-Intro
🤍یکبار یکجا خوندم. از عشق واقعی برای نقاشی هم که بگی، از تصویر بیرون میآید و به حالت گریه میکنه.
شاید بخاطر همین بود که اتاق نیشیمورای جوان پر از اشکهای ریخته شده روی زمین بود. اشکهایی که حالا باعث شده بود ریکی برای رسیدن به تصویری که توی صدر اتاق قرار داشت، قایق کوچیکی داشته باشه.
پسر ساله قلم به دست روی تکه چوب های نچندان متعادل و پایدار به تصویری بزرگ از معشوقش ایستاده بود. تصویری که به لطف انگشتهای هنرمندش و قلب عاشقش اونجا بود و موجهایی از اشک که با ضربهی جدید قلم بالاتر میومدن.
تصویر زیبا بود. فرای زیبا. بقدری زیبا که ریکی میخواست تمام شب رو برای دیدن اون اشک بریزه. حس میکرد چشمهاش زیادی برای دیدن اون فرشته زمینی و گناهآلودن.
نیشیمورای ۱۷ ساله هرشب توی استدیوی کوچیک نقاشیش، همراه با ۳۲۷ تابلویی که شناور و روی دیوار بودند، برای پرتره گریه میکردن...