Introduction

Introduction

OneD_Smut

کلافه گوشیشو به گوشه‌ای پرت کرد و مشغول جویدن لبش شد، هیچ چیز فاکی‌ای دیگه براش لذت بخش‌ نبود


نیاز به یه اتفاق واقعی داشت، یه چیز جدید


نفس حرصیش رو بیرون داد و از جا بلند شد، نیم رخ جلوی آیینه ایستاد و لبه‌ی پلویرش رو بالا زد، دستی روی باسنش کشید و از هم فاصلشون داد


+ چطوری میتونن بهت بی توجهی کنن ... فاکرا


با عصبانیت اسپنکی روی باسن خودش نشوند و ناله‌ی بلندی کرد، قدمی به عقب برداشت و با چسبوندن باسنش به دیوار، فرد رویاهاش رو پشت سرش تصور کرد


دستش رو عقب برد و انگشت هاش رو کنار گردن مرد خیالی قرار داد، باسنش رو به پایین تنش مالید و به چنگ افتادن گردنش توسط انگشت های کشیدش رو حس کرد


دست دیگش رو روی دست آزاد مرد گذاشت و به سمت سینه های خودش هدایتش کرد، زیر نوازش هاش پیچ و تاب خورد و با نزدیک شدن به پایین تنش نفس نفس زد


با تقه‌ای که به در خورد هول زده از دیوار جدا شد و پلیورش رو پایین کشید


+ بله؟!


صدای لطیف ماریا که اجازه‌ی ورود میخواست توی گوشش پیچید و لحظه‌ای بعد صورت سالخورده و مهربونش توی چارچوب پدیدار شد


: شام آمادست پسرم


لویی با لبخند به سمت ماریا پرواز کرد و دستش رو توی دست گرفت‌، بوسه‌ی نرمی روی پستی و بلندی های پوستش زد و با اخم شیرینی گفت


+ مگه من نگفتم خودت نیا دنبالم خوشگله .. صدام بزنی یا یکی دیگه رو بفرستی کافیه


ماریا با شنیدن لقب همیشگیش کمی سرخ شد و نیگشون آرومی از پهلوی لویی گرفت


: اینطوری صدام نزن لویی


بین آخ و اوخ های فیک پسر گفت و با چشم غره‌ای که بهش رفت صدای خندش رو شنید، لبخند محوی زد و با همراهی تک پسرِ تاملینسون ها تا پایین، پله هارو طی کرد


بعد از یه تشکر کوتاه و تشر دوباره‌ای بخاطر چشمک و شیطنت های لویی، به آشپزخونه برگشت و از دید پسر دور شد


لویی با سرزندگی آستین های بلند پلیورش رو بین انگشت هاش گرفت و روی نوک پاهاش تا میز رقصید


آخرین قدم رو برداشت و با بردن دست راستش به سمت کمرش، کمی روی زانوهاش خم شد و در برابر تماشاچیان ذهنش تعظیم کرد


با تک سرفه‌ی پدرش سرش به سرعت بالا اومد و خودش رو جمع و جور کرد، آب دهنش رو به سختی قورت داد و با دیدن نگاه خیره‌ی دِیو تاملینسون رون رون های لختش، پلیورش رو کمی پایین کشید و گوشه‌ی میز جا گرفت


* لویی ... مگه بهت نگفتم جایی به غیر از اتاقت حق برهنه یا حتی نیمه برهنه بودن نداری


لویی بر طبق عادت انگشت هاش رو در هم قفل کرد و لبش رو به دندون گرفت، معذب تکون آرومی خورد و پیشتر پاهای سفیدش رو زیر میز پنهان کرد


+ عذرمیخوام ... تکرار نمیشه 


دیو نفس کلافه‌ای کشید و سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد، از کل دارایی های دنیا فقط یه پسر نصیبش شده بود و همونم مثل دخترها رفتار میکرد و لباس میپوشید


لویی با‌ اشتهایی‌ کور شده چنگالش رو برداشت و مشغول بازی با غذاش شد، خانوادش تا حدودی درمورد گی بودنش اطلاع داشتن اما پدرش هیچ وقت جرئت پرسیدن همچین سوالی رو به خودش نمیداد ... چون از پاسخی که ممکن بود بگیره واهمه داشت


میترسید تک پسری که برای بقای نسلی از خون خودش روش حساب کرده جوابی رو بهش بده که دنیارو روی سرش خراب کنه


و لویی از همش خبر داشت، خبر داشت و جرعتی برای حرف زدن درونش نمونده بود .. لویی پسر شاد و خانواده دوستی بود و تصور زندگی بدون خانواده میکشتش .. مرگ تدریجی اما قطعی‌ای که میتونست به سادگی بهش تحمیل بشه، پس سکوت میکرد و توی نقشش فرو میرفت


چیزی درمورد علاقش به پسرها نمیگفت .. حتی چیزی درمورد دنیا و احساساتی که توش بوجود اومده بود ... شاید میتونست بعد از کام اوتش از سمت پدرش پذیرفته شه


ولی به عنوان یه ساب؟! میتونست اطمینان بده پدرش قراره بدون تعلل زنده زنده گردنش رو لب بالکن اتاقش ببره


آب دهنش رو به سختی و با بغض قورت داد، چاقو و چنگالش رو بین انگشت هاش مشت کرد و با صدایی که میلرزید لب زد


+ میتونم ... میتونم برم؟


نگاه سنگین پدرش رو به همراه نگاه نگران لوتی روی خودش حس کرد و لحظه‌ای بعد، با اجازه‌ای که دریافت کرد بی تردید به سمت اتاقش پر کشید


پدرش زیاد علاقه‌ای به نشون دادن لکه‌ی سیاهِ کارنامه‌ی سفیدش به بقیه نداشت، پس تا وقتی که لویی توی اتاقش پنهان شه، تمام قانونای سخت خونه براش از بین میرن


در اتاق رو با آروم ترین حالت ممکن بست و کمرش رو بهش تکیه داد، حس میکرد اکسیژن هوا براش کافی نیست و سینش میسوزه 


آروم آروم سر خورد و پشت در نشست، زانوهاش رو توی بغلش کشید و گونشو بهشون تکیه داد، چشم هاش رو بست و گذاشت قطره اشکی که منتظر چکیدن بود رها شه


لویی برعکس نووجون های دیگه اولویت زندگیش رو خانوادش قرار میداد، نظر مادرش توی پوشش لباس هاش براش مهمتر از قضاوت هم سنای خودش بود 


و درحقیقت مشکلی باهاش نداشت، خانوادش خانواده‌ی سخت گیری نبودن و لویی هم ترجیح میداد حساس ترین روزهای زندگی و عمرش رو با نظر افرادی که تجربه دارن بگذرونه


مشکل اصلی ماجرا اینجا بود که لویی هیچ وقت از انجام کاری منع نمیشد، همیشه راه براش باز بود و میتونست همه چیز رو تجربه کنه


تمام آموزش های لازم رو میدید و بعد میدون دست خودش بود، خودش باید راه درست و غلط رو تشخیص میداد و در نهایت ... تشویق یا تنبیه میشد


خانوادش خانواده‌ی هموفوبیکی نبودن اما تک پسر بودنش مشکلات زیادی رو براش به همراه داشت


آستین بلندش رو زیر چشم هاش کشید تا اشک هاش رو پاک کنه و به خودش توی آیینه‌ی قدی رو به روش لبخند زد .. عادت نداشت هیچ وقت خودش رو بخاطر اشک هایی که میریخت سرزنش کنه 


حس خوب و رهایی بعدش رو دوست داشت و لازم میدونستش .. با خستگی از جا بلند شد و گوشیش رو برداشت، تکست کوتاهی به خواهرش داد و از خوب بودن حالش مطمئنش کرد


میدونست با تموم شدن ساعت صرف شام لوتی به سرعت به اتاقش هجوم میاره و سرشو توی آغوش میکشه، ولی امشب نیازی بهش نداشت .. امشب چیزی فراتر از محبت میخواست .. شاید درد؟!


اتاقش رو کاملا تاریک کرد و زیر پتو خزید، دنبال سایت مورد نظرش گشت و گزینه‌ی Sign Up رو لمس کرد


با باز شدن صفحه‌ی مقابلش استرس کمی به بدنش وارد شد و انگشت هاش برای حرکت بعدی مردد شدن .. نفس عمیقی کشید و با کنار زدن افکارش بدون اتلاف وقت کادر مستطیلی رو فشرد تا کیبوردش بالا بیاد


اسم، سن و اطلاعاتش رو وارد کرد و تستی که براش بالا اومد رو با دقت جواب داد، ناخن انگشت کوچیکش رو بین دندون هاش گرفت و با استرس مشغول جویدنش شد .. با دیدن تیک سبز رنگ و بلافاصله وارد شدنش به صفحه اصلی سایت، خوشحال تکه ناخون کوچیکِ توی دهنش رو به سمتی تف کرد و ناخوداگاه صاف نشست


با توجه به شخصیتش لیست افرادی که براش مناسب بودن پدیدار شده و حالا دست هاش از اضطراب میلرزید


نمیدونست باید چیکار کنه .. نمیدونیت باید کدومو انتخاب کنه ... دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید، برای چند ثانیه چشم هاش رو بست تا هیاهوی درونش رو آروم کنه و ثانیه‌ای بعد با مکث پلک هاش رو باز کرد


دلیلی نداشت یکی از مهم ترین و بهترین لحظه‌ های عمرش رو با استرس یا انتخاب بی دقت خراب کنه، پس وارد اطلاعات فرد اول شد و با دقت کلمات نوشته شده روی اسکرین رو مطالعه کرد


تک تک پایین میرفت و گزینه های رو به روش رو به دلایل مختلف رد میکرد، بعضی ها قانونی برای رابطشون نذاشته بودن و لویی دیوونه‌ی قانون بود


البته شکستنش!


بعضی ها با معیار های توی ذهن پسر جور نبودن و بعضی ...


با دیدن چهره‌ی جذاب و زیبایی که مقابلش قرار گرفت چشم هاش کمی گرد شدن و خشکش زد

مستقیم به تیله های کاراملی رنگ مرد زل زده بود و حس میکرد جاذبه‌ای که ازشون بیرون میاد کل وجودش رو در برگرفته و توان انجام کار دیگه‌ای رو نداره


لبش رو بی اختیار خیس کرد و صدای ضعیفی از خودش دراورد، حتی هنوز اسم مرد رو نمیدونست و اینجوری هیجان توی رگ هاش تزریق شده بود


چشم هاش به سختی از نگاه نافذ و گیرای مرد کنده شده و به پایین لیز خوردن، چندبار اسمش رو توی ذهنش خوند و درآخر لب زد " زین .. زین ملیک "


اخم شیرینی روی پیشونیش نشست و بخاطر کنجکاوی‌ای که مثل خوره به جونش افتاده بود از سایت خارج شد .. به گوگل رفت و کلمه‌ی زین رو سرچ کرد .. با دیدن توضیحات گوگل تک خنده‌ی آرومی زد و زمزمه کرد


+ معلومه که اسمش برازندشه .. بیشتر از حد تصور زیباست


دوباره و اینبار با اشتیاق بیشتری به سایت برگشت و کمرش رو به هدبورد تکیه داد، رزومه‌ی شخص مورد نظرش رو با دقت و تفکر بیشتری خوند و با تموم شدنش لب هاش رو به جلو فرستاد، با سماجت چندبار دیگه متن رو خوند و کلافه لب پایینش رو بین انگشت هاش کشید


+ چرا عیبی داخلت پیدا نمیکنم


با چشمای ریز شده پرسید و صفحه رو بی هدف بالا و پایین کرد، با دکمه‌ی Back به عقب برگشت و مشغول خوندن بقیه‌ی رزومه ها شد


به هیچ عنوان تمرکز نداشت و به سرعت از هرکدوم رد میشد، فکرش درگیر شخص زین نامی بود


 با تموم شدن گزینه هاش پوکر به گوشی خیره شد و با حالت مسخره‌ای لب زد


+ چرا انقدر ناقصید 


با یادآوری قوانین اصلی و نبایدهاش در رابطه با فحاشی به دام ها، با لب کج به همشون فاک داد و به سمت عکس مورد نظرش رفت


گفته بودم لویی اهل پیروی از قانون نیست ... درسته؟


دوباره وارد صفحه‌ی زین شد و اینبار بدون تعلل ریکوئست رو فشرد، پیامی مبنی بر ارسالِ اطلاعاتش به فرد مورد نظر براش سند شد و ضربان قلبش رو افزایش داد


دراز کشید و پتورو تا روی سرش بالا برد، تا زمانی که چشم هاش از خستگی روی هم بیوفتن به اسکرین گوشیش زل زد و توی همون حالت به دنیای بی خبری وارد شد 

.

.

.


با مشت های متعددی که به در اتاقش کوبیده میشد غر زد و پتورو بالاتر کشید، سرش رو زیر بالشت فرو کرد و با صدای خفه‌ای داد زد


+ محض رضای خدا ... چه مرگتونه


فیبی با رسیدن به خواسته‌ی شومش قهقه‌ی بلندی زد و با گرفتن دست فیزی به سرعت از اتاق دور شد، اگه لویی دستش بهشون میرسید امکان نداشت بذاره بدون مجازات در برن


لویی با بستن دوباره‌ی چشم هاش سعی کرد بخوابه، اون دوتا وروجک 12 ساله آسایش و آرامشش رو از بین برده بودن و روزی هزار بار درخواست ازدواجشون رو میکرد


با یادآوری کاری که دیشب انجام داده بود به سرعت سرجاش سیخ نشست و پتورو از روی صورتش کنار زد، با برخورد نور به چشم هاش فاک بلندی گفت و ابروهاش رو در هم کشید


با همون چشم های بسته روی تختش به دنبال گوشیش گشت و با پیدا کردنش برخلاف دید تار و اشکِ توی چشم هاش، با سماجت بازش کرد


با دیدن قبول شدن درخواست و بالا اومدن پیوی زین براش، جیغ خفه‌ای کشید و با دست دهنش رو چسبید ... ودف ... اصلا انتظارشو نداشت 


با استرس انگشت هاش رو حرکت داد و سلام خالی‌ای رو تایپ کرد، محدودیت های مسترش رو نمیدونست و نگران بود با استفاده از کلمه‌ی نامناسب عصبیش کنه


با اضطراب به اسکرین گوشیش زل زد و با پاسختی که دریافت کرد چشم هاش گرد شدن، اون مرد آنلاین بود ...


با پردازش موقعیش دست هاش شروع به لرزیدن کردن و ناخوداگاه گوشیو به کناری انداخت، روی پاهاش ایستاد و شروع به راه رفتن کرد


+ من ... من نمیتونم ... اگه گفت بیا خونمون چی ... اگه گرفت کردم ولم کرد چی


با جمله آخرش پوکر به آیینه خیره شد و رو به انعکاسش لب زد


+ نه که خیلیم بدت میاد حالا !


برای خودش چشم غره رفت و با یادآوری فردی که منتظر پیامشه بالا پرید و به گوشیش چنگ زد، پیام رو باز کرد و با دیدن متنش کف دستش رو به پیشونیش کوبید


- ساعت خواب ... 11 ظهره!


چندبار دیگه پشت هم دستش رو به پیشونیش کوبید و بلند ناله کرد، روی میز تحریرش نشست و با استرس تایپ کرد


+ من ... من دیشب دیر خوابیدم ... عذرمیخوام


پاهاش رو جمع کرد و گوشه‌ی میز خودشو جا داد، به کمک پاپ سوکت گوشیش رو مقابلش نگه داشت و با دیدن جواب زین دوباره نالید


- برای چی عذرمیخوای؟! من و تو هنوز حتی باهم آشنا هم نشدیم


لبش رو گزید و سعی کرد تپش قلبش رو آروم کنه‌، با فکر به اینکه زین نمیتونه از پشت گوشی به طور کامل احساساتش رو متوجه شه نوشت


+ من یکم استرس دارم ..


چشم هاش رو بست و سرش رو به دیوار تکیه داد، با لرزیدن گوشی توی دستش لای یکی از پلک هاش رو باز کرد و پوکر شد


- نداشته باش


اوه مرسی ... تموم مشکلاتم حلش شد


ادای مرد رو در آورد و در آخر با نگه داشتن زبونش بین لب هاش از خودش صدا دراورد و تفش رو توی هوا پخش کرد


جوابی نداد تا طرف مقابلش رو متوجه مردد بودنش کنه و با دیدن تکست بعدی لبخند زد


- گرچه الا با حرف من احساساتت از بین نمیرن .. لازمه همدیگرو ببینیم .. کی وقت داری؟


+ امروزم خالیه، هرساعتی که راحت باشید


توی شخصی که برای افعالش به کار میبرد دقت کرد و با اعلام شدن ساعت نگاهی به صفحه نمایش بزرگ روی دیوار که عدد 16 : 11 دقیقه رو نشون میداد انداخت 


حدودا نزدیک 6 ساعت وقت داشت، رضایش رو اعلام کرد و با پایین پریدن از روی میز به سمت آشپزخونه حرکت کرد .. اگه قرار بود امروز رابطه داشته باشه نیاز به انرژی داشت 

.

.

.


در خونه رو باز کرد و با عجله وارد شد، بی توجه به نگاه های متعجبی که روش زوم شده بودن پله هارو دوتا یکی بالا رفت و خودشو توی اتاق پرت کرد


قرار بود فقط یه اپیلاسیون کوفتی توی اون آرایشگاه انجام بده ولی با دیدن لاک های رنگارنگی که توی قفسه چیده شده بود توان مقاومت رو از دست داد و حالا ناخون هاش با مایه سیاه رنگی کاور شده بودن


البته که علاوه بر اون قبل از خروجش با دیدن سورمه‌ی توی دست دختر دلش پر کشیده بود، ولی هیچ کدومش اهمیت نداشت


اون اسکلا میتونستن کارشو زودتر راه بندازن 


سعی کرد غرغرو کنار بذاره و جلوی کمدش ایستاد، نمیدونست باید چی بپوشه


یه تیپ خفن طور بزنه یا چیزی که توی روزای عادیش میپوشه رو به تن کنه تا زین بتونه با شخصیت واقعیش آشنا شه


تصمیم‌ گرفت با عادی ترین استایل ممکن به دیدار مرد بره، بلوز طوسی روشنش رو به همراه جین تنگ مشکیش بیرون کشید و مشغول تعویض لباس هاش شد


مثل همیشه دست هاش رو روی باسنش گذاشت و مطمئن شد که جلوه‌ی همیشگی خودشونو دارن، گوشی و کلیدشو توی جیبش سر داد و بعد از پوشیدن کلاه و ونسای تیرش به سمت در راه افتاد


سر سری جواب سوالات مادرش رو داد و مثلا به قصد دیدن دوست هاش از خونه بیرون زد، میتونست از هرکدوم از ماشینای رنگارنگ داخل پارکینگ برای سریع تر رسیدن به زین استفاده کنه .. اما دوست داشت بهونه‌ای برای سوار شدن به ماشین مرد داشته باشه


تا سر خیابون دوید و بعد از گرفتن تاکسی آدرس کافه مورد نظر رو داد، توی طول راه با استرس پاهاش رو تکون میداد و پوست کنار ناخنش رو میجوید


با رسیدن به فضای باز زیبایی که با درخت پوشیده شده بود ناخوداگاه لبخند زد و پیاده شد، به سمت پیشخوان حرکت کرد و با گفتن اسمش، به سمت فضای باز پشت کافه حرکت کرد


با پیچیدن بوی خاک خیس و عطر گل ها توی مشامش لبخندش عمق گرفت و انگشت هاش رو توی هم قفل کرد، لپ هاش بخاطر خنکی هوا کمی گل انداخته بودن و احساس طراوت میکرد


با دیدن مردی که پشت بهش نشسته بود، ناخوداگاه جریان خون توی رگ هاش سرعت گرفت و قلبش محکم کوبید


وایب عجیبی که ازش دریافت میکرد حس ششمش رو به کار انداخته و فرد مورد نظرش رو شناسایی کرده بود


با ایستادن گارسون از حدسش مطمئن شد و انگشت هاش رو بیشتر درهم فشرد، تشکر کوتاهی کرد و با خجالتی که نمیدوست از کجا و چرا درونش جوشیده رو به روی زین نشست، سرش رو پایین انداخت و از بین لب های بازش نفس کشید


+ سلام


زین با نشستن جثه‌ی کوچیکی رو به روش نگاهش رو از فضای زیبای اطرافش گرفت و به پسر خیره شد، بیشتر از چیزی که تصورش رو میکرد بیبی بوی بود !


هیکل ریزه میزه و کلاه کیوتش، ناخون های لاک زده شدش و کمر باریکش .. همه و همه زیادی تایپ زین بودن


کمی نیم خیز شد و دست هاش رو روی میز گذاشت، آرنج هر دستش رو بین انگشت های دست دیگش نگه داشت و لب هاش رو خیس کرد


میتونست فشرده شدن زانوهای پسر رو حتی با وجود مزاحمت میز ببینه، استرسش قابل تشخیص بود و صدای کوبش قلبش به گوش هردوشون میرسید


- من رو به روت نشستم لویی .. اینجارو نگاه کن


با شنیدن اسمش از زبون زین، تپش قلبش برای ثانیه‌ای ایستاد و همه جا سکوت شد، حس عجیبی داشت ... لحن مرد ناخوداگاه مجابش میکرد تا سرش رو بلند کنه


با بالا اومدن چهرش چشم های زین در کسری از ثانیه روی سرمه‌ی درون پلک هاش قفل شدن


 مرد توی دلش اعتراف کرد که اون پسر واقعا زیباست


نگاه لویی بین صورت و قفسه‌ی سینه‌ی لختش در گردش بود و نیشخند کمرنگی روی لب هاش بوجود میاورد، در برابر چشم های بی پروای پسر بیشتر به جلو خم شد و با نوک انگشت منو رو به سمتش هدایت کرد


- قبل از اینکه شروع کنیم بگو چی میخوری؟


لویی لب های خشک و پوست پوست شدش رو لیسید و آروم زمزمه کرد


+ یه لیوان آب فقط


زین با اشاره به گارسون سفارش قهوه و آب پرتقال به همراه یه بطری آب معدنی داد، تشکر کرد و با تکیه دادنش به صندلی جو خشک فضارو شکوند


- اطلاعاتت رو دیشب مطالعه کردم، سوال هایی که دارم رو میپرسم تا یکم فضا عوض شه و بعد میتونی شروع کنی


لویی سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد و سعی کرد افکار درهمش رو کنار بزنه، زین با تک سرفه‌ی آرومی گلوش رو صاف کرد و گفت


- 18 سالته و به سن قانونی رسیدی اما هنوز به دبیرستان میری .. کدوم پایه رو رد شدی؟


لویی سرش رو بالا گرفت و با استرسی که حالا کمتر شده بود جواب داد


+ هیچ کدوم ... خانواده‌ من خانواده‌ی تقریبا سلطنتی‌ای هستن ... یه سری قوانین رو بعد از اتمام primary ( دبستان ) و قبل از ورود به elementary ( راهنمایی و دبیرستان ) باید یاد بگیریم ... بخاطر همین یه سال مشغول آموزش بودم و عقب افتادم 


زین سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و خوشحال از وضعیت درسی پسر لبخند محوی زد، تحصیل مهم ترین اصل ممکن براش بود و میخواست توی مدتی که با سابش قرارداد داره مطمئن شه قرار نیست از درس هاش عقب بیوفته و بعد از اتمام زمان رابطشون، از چیزی جا نمونه


- محدودیت خاصی داری؟ ساعت ورود و خروج یا جای مخصوصی هست که نباید بری؟


لویی سرش رو به نشونه‌ی نفی تکون داد و برای تکمیل کردن حرف هاش گفت


+ نه ولی خودم بیشتر از 11 شب بیرون نمیمونم


لبخند زین عمق بیشتری گرفت و ابروهاش بالا پرید، ظاهرا آموزش های خانوادش تاثیر مثبتی روش داشته و خودش چیزهایی که براش مناسب هست رو میدونه


با اومدن سفارش هاشون دوباره تشکر کرد و فنجون قهوش رو توی دست گرفت، با دست ازادش به آب پرتقال اشاره زد و درست لحظه‌ای که پسر قصد نوشیدن کرد با حرفش بهت رو به وجودش فرستاد


- نظرت درمورد من چیه؟!


لویی لیوان توی دسترش رو فشرد و دوباره روی میز گذاشتش، لایه‌ی نازکی از عرق روی کمر و پیشونیش جا خشک کرد و با من من گفت


+ من .. خب .. خب راستش ... ازتون خوشم اومده ... دیشب بعد از دیدن اطلاعاتتون بقیه‌ی کیس هارو هم مطالعه کردم ... ولی خب ... نمیدونم اسمشو چی بذارم .. جاذبه؟! یا همچین چیزی از سمت شما منو گیر انداخت


برخلاف لکنتش با صراحت گفت و به چشم های زین خیره شد، اون دو تیله‌ی خوش رنگ از نزدیک خیلی خیلی زیباتر بنظر میرسیدن


چشم های زین بخاطر روراستی پسر برق کوتاهی زد و لب آغشته به قهوش رو لیسید، میدونست که فرد مقابلش قراره یه برتِ رو راست ( کسی که دوست داره قوانین رو بشکونه و تنبیه شه ) باشه پس تعجبی در کار نبود .. فقط تحسین بیشتر


اینبار این سر زین بود که برای تایید به حرکت دراومد و بعد ساکت شد تا میدون رو به دست لویی بسپاره


لویی بعد از تر کردن گلوش با آب پرتقال صندلیش رو جلوتر کشید، حالا یخش کاملا ذوب شده و پسر شیطون درونش پدیدار شده بود


+ انتظارتون از سابتون چیه


زین جرعه‌ی دیگه‌ای از قهوش نوشید و فنجون رو پایین گذاشت


- 24/7 .. نه به این صورت که کنارم حضور داشته باشی، از این نظر که در تک تک لحظه ها وجودمو حس کنی و بسنجی که اگه من بودم توی باید چیکار میکردی، توی حالت آماده باش باشی ... تو یه برتی پس نمیتونم ازت توقعِ انجام تمام قوانینمو داشته باشم، ولی میخوام مطمئن باشم که از روی لج بازی قرار نیست چیزی رو انجام ندی ... رفتارت خلاصه شه توی شیطنت و تنبیه، چیزایی که خودت میدونی لازم هستن رو بپذیری و قبولشون کنی


مورد بعدی که خیلی زیاد روش تاکید دارم اعتمادت بهمه، میخوام همه چیزو بهم بگی .. نباید اگه‌ به چیزی علاقه نداشتی بپذیریش، حتی از سمت منی که دامتم ... همه چیزو بهم بگو، باهام‌ درمیون بذار و باهم حلش میکنیم

نمیخوام ازم بترسی، میخوام از روی اعتماد بهم‌ گوش کنی، رابطمون قرار نیست فقط و فقط توی سکس خلاصه شه 

قراردادهای من متفاوتن، من روی همه چیت نظارت دارم و تو همه چیزو بهم میگی، حتی اگه به نفعت نبود ... ازت نمیخوام بهم دروغ نگی، چون باید خودت به سطحی برسی که بدونی حقیقت تنها چیزیه که باید از گلوت خارج شه

اعمال سکس با توجه به خواسته های تو انجام میشن، من هیچ محدودیتی برای کارایی که انجام میدم ندارم پس با توجه به لیمیتای تو محدودشون میکنم 


 مسترتم اما اخلاق و شخصیتم چیز خشکی نیست، تحقیری خارج از سکس یا تنبیه یا اعمال جنسی برات صورت نمیگیره حتی اگه بخوایش، روتین روزانتو من میچینم و قبل از خواب ازت گزارششو میخوام ... هرچیزی مربوط به خانوادت تا وقتی که با رضایت خودت گفته نشه بهم مربوط نیست


 دیشب توی رزومت نوشته بود که کیتنی، ازت انتظار اعمال کیتن وارانه دارم، هرجور قطع و وصلی یا پشیمون شدن به من این موضوع رو میفهمونه که تو درمورد خودت و شخصیتت اطلاعات کافی نداری و ممکنه حتی فردا این رابطه رو نخوای، پس درمورد لیمیتا و اطلاعاتی که بهم میدی مطمئن باش، تنبیهات فقط توی تنبیهای جسمی خلاصه نمیشن، من به روان ادما بیشتر علاقه دارم


صحبت درمورد لیمیتات و غیره بمونه برای دیدار بعدیمون .. الان فعلا میتونی نظر یا سوال هایی که برات مونده رو بگی


لویی در تمام لحظات با دقت و تمرکز کامل به حرف های زین گوش سپرده بود و حالا لبخندش به پهن ترین حالت ممکن روی صورتش خودنمایی میکرد، درحقیقت زین -تمام- ویژگی هایی که میخواست رو توی خودش جا داده بود


باورِ پرفکت بودن مرد براش به قدری غیرقابل باور بود که به چشم یه فرشته میدیدش، انگار زین بدون اینکه نیازی به حرف زدن داشته باشه ذهنش رو میخوند

سوال و ابهامی براش باقی نذاشته و بود و تنها چیزی که بنظرش میرسید رو پرسید


+ تمام چیزهایی که از یه رابطه میخواستم رو گفتین فقط ... چی باید صداتون کنم؟


زین قهوش رو به اتمام رسوند و دست راستش رو کنار پهلوش گذاشت


- هر زمانی که توی ملا عام باشیم برات زینم .. در بقیه‌ی مواقع میتونی سر صدام کنی 


+ متوجه شدم


زین خوبه‌ای زیر لب گفت و پرسید


- پس مشکلی نداریم؟


با " خیرِ " پسر از جا بلند شد و منتظر ایستاد تا لویی هم بلند شه، به سمت پارکینگ کافه راه افتاد و قدم هاش رو با پسر هماهنگ کرد


- با تموم شدن امروز و رضایت هردو، به مدت یک هفته بهت آموزش میدم و با تک تک محدودیت هات آشنا میشم، بدنتو میشناسم و قوانینمو بهت میگم ...اگه میتونی یک هفته‌ی کامل رو کنارم و توی خونه‌ی من بگذرونی چه بهتر، اگه موقعیتش رو نداری باید توی این یک هفته گوشی به دست آماده باشی و تک تک کارات رو با فیلم، عکس یا هرچیز دیگه‌ای که نیاز بود بهم نشون بدی


لویی چشم آرومی گفت و با روشن شدن چراغ های مرسدس بنز AMG GT R جلوش، لبش رو از هیجان گاز گرفت و در برابر حرف زین سرش رو بی حواس تکون داد، با اشاره‌ی مرد داخل شد و دست هاش رو روی زانوهای بی قرارش گذاشت تا از حرکت بایستن


زین به اطراف نگاهی انداخت و با خالی بودن پارکینگ، پشت جایگاه راننده نشست، تا جایی که میشد صندلی رو عقب برد و ضربه‌ی آرومی روی رونش زد


لویی با فشردن لب هاش به هم تردیدش رو کنار زد، درسته که قبل از بسته نشدن قرارداد میتونست اجازه‌ی برقراری رابطه رو به زین نده ولی در حقیقت خودش هم برای این موقعیت اماده بود


بدون عجله خم شد و روی رون های زین جا گرفت، وجود دم و دستگاه مسخره‌ی وسط ماشین روی پایین تنش کمی اذیتش میکرد ولی براش مهم نبود


زین با بالا زدن بلوز پسر و دیدن باسن خوش فرمش، لبش رو به دندون کشید و کف دستش رو روی جینش حرکت داد


پلک های لویی روی هم افتادن و بر حسب عادت باسنش رو بالاتر داد، زین با دیدن رضایتمندی پسر لبخند کجی زد و با لطافت دکمه‌ی شلوارش رو باز کرد


- فکر کنم یه بیبی بوی فوق هات نصیبم شده


لویی کمرش رو بالا داد تا توی پایین کشیدن شلوار و باکسرش به زین کمک کنه و لب زد


+ فقط از نشون دادن خواسته هام ترسی ندارم .. من عاشق لمس شدنم و ... آههه


ادامه‌ی حرفش با باز شدن لپ های باسنش و جاری شدن آب دهن زین بینشون، نصفه موند و به در چنگ زد


باسنش رو به چپ و راست حرکت داد و با اسپنکی که دریافت کرد کمی بالا پرید، سرش رو بیشتر توی قسمت خالی بین رون زین و در فرو کرد و پایین تنش رو تا جایی که میتونست بالا داد


زین انگشت میدلش رو بدون عجله بین خط باسن لویی حرکت میداد و هرازگاهی بهش فشار میورد تا تشنه ترش کنه


لویی با بیشتر فشردن ناخن هاش به در بی قرار وول خورد و صداش رو توی گلو خفه کرد تا زیاد از حد حرف نزنه


هنوز اخلاق زین دستش نیومده بود و توی باید ها و نباید هاش شک داشت


- باکره‌ای؟


لویی پیشونیش رو به آستین لباسش مالید تا عرقش رو پاک کنه و با نفس نفس جواب داد


+ خودم .. خودم خودمو ..


زین با فهمیدن پاسخ پسر انگشتش رو به داخل سر داد و آه غلیظ لویی رو شنید، ناله هاش هزاران برابر بیشتر از تن صدای عادیش گوش نواز بودن


کم کم میدلش رو تا انتها فرو برد و لباس پسر رو تا گردنش بالا زد، با خم شدن روی بدنش بوسه های خیسی رو روی ستون فقراتش نشوند و انگشتش رو حرکت داد


لویی با حس بوسه های لطیف مرد پلک هاش تا نیمه بسته و به سرعت سفیدی چشم هاش معلوم شدن


لویی پسر فوق العاده داغی بود و وقتی لمس شدنش برای اولین بار انقدر اصولی و لذت بخش پیش میرفت به طور کامل اختیارش رو از دست میداد


قسمتی از پارچه‌ی لباسش رو به دندون گرفت تا آروم باشه و با بالا اومدن بوسه های زین قوس عمیقی به کمرش داد، ناخوداگاه گردنش به سمت سر زین خم شد تا بوسه هاش رو متوقف کنه و لحن بم و پر از آرامش مرد موهای نداشته‌ی تنش رو سیخ کرد


- صدات رو آزاد کن


مطیع لب هاش رو از هم فاصله داد و با باز شدن دندون هاش پارچه به سرعت به جای اولیش برگشت، ورود دومین انگشت مرد و به همراهش لب های داغ و خیسی که به پوست گردنش چسبید باعث شد تا ناله کنه و به پشت گردن زین چنگ بزنه


سوزش کمی که توی رینگش پیچیده بود لذت وصف نشدنی‌ای بهش میداد و مَکِشِ گردنش بین لب های زین به پرواز درش میورد


فکر به کبودی عمیقی که قراره روی بدنش بشینه و استرسِ پنهان کردنش، زیادی خوب بود و غرق خوشیش میکرد


با صدای خیسی که توی گوشیش پیچید سرش رو کج کرد و با چشمای خمارش مستقیم به زین زل زد، در اصل به لب های براقش 


عطش بوسیدنشون از لحظه‌ی اولی که مرد رو دیده بود توی وجودش ورجه وورجه میکرد و حالا میخواست امتحانشون کنه


+ میتونم؟!


با ناله و بی حال لب زد و وقتی حس کرد صورت زین درحال نزدیک شدن به صورتشه بی تاب خودش رو جلو کشید و با ولع لب پایین مرد رو به دندون گرفت


مک عمیقی بهش زد و با ضربه‌ی محکمی که توی رینگش کوبیده شد بین لب های باز زین آه کشید، با لجاجت دوباره لبش رو به دهن گرفت و بوسه‌ی خیسی رو شروع کرد


زین عمیق و منظم توی رینگ پسر ضربه میزد و انگشت هاش رو از هم فاصله میداد، لب های شیرینش رو میبوسید و هر لحظه دمای بدنش بالا و بالا تر میرفت


زبونش رو بین لب های لویی سر داد و با شروع شدن ساک خیس و پر سر و صداش ناله‌ی آرومی کرد، توی شلوارش کم کم داشت مشکل به وجود میومد و فاک ... اون پسر زیادی خواستنی بود


با حس تموم شدن تحملش اسپنک محکمی روی باسنش نشوند و انگشت هاش رو بیرون کشید، لویی با حرص لب های زین رو بین دندون هاش فشرد و با عقب بردن سرش کشیدشون


زین لب پایینش رو کوتاه وارد دهنش کرد و درحالی که پهلوهای لویی رو میگرفت لب زد


- خوشمزه‌ای


چشم های لویی با ذوق برق زدن و کلافگیش بخاطر قطع شدن اتصال لب هاشون از بین رفت


با کمک زین چرخید، جوری که سرش به سمت پایین و دو ساق پاش دو طرف سر زین، دور صندلی حلقه شن


بخاطر عقب بودن صندلی، فرمون مشکلی براش ایجاد نمیکرد و تنها حالت تهوع کمی بخاطر برعکس بودنش به سراغش اومده بود کمی آزرده خاطرش میکرد


با عجله کمربند و دکمه‌ی زین رو باز کرد و باکسرش رو پایین کشید، با دیدن دیکش آب دهنش رو قورت داد و دستش رو به آرومی دورش حلقه کرد


تصور جر خوردن با عضو توی دستش درحالی که زین محکم باسنش رو اسپنک میکنه و توان حرکت رو ازش گرفته، باعث میشد همین الان به اوج برسه


با حس گرمای دهن زین دور دیکش، ناخوداگاه فاک بلندی گفت و به سرعت اسپنک محکمی دریافت کرد


لب های حرفه‌ای مرد با مهارت روی دیکش عقب و جلو شده و دست های کاربلدش تمام پیکرش رو لمس میکردن


به معنای واقعی توی آسمون بود، بدنش شل و ریلکس شده و توان انجام کار اضافه‌ای جز هندجاب رو نداشت


ولی نمیتونست ... نمیتونست از چشیدن طعم مرد بگذره


کمی گردنش رو جلو کشید و با کنار زدن سرگیجش لب هاش رو دور دیک زین حلقه کرد، نفس داغ و آه مانند مرد روی خیسی دیکش عقل از سرش پروند و مجابش کرد که توی گلو ناله کنه


دست هاش رو دوطرف صندلی گذاشت و کم کم پایین رفت، برجسته شدن لحظه به لحظه‌ی گلوش حس خوبی رو بهش میداد و زمانی که برخورد دیک زین رو به ته حلقش حس کرد، دیگه توقع لذتی فراتر از این رو نداشت


عق زد و بدون اینکه کسی به اجبار سرش رو نگه داره خودش راه تنفسش از دهان رو بست، آروم و عمیق از بینی نفس کشید تا تحملش رو بالا ببره و زمانی که دیدش بخاطر پرده‌ی نازک اشک تار شد، عقب کشید و آب دهنش رو روی رون های زین ریخت


زین با تند تر کردن ریتم حرکت سرش ناله های لویی رو بالاتر برد و باعث لرزش بدنش شد، ناخون های کوتاهی که توی رون پاهاش فرو رفته بود و تنگ تر شدن لحظه به لحظه‌ی حلقه‌ی زانوهای لویی دور صندلی، مطمئنش میکرد که پسر به اوج لذت نزدیکه و باید از تمام مهارتش کمک بگیره 


با انگشت شست دست چپش مشغول نوازش رینگ نبض دار لویی شد و با دست راستش نیپل هاش رو پیچوند، فشارشون داد و با چلوندنشون جیغ خفه‌ی پسر رو درآورد


بدن لویی لرزش غیر قابل کنترلی گرفت و با فرو کردن پیشنر ناخون هاش توی پای زین درخواستش برای اجاز‌ه رو بی حرف به زبون آورد


زین با فرو کردن انگشتش توی رینگ پسر جواب مثبتش رو اعلام کرد و با حس کام داغش توی گلوش سرش رو عقب کشید، تک سرفه‌ی کوتاهی زد و با پایین تر کشیدن بدن لویی محتویات توی دهنش رو روی رینگش ریخت


لویی لب هاش رو برای محدود کردن فحش هاش گاز گرفت و با حس ورود کام به رینگش ناله‌ی بلندی کرد


انگشت شست زین حرکت میکرد و مایع سفید رنگ به درون بدنش میفدستاد


زین با تموم شدن کارش لیس کوتاهی به رینگ لویی زد و روشو بوسید، شلوار و باکسرش رو بالا کشید و با کمک به پسر، بدن خسته و بی حالش رو روی صندلی کمک راننده گذاشت


به سمتش خم شد و با قرار دادن لب هاشون روی هم بوسه‌ی نرمی رو شروع کرد


+ نیازی به زمان ندارم .. میخوامش


آروم گفت و لحظه‌ای بعد از شدت خستگی حرکت لب هاش بین بوسه متوقف شد،


 زین تک خنده‌ی آومی زد و با لطافت موهای لخت پسر رو پشت گوشش فرستاد، روی لب های غنچه شدش رو کوتاه بوسید و آدرس پسر رو از روی گوشیش حفظ کرد

.

.

.

های .. یدوارم خوب باشید

این ایده در حقیقت ایده‌ی فیک بود ولی نمیدونم چرا اسماتش کردم

امیدوارم دوسش داشته باشید، نظارتتون رو توی ناشناس یا کامنت ها بهم بگید

https://t.me/BiChatBot?start=sc-237541-kEeeY1n

Report Page