Iran

Iran

SaeedSaeedi

امروز بدون هیچ دلیلی دلم هوس ایران رو کرد وقتی اینجوری میشه میرم یا روی گوگل مپ مسیرهایی که با دوچرخه رفتم یا قله هایی که رفتم رو میارم و یکمی با خاطرات قدیمی دل خوش میکنم.

بعضی وقتها اصلا میرم روی تخت دراز میکشم و سمند سركش و جادويي خیالم رو میدوونم. مسیری رو میرم توی ذهنم ، اونجاها که برام جالب بوده مثلا قهوه خونه های بین راه ،خرابه های توی مسیر یا جاهایی که شبها خوابیدم توی بیابون رو توی ذهنم پیدا میکنم با اینکار هم به حافظه ام یک ورزشی میدم و هم یک کوچولو از مشکلات اون روزم دور میشم.

توی این سفر خیالی سعی میکنم تمام جزئیات رو بخاطر بیارم نشونه ها، نشونه ها نقش بزرگی رو توی این سفر بازی میکنن. همیشه اینجوری بوده عادت دارم که توی یک مسیر نشونه بگذارم. مثلا یک درختی، ساختمون خاصی و یا کوهها و سنگها.

توی کتابخونه یک کتاب نقشه دارم که فکر کنم بیشتر ازبیست ساله که دارمش توی یک سفر به تهران خریدمش .

نمیدونم اصلا چرا خریدمش چون خیلی بزرگ بود. اما هنوز بعد از بیست سال دارمش، شاید به دلیل همون بزرگ بودنش ننداختمش بره .لا بلای برگهایش پر هست از کاغذهای مختلف که هر کدومش برنامه یک سفر یا گزارش یک برنامه است. دقیق یادم میاد از فروشگاهی خریدمش توی خیابون انقلاب از سمت میدون امام حسین به سمت غرب بری بعد از حدود یک کیلومتری یک ساختمون هست که نمای آجری داره و سر در خونه سمت چپ در یک کاشی با نقش یک شیر و یک پهلوان نصب شده از اون خونه شش تا خونه بری جلو یک فروشگاه کتاب هست که این کتاب رو از اونجا خریدم اینجوری میرم جلو همیشه اینجوری نشونه گذاری کردم.

یکی از وسایلی که حتما بهش سر میزنم وقتی هوس ایران رو میکنم همین کتابه این تنها یک کتاب نیست یک دنیا خاطره است برای من

یک چند تا چیز دیگه ام هست که مثل بلیط یک طرفه است آدم رو پرواز میده به ایران دو تا جعبه سیاه دارم توی کتابخونه که همیشه خاک گرفته است.

توشون همه چیز پیدا میشه از بلیط موزه های شیراز تا نقشه کلی شهر دیگه 

توی این دو تا جعبه از هر کجای ایران یک چیزی هست یک چیزی که وقتی بهش نگاه میکنم پرت میشم به اعماق یک منطقه توی ایران. یک قوطی خالی فیلم عکاسی زمانی که کردستان بودم این فیلم رو گرفتم. چون عکس دماوند روش بود خریدمش. سالها این قوطی رو دارم حتی زمانی هم که دوره آموزش سربازی رفته بودم توی چهارچوب بالای تخت گذاشته بودمش که همیشه دماوند جلوی چشمم باشه قبل از خواب.

این جعبه اصلا برای خودش جعبه جادویی اصلا درش رو باز میکنه بوی ایران رو میده بوی اون روز چهارم فرودین اون سال توی جاده ابرکوه.

مسیر مشهد یزد رو از وسط کویر با دوچرخه رفتم قرار بود که برم سمت شیراز چهارم فروردین بود درست یادم تاریخش رو

بین جاده یزد به ابرکوه سمت چپ جاده یک کوهی هست شکل عقاب اینم از اون نشونه ها بود که گذاشته بودم اونجا بودم که بارون زد بوی خاک بارون خورده کویر ابرکوه اصلا یک چیز دیگه بود این جعبه ها هم همون بو رو میدن.

توی این جعبه ها همه چیز هست که من رو ببره به ایران حتی اون بلیط یک طرفه هواپیما که گرفتم و اومدم سوئد. با اینکه برای من بلیط رفت بود اما با دیدنش هر بار بر میگردم ایران.

سیما وقتی میبینه که من سرگرم این دو جعبه هستم میگه من آشغال جمع میکنم اما نمیدونه که اینها همه نشونه است اینها رو جمع میکنم که یک روزی با دیدنشون برم توی اون دنیا اینها رو نگه میدارم که اگر یک روزی آلزایمر گرفتم با دیدنشون یادم بیاد اون روزها رو.

یک جایی که نمیدونم کجا بود خوندم که آدم وقتی پیر میشه فراموشی میگیره و این فراموشی تا جایی پیش میره که دیگه آدم حتی خودش رو هم نمیشناسه حتی یادش میره که غذا بخوره نفس بکشه.

و تنها با دیدن یک سری اشیا یا جاهای خاص که نقش نشونه رو براش داره یاد خاطرات گذشته اش می افته اون اشیا و جاها هستند که عامل زنده بودنش میشن اون یادها و خاطره ها هست که در اصل زنده نگه میداره اون آدم رو منم اینها رو جمع میکنم برای اون روز.

امروز دلم دوباره هوس ایران رو کرد، یک آن خیلی هوس ایران اومدن رو کردم اما واقعا دلم نمیخواد که برگردم واقعا دلم نمیخواد که حتی برای چند روز بیام. چون اینجوری که از دور میبینم اون ایران دیگه ایران من نیست ،اون ایران دیگه به اون قشنگی قبل نیست یا من باهاش بیگانه شدم یا مردمش با من بیگانه شدن.

میدونی یک تصویر قشنگ دارم توی ذهنم یک عالمه خاطره دارم توی همین دو تا جعبه مقوی سیاه که میترسم اگر برگردم دوباره به اونجا ها اون خاطرات زیبا زشت شده باشند.میترسم از اینکه خاطراتم ، اون تصویر زیبایی که توی ذهنم دارم خراب بشه و نمیخوام که خراب بشه به همین خاطر نمیخوام که برگردم با اینکه سخت دلتنگ میشم.

وسعت این دو تا جعبه مقوایی سیاه برای من یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و هفت کیلومتر مربع است .

همیشه دم دمای بهار این شعر اخوان رو همه جا میشه دید که  

در روزهای آخر اسفند

در نیمروز روشن

وقتی بنفشه ها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک

در جعبه های کوچک چوبین جای می دهند

جوی هزار... زمزمه درد و انتظار

در سینه می خروشد و بر گونه ها روان

جوی هزار..... زمزمه درد و انتظار

در سینه می خروشد و بر گونه ها روان

ای کاش! آدمی وطنش را همچون بنفشه می شد با خود ببرد هر کجا که خواست

در روشنایی باران

در آفتاب پاک

در روز های آخر اسفند

در نیمروز روشن

ای کاش آدمی وطنش را هم چون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست 

و شاید من تنها کسی باشم که واقعا به این آرزوی دست نیافتنی دست پیدا کردم که تونستم وطنم روتوی دو تا جعبه مقوایی جا بدم و هر کجا که بخوام ببرم


Report Page