خندید و مچ دست پسرو تو مشتش گرفت:

- از وحشیا خوشم میاد


*****


خاتانگ بعد از حمام، روی تخت نشست و به فرست نگاه کرد که دستشو روی قفسه سینه اش میکشید.

فرست نمیدونست این درد برا چیه؟ چرا حس میکرد قلبش میخواد قفسه سینه اش رو بشکافه؟ روی پسر خم شد و قبل از اینکه بفهمه دستشو به تخت دستبند زد


خاتانگ مبهوت به دستبند نگاه کرد و به فرست اعتراض کرد:

- هنوز بهم اعتماد نداری؟ هنوز باید حبس باشم؟

فرست روش اومد و سرشو تو گردن پسر فرو برد

- شاید نیروهای بابات تا این اتاق بیان.. هم برای امنیت خودت لازمه هم اینکه باید نقشه مون رو حفظ کنیم

مارک جدیدی زیر گلوش گذاشت و آهی که از دهان خاتانگ در رفت حریص ترش کرد.. زیر گلو و گردنش رو بوسید و مکید و مارک تازه ای درست روی خط فکش گذاشت. داشت چیکار میکرد؟ چرا نمیتونست خودشو کنترل کنه؟ بهت زده از رفتار عجولانه اش از روش بلند شد و پشتشو به پسر کرد . دیک تحریک شده اشو بین پاهاش حس میکرد. مسلمه که به خاطر آران این کارها رو میکنه! چشمهاشو به هم فشار داد. دروغ میگفت... از وقتی پسر رو تو اون کت و شلوار سفید دیده بود تا الان دلش میخواست ببوسدش و نمیدونست چرا قلبش اینطور درد میکنه!


*****

بوک همراه پسر غریبه ای که تازه چند روز بود میشناختش وارد اتاق شد

اصلا چه لزومی داشت با این پسر، تو یه اتاق بخوابه!؟ کلافه دستی تو موهاش کشید و نفس خسته اش رو بیرون داد.

بوی هلو زیر بینی اش پیچید

به سمت در چرخید و پسر رو دید که در حالی که دستش توی جیب شلوار جین مشکیشه بهش زل زده!

دهن کجی ای براش کرد و گفت:

- چته؟ چرا زل زدی به من؟

گوشه لب پسر به لبخند بالا رفت و پرسید:

- اینجا رو دوس داری؟

بوک از سوال پسر شوکه شد

- چرا باید اینجا رو دوس داشته باشم؟؟؟

فورس تکیه شو از در برداشت و چند قدم به بوک نزدیک شد

- چون قراره بقیه عمرتو اینجا زندگی کنی!

- ب..بقیه عمرمو؟؟! منظورت چیه؟

فورس باز هم بهش نزدیک تر شد و درست روبه روش، با فاصله خیلی کم ایستاد.

بوک از حرفهاش حسابی شوکه بود! قیافه شو کمی مظلوم کرد و گفت:

- مگه نیومدی تا آخرش کنار دوستت باشی؟

اونا قصد داشتند خاتانگ رو برای همیشه پیش خودشو نگه دارن؟ اجازه نمیداد! هر طور شده خاتانگ رو با خودش میبرد. فقط کافی بود این جریانات تموم شه!! با عصبانیت یقه پسر رو گرفت و به سمت خودش کشید.

- فکر کردین میذارم خاتانگ منو اینجا نگه دارین؟؟ وقتی این انتقام کوفیت تموم شه اونو با خودم میبرم!

فورس نیشخندی زد و به بوک نزدیک تر شد. یقه اش تو مشت بوک اسیر بود و هر قدمی که سمتش برمیداشت، بوک یه قدم عقب تر میرفت . چشمهاش از شدت تعجب گشاد شده و ترس رو کاملا میشد از چشمهاش خوند

بوک اونقدر عقب رفت تا پاش به چیزی برخورد کرد و تا به خودش بیاد، از پشت روی تخت پرت شد!

فورس با همون نیشخندی که روی لب داشت یه زانوشو روی تخت گذاشت و دستهاشو دو طرف سر پسر قرار داد

- نیاوردمت اینجا که به این راحتی از دستت بدم جوجه

اخم های بوک تو هم رفت و سعی کرد بلند شه اما پسر کاملا بهش تسلط داشت. دلیل حرفهاشو نمیفهمید

- یعنی چی؟ چرا منو آوردی اینجا؟ چرا ریسک کردی و جای خاتانگو بهم نشون دادی؟ چه بلایی میخواین سرمون بیارین؟

فورس تو چشمهایِ وحشیِ پسری که به تازگی عاشقش شده بود نگاه کرد

- هیچکس به حضور تو اینجا نیازی نداره بوک! خاتانگ به تنهایی برای ما کافیه. فقط منم که میخوام اینجا باشی!

بوک کماکان گیج بود و از حرفهای پسر سر در نمیاورد

- چرا؟ چرا میخوای من اینجا باشم؟

فورس ابروهاشو بالا انداختت و آروم لب زد:

- میخوامت!

بوک ابروهاشو بیشتر تو هم کشید. تو اون لحظه اصلا متوجه منظور پسر نشده بود!

- میخوای؟ چیو میخوای؟

- میخوامت!! کجای حرفم مفهوم نیس؟؟ میخوامت یعنی تو رو میخوام!

بوک انگار که از شوک بیرون اومده باشه چشمهاش تا جایی که میشد از هم باز شد و داد زد

- چ...چی؟!!! م...منو؟!!

دل فورس از عکس العمل جذاب پسر داشت به هم میپیچید. از نزدیک کیوت تر و بامزه تر به نظر میرسید

بوک از اینهمه نزدیکی ترسید و با آرنجش ضربه محکمی به دست پسر زد

تعادل فورس از بین رفت و روی بوک افتاد. موهای مشکی و نیمه بلندش رو صورت بوک پخش شد و لبهاش درست روی لبهای پسر فرود اومد

چشمای بوک پر از ترس بود و فورس از گرما و نرمی لبهای پسر به خودش لرزید. قلبش داشت خودشو به قفسه سینه اش میکوبید

دلش میخواست تا آخر عمر تو همین وضعیت بمونه . بدن بوک، گرم بود و فورس دلش میخواست پوست لطیفش رو پرستش کنه

اما حالا حالاها باید تلاش میکرد! اینو از ضربه ای که بوک لای پاش کوبید فهمید! صورتش از درد جمع شد و در حالی که دستشو روی دیکش گذاشته بود روی تخت افتاد

بوک با عجله به سمت در اتاق دوید و وقتی دید بسته اس در بغلی رو که حمام و دستشویی بود باز کرد. داخل شد و از پشت قفلش کرد

فورس ناله ای از درد کرد و به سختی اما با لبخند بلند شد. لباساشو عوض کرد و یک دست لباس تمیز با حوله برداشت و پشت در حموم روی صندلی گذاشت

از لای در طوری که پسر بشنوه گفت:

- برات حوله و لباس تمیز پشت در گذاشتم... شب بخیر

سلانه سلانه در حالی که هنوزم لای پاش از ضربه پر قدرت پسر درد میکرد خودشو روی تخت انداخت و چشمهاشو بست.

نمیتونست بخوابه.. مدت ها بود که نمیتونست درست بخوابه.. از وقتی بوک رو دیده بود دوست داشت به جای خواب، مدام گوشی تو دستش باشه و تک تک حرکات پسر رو ستایش کنه

لبخند زد.. نیم ساعتی طول کشید که صدای قژقژ در به گوشش رسید. از لای چشمهای نیمه بسته دید بوک لای در رو باز کرد و به سرعت حوله و لباسا رو برداشت و دوباره وارد حموم شد.

بدن بی نقص و سفیدش رو برای یک لحظه از لای چشمهای نیمه بازش دید و تا میتونست تو دلش قربون صدقه اش رفت

چند دقیقه بعد بیرون اومد و در حالی که سعی میکرد فورس رو که خودشو به خواب زده بیدار نکنه بالشتی از روی تخت برداشت و به سمت مبل رفت

فورس متنظر موند تا پسر بخوابه. بوک استرس زیادی رو تحمل کرده بود و سفر سنگینی داشت

کم کم چشمهاش روی هم افتاد و با و جود اینکه به شدت میترسید اما خستگی بهش غلبه کرد و به خواب رفت

فورس با لبخند بلند شد و پتوی تخت رو برداشت و روی پسر کشید

درجه دستگاه تهویه هوا رو که با اسانس هلو کار میکرد بیشتر کرد و روی تخت برگشت. از اینکه بوک کنارش بود به شدت احساس آرامش میکرد. نسبت بهش احساس مالکیت داشت و حالا که بوک اینجا بود میتونست یه خواب راحت داشته باشه

چشمهاش روی هم افتاد و به خواب رفت


بر خلاف فورس اما، فرست با اینکه شب از نیمه گذشته بود نمیتونست بخوابه! حضور خاتانگ این روزها ، حسهای عجیبی رو درونش فعال میکرد.

روی اندام باریک پسر خم شد و به لبهای نیمه بازش نگاه کرد

هیچ وقت تو زندگیش مثل الان، قلبش برای یه جفت چشم بسته و لبهای باز و صدای خر و پف کسی نلرزیده بود

به گردن کبود پسر نگاه کرد و از اینکه خودش باعثش شده لبخند زد. باز هم میخواست.. بیشتر و بیشتر.. دوست داست تموم تنش رو کبود کنه..

کلافه رو تخت نشست و نفس عمیقی کشید.

نصفه شبی حوصله فرست کوچولو رو نداشت اما هر بار با دیدن خاتانگ به این حال و روز دچار میشد.. سعی کرد به آران فکر کنه! کسی که کنارش خوابیده پسر بدترین دشمنشه! پس نباید این حس و حال رو بهش داشته باشه!

دوباره زیر چشمی بهش نگاه کرد... نه! هیچ کدوم از افکارش باعث نشد ذره ای از تپش قلبش کم شه! شاید باید به خودش اعتراف میکرد این پسر براش فرق داره

بلند شد

در حالی که تلاش میکرد به خاتانگ نگاه نکنه به تراس رفت . جعبه سیگارش رو صندلی بود . یک نخ برداشت و روشنش کرد.

به نرده ها تکیه داد و دود سیگار رو بیرون داد. به فضای سرسبز جزیره اش خیره شد.

از همینجا بود که آران رو چک میکرد. هر وقت ماشینش رو تو محوطه باغ میدید قلبش فشرده میشد! میدونست شب خوبی در انتظارش نیست...

از این اتاق و این تراس خاطرات خیلی بدی داشت اما وقتی خونه اش رو از آران پس گرفت بازم اینجا رو به عنوان اتاقش انتخاب کرد تا همیشه یادش باشه کی باعث مرگ خانواده و نابودی زندگیشه

از میون پرده های حریر نگاهی به هیکل ظریف پسر انداخت...

اون پسر فرق میکرد.. اون با پدرش فرق داشت..


*****


ماشین رو سر کوچه ای در محله خائوسان پارک کرد و پیاده شد

در سمت شاگرد رو باز کرد و چوب بیسبال مورد علاقه اش رو برداشت و به سمت خونه ای که آدرسش رو از میا گرفته بود حرکت کرد

در حالی که سر چوب بیسبالش روی زمین کشیده میشد با لبخند ترسناکش پشت در رسید و زنگ زد. عاشق صدای کشیده شدن چوبش با آسفالت کف خیابون بود

باید تکلیف خیلی چیزها رو روشن میکرد! از شانس خوبش سوران، هنوز تو بانکوک زندگی میکرد! بوسه ای از راه دور به چوب بیسبالش فرستاد و منتظر موند.

- کیه؟

- میشه تشریف بیارین دم در؟

- شما؟

- از طرف یکی از دوستاتون یه پیغام دارم

صدای تق گذاشتن گوشی اومد و چند لحظه بعد مردی با موهای از ته تراشیده در رو باز کرد . لبخند ارث پهن تر شد..

عکسش رو دیده بود. خودش بود.. سوران..

مرد با تعجب پرسید:

- امری داشتین!

ارث لبخند زد

- من از طرف یکی از دوستاتون اومدم. چند تا سوال دارم

چهره مرد همزمان متعجب و اخمالو شد و بی ادبانه گفت:

- کدوم خری هس این دوست؟؟

ارث قدمی به جلو برداشت و تو چشمهای مرد خیره شد

- میکس!

سوران کمی فکر کرد و انگار که چیزی یادش اومده باشه با چشمهای گشاد از تعجب به ارث خیره شد

چند لحظه تو همون حالت موند و یهو در رو تو صورت ارث کوبید

اما ارث چوب بیسبالشو لای در گذاشته بود. مرد سعی کرد در رو ببنده اما بی فایده بود

با ترس چند قدم عقب رفت و همین باعث شد ارث وارد خونه بشه.

نگاه مرد بین صورت ارث و چوب بسیبالش میچرخید

- تو...تو کی هستی؟؟

ارث باز هم لبخند زد و دکمه بالای لباسشو باز کرد

- فقط چند تا سوال دارم . نترس

نگاهی به سالن انداخت و از اینکه کسی رو تو خونه ندید بیشتر خوشحال شد. دلش نمیخواست آدمهای بیشتری رو به دردسر بندازه

مرد انگار که سعی داشت خودشو جمع و جور کنه با عصبانیت فریادزد:

- کی از تو میترسه مرتیکه! گورتو از خونه من گم کن بیرون! وگرنه زنگ میزنم پلیس

ارث در حالی که چوب بیسبالش، رو زمین کشیده میشد به مرد نزدیک شد. خیلی وقت بود از این کارها نکرده بود!!

مرد با دستهای لرزون به سمت گوشی موبایلش رفت اما قبل از اینکه دستش به گوشی برسه و از روی میز برش داره، با ضربه سنگین چوب به کمرش، روی زمین پرت شد

تو خودش جمع شد و با ترس به ارث نگاه کرد

- چی از جونم میخوای؟؟

ارث روبه روش روی مبل نشست و شروع به نوازش چوب مورد علاقه اش کرد. چشمهای آتشین و خشمگینش رو به مرد دوخت

- میخوام همه چیو بدونم.. چه بلایی سرش آوردین؟!

مرد سعی کرد بلند شه و به ارث حمله کنه اما ارث خونسردانه، همونطور که روی مبل نشسته بود ضربه ای با چوب مورد علاقه اش به زانوهای سوران زد و دوباره پخش زمینش کرد

- بهتره بلند نشی مرد! هر بار که رو پات وایستی آسیب بیشتری میبینی.. جواب سوالمو بده تا منم بیشتر از این مزاحمت نشم

مرد آخی گفت و تو خودش مچاله شد

-ی.. یادم نیس! میکس کیه؟ نمیشناسمش...

ارث زبونشو گوشه لپش فشار داد و سرشو تکون داد. کم کم داشت حوصله شو سر میبرد! آروم از جاش بلندشد و سرشو به نشونه تایید تکون داد

هنوز مرد به خودش نیومده بود که ضربه شدیدی تو شکمش خورد و باعث شد از درد فریاد بزنه

ارث بالا سرش ایستاد

- انگار دوس داری این بحث شیرین رو کش بدی! میدونی... من عاشق جلسه ی سه نفره مونم! من و تو و چوب عزیزم..!

بهت قول میدم تا صبح بهمون خیلی خوش میگذره

با سر چوبش صورت مرد رو نوازش کرد و یکدفعه چوبشو بالا برد

مرد دستشو حائل صورتش کرد و داد زد:

- میگم...نزن!... میگم!

چوبو روی شونه اش گذاشت .از بالا به مرد خیره شد و منتظر موند

- ما ... ما... اذیتش میکردیم...

- ما یعنی کی؟

- من و دو تا از دوستام.. بچه بودیم.. به خدا بچگی کردیم!

ارث نگاه سرزنش باری به مرد انداخت

- چه بلایی سرش آوردین

مرد به تته پته افتاد و سرفه کرد

-اون..موقع..میکس .. عاشق یکی از همکلاسیامون شد... ما... ما... فهمیدیم گِیه...

ارث همچنان منتظر بود اما سوران انگار قصد نداشت ادامه بده و داشت گریه میکرد!

- زیاد وقت ندارم! یالا! بنال!

گفت و ضربه آرومی با چوبش به پهلوی مرد زد و آخ مرد رو بلند کرد

- ما.. هر جا تنها گیرش میاوردیم.. روش... روش.. ادرار میکردیم.. بهش میگفتیم کثیفه.. نجسه... لایق این کاره...... به زور... دهنشو باز میکردیم و مجبورش میکردیم ... ادرارمون رو بخوره..

موجی از خشم و عصبانیت از بدن ارث رد شد.. چه بچه هایی که تو مدارس، مورد ظلم قرار میگرفتند و کسی نبود که به دادشون برسه..کسایی امثال سوران... با بی اخلاقیایی که معلوم نبود حاصل تربیت کدوم پدر و مادر عقده ای و بی فرهنگه، تو جامعه زیاد بودن..

سالهای سال میشد که از فضای جرم بیرون بود اما زجرهایی که خودش تحمل کرده بود باعث میشد کسانی مثل سوران رو کاملا بشناسه!

حالا علت وسواس میکس رو میفهمید

حاصل اولین عشق اون بچه، این اتفاقِ وحشتناک بود! حاصل اولین علاقه اش تحقیر و سرزنش بود اونم به بدترین شکل ممکن!

باید سریعتر برمیگشت.. الان فقط دلش میخواست کنار میکس باشه

نگاهی به مرد انداخت و تو صورتش تف کرد

میخواست بهش بد و بیراه بگه اما حیف کلمه ای که بخواد حروم این افراد بکنه! بیحال از خونه بیرون اومد و به میا زنگ زد:

- داخل خونه اش دوربین داره.. فیلمها رو پاک کن!

- چشم رئیس

چوب بیسبالش رو تو صندوق عقب انداخت.. هنوز هم وقتی اون چوب رو دستش میگرفت آدرنالین خونش به طرز عجیبی بالا میرفت

سوار شد و به سمت ویلا حرکت کرد

ادامه دارد...

Report Page