Invite?
Pazi :)با قیافهای که کم از ادمای سکتهای نداشت نفس عمیق کشید و به سمت چپش نگاه کرد. این ادم واقعا همون پسر خفن دیروزی بود؟ همونی که نصف موهای رنگ شبشو بالا بسته بود و پیرسینگ لبش ازون خفنای زنجیر داری بود که به گوشش وصل بود؟ همونی که کت چرم با پوتین پوشیده بود؟ نمیدونست کدومو باور کنه؟ این پسری که موهای بازش تو صورتش سایه انداخته و یه عینک مستطیلی گنده زده رو؟ با اینکه درک این تناقض یکم سخت بود، اما کمی که بیشتر فکر کرد، دید خیلی هم باهم فرق ندارن.
چانگبین* جیسونگا خوبی؟ قیافت یه جورِ عجیبی شده. حالت خوبه؟
+ چیزی نشده بابا.
باوجود لرزش صدا اعلام کرد و از جاش بلند شد.
*واقعا؟
"اینجوری نمیشه، باید باهاش حرف بزنم"
* عه جیسونگ؟
+ لی، چند لحظه وقت داری؟
پسرک بالاخره بعد از تایم طولانی، سرشو از کتاب مانگاش بیرون اورد و به محبوبترین شاگرد کلاس که حالا صداش میزد نگاه کرد.
-ها؟
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
- هاااااااا؟ بازم میتونم بیام خونتون وقت گذرونی؟؟
+خ.. خب با من که نه، با بکی. از وقتی که رفتی همش هیونگ هیونگ میکنه. میگه میخوام با "هیونگ" بازی کنم. بخاطر همون.
-واقعا؟ پس براش یه کتاب مصور میگیرم.
+ نیازی نیست انقدر خودتو تو زخمت بندازی. آه، خداروشکر، حالا دیگه بکی خوشحال میشه و دست از سرم بر میداره.
همونطور که روی پاشنه پاهاش میچرخید سمت پنجره گفت. توی راه پله نزدیک به اتاق نظافت بودن و اونجا خالی از هر دانش آموز دیگهای بود. زیر چشمی به لی نگاه کرد که حس کرد رو لبهاش طرح لبخندی رو دید. اما وقتی پلک زد که دقیقتر شه، چیزی اونجا نبود. به روی خودش نیاورد و خاطر گیج شدنش از روی عادت لبهاشو غنچه کرد.
از اونطرف، پسر قد بلند پر از حس گرمی بود. انگار که یکی در آغوش گرفته باشدش، لبخند زد. اما با به یاد اوردن خاطراتی، سریع لبخندش از بین رفت. ترجیح داد حسش رو رک بگه.
- خیلی جا خوردم.
+چرا؟
یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و به اون پسر گربه نما نگاه کرد.
- از اینکه باهام حرف میزنی، جا خوردم. از دیروز مطمئن بودم که قراره بلکل ازم دوری کنی.
و به خاطر تلخیای که حس کرد، ناخداگاه سرشو پایین انداخت.
+ چرا باید همچین کاری کنم؟
با شنیدن جواب، جریان الکتریسیته رو داخل بدش حس کرد؟
-ها؟
+خب یه خورده ناجور بود و کمی هم جا خوردم.
همونطور که دستشو با بیخیال تکون داد دوباره برگشت تا بازی بچهها رو داخل حیاط مدرسه ببینه. ادامه داد:
+ با اونی که تو مدرسه هستی، کلی فرق داری. اما هردومون یجوریم، مگه نه؟ پس واقعا دلیلی برای دوری کردن نیست یا....
+.... چرا لپات گل انداخت؟
پوکر شده پرسید.
- ها؟ نه اخه... به شنیدن اینجور حرفا عادت ندارم فقط. هه هه.
معذب جواب داد
- چطوری بگم؟ فقط یه جوریه.
بر خلاف حرکات نامطمئنش، یه لبخند زیبا، محکم زد.
- ولی ممنونم.
-چیزی شده؟
با دیدن نگاه خیره جیسونگ رو خودش پرسید.
+ لبخند قشنگی داری
- ها؟
+ بهتر نیست موهاتو مثل دیروز، اغلب بدی عقب؟ عینکتم برداری؟
- عااااا خوب پیرسینگام اینجوری دیده میشن.
+ عاو، حالا چندتا داری؟ من فقط تونستم بفهمم بیشتر از دوتاست.
- هوووم... یه چندتایی هستن، فکر کنم ۹ تا، هرکدوم از گوشام چهارتا، یدونه هم لبم.
+ خب این دیگه زیادیه
- مامانمم همینو گفت.
...........