Inter
Photo: Diego Cervo/shutterstock.com
اسفندیار کیانی
همانطور که در نوشتار پیشین آمد، میانگونگی(intersectionality) به غنیتر شدن و واقعیتر شدن فهم حقوقی وکیل، قاضی و سایر دستاندرکاران نظام قضایی از خشونت و بهطور خاص خشونت خانگی کمک میکند. نگاه مبتنی بر میانگونگی در برابر کلیگویی و تعاریف انتزاعی از خشونت و خشونت خانگی مقاومت میکند و دلیل این مقاومت هم “غیر واقعی” بودن اینگونه تعاریف و طبقهبندیها است. هر گونه تعریف و فهم از خشونت خانگی، بدون در نظر گرفتن پیچیدگیها و درهمتنیدگی زمینههای متعدد ظلم و خشونت و تنها با تمرکز بر یک جنبه خشونت خانگی مانند جنس، جنسیت، و… نوعی “تقلیل دادن” و “فروکاستن”[أ] پدیده خشونت خانگی به امری یکخطی با تعریفی روشن و مشخص است. این تعاریف و طبقهبندیهای کلی، فاصلهای بعید از واقعیتهایی دارند که قربانیان خشونت خانگی تجربه میکنند و در پرداختن به همه ابعاد “واقعی” خشونت ناکارآمد، ناکافی، و گاه خود مولد ساختارهای معیوب وخشن هستند.[ب] با افزودن سایر ابعاد خشونت خانگی به درک و فهم حقوق، باید با نگاهی منتقدانه به تعاریف و سازوکارهای حقوقی نگریست و در مقابل برای پذیرش روایت (narrative) های تجربههای خشونت آغوش بازتری داشت. اما میانگونگی تنها به افزودن بعد مکانی (این که خشونت کجا، علیه چه کسی، با چه ویژگی و خصوصیات شخصی اتفاق میافتد) به تعریف و فهم خشونت اکتفا نمیکند، بلکه بعد “زمان” را نیز به فهم و تعریف خشونت افزون میکند. به بیان ساده مهم تر از سوال “خشونت خانگی یعنی چه؟”، پرسشهایی نظیر “چه کسی، در چه شرایطی، و در چه زمانی و به چه کیفیتی مورد خشونت واقع شده؟” اهمیت دارد و فهمی واقعیتر، پیچیدهتر و منطبق بر تجربه زیسته قربانی -و نه تعاریف کلی قانون- در اختیار وکیل، قاضی و سایر فعالین این حوزه قرار میدهد. هر قدر که قانون سعی در منجمد کردن، انتزاعی کردن، طبقهبندی کردن، و تفکیک ذاتگرایانه (ابعاد مختلف) خشونت خانگی دارد، نگاه و فهم مبتنی بر میانگونگی سعی در ترکیب این ابعاد، واقعی و ملموس کردن فهم ما از خشونت و مقاومت در برابر ذاتگرایی دارد.
در کنار بعد مکانی در نظر گرفتن “زمان” به عنوان عنصری مهم در فهم خشونت خانگی بسیار حیاتی است. مثلا یک زن قربانی خشونت خانگی در زمان جنگ، در مقایسه با زنی که قربانی خشونت در زمان صلح است، تجربهای متفاوت از خشونت را دارد. همینطور یک زن با تبار آفریقاییآمریکایی پیش از جنگهای داخلی در آمریکا، و یک زن مثلا خواننده پس از انقلابی مذهبی در یک کشور که خوانندگی زنان را منع میکند، تجربههای متفاوتی دارند. متون حقوقی و تعاریف حقوقی اما ناتوان از در نظرگرفتن عنصر مهم “زمان” هستند. زمان وقوع خشونت، به اندازهی سایر ابعاد تجربه خشونت اهمیت دارد. تعاریف قانونی برای “همیشه” نوشته میشوند، گو اینکه بر هر زمان و مکانی قابل اعمال هستند و یا دستکم نسبت به زمانهای مختلف و شرایط متنوع زندگی انسانی بسیار ایستا و انعطافناپذیر هستند، که این مساله البته ریشه در ذات هنجارگرای “قانون” دارد. اما نتیجه افزودن ابعاد مختص زمان-مکان (time-space specific) چیست؟ اگر تعاریف قانونی ناکارآمدیهای غیرقابلانکاری در این زمینه دارند، راه چاره چیست؟ آیا باید همه تعاریف حقوقی را به دور ریخت و در مقابل به روایتهای قربانیان خشونت اتکا کرد؟
پاسخ به این پرسشها نیازمند دقتنظر بسیار و در نظرگرفتن منافع قربانی و همینطور حقوق متهم، مانند حق دادرسی عادلانه است. اما روشن است که در صورت پذیرش این گزاره که “تعاریف کلی از منظرهایی که گفته شد دچار کاستی است”، باید نتیجه گرفت که روایتها و داستانهای پیرامون تجربههای واقعی خشونت خانگی باید در دادگاهها مسموع باشند و همسنگ و یا دستکم در کنار سایر ادله اثبات دعوا مورد توجه قرار بگیرند. روایتهای خشونت تنها مجالیست که میتوان در آنها “واقعیت” آنچه رخ دادهاست را -ورای تعاریف نامانوس و فنی حقوقی- جست. این روایتها تنها راه بررسی و فهم خشونت خانگی است که تجربه خشونت خانگی را نه تنها به تعاریف کلی و یکخطی فرونمیکاهند، بلکه به غنیتر شدن بیشتر فهم حقوق، پلیس، و بهطور کلی جامعه از این پدیده شوم کمک میکنند. داستانها و روایتهای خشونت خانگی به جای تمرکز بر مطابقت با طبقهبندیهای انتزاعی دنیای حقوق، به کندوکاو واقعیت میپردازند و تمام جنبههای میانگونه (intersectional) خشونت را، در تمامیت آنها، و در ارتباط با یکدیگر، مانند آنچه در واقعیت زندگی رخ میدهد، مورد نقد قرار میدهند. از همین روست که در نظام قضایی بسیاری از کشورها،[ت] داستانگویی و روایتپردازی، درکنار سایر ادله اثبات دعوا به کمک دادستان، قاضی و سایر افراد دخیل در پروندههای خشونت خانگی میرسد، تا مبادا نظام قضایی -خواسته یا ناخواسته- به قول حقوقدانان “مُستحیل در جُمودِ منطوقی”[ث] شود و از واقعیت دور بیافتد و از همه اینها ناگوارتر به بازتولید، پابرجایی، و استمرار ساختارهای خشن در جامعه کمک کند. امری که متاسفانه در جایجای نظامهای حقوقی مصادیق پُرشماری دارد. در نوشتارهای آتی به برخی از اینگونه روایتها خواهیم پرداخت.
—————————————————————————————————————-
منابع:
[أ] Reductionism
[ب] توضیحِ اینکه چطور تمرکز بر یک جنبه از خشونت خانگی میتواند منجر به تحکیم و بازتولید ساختارهای خشن گردد نیازمند مقالههای فراوان و نوشتارهای پُرشمار است. اما کوتاه میتوان گفت که رفتارهای اجتماعی، و الگوهای اینگونه رفتارها همه و همه به بازتولید آنچه در علوم اجتماعی “ساختارها و اَبَرساختارهای اجتماعی” خوانده میشود—مانند نژاد، جنس، گوناوندی، طبقه، دین و…—منجر میگردد. اگر قبول کنیم مبنای اساسی این ساختارها، انشقاق و جدایی افراد از یکدیگر باشد—که خود یکی از عناصر ساختارهای خشن است—تمرکز بر، مثلا، جنس منجر به شکلگیری فهمی “قطبی” (polarized) و “ذاتگرایانه” (essentialist) از خشونت میگردد که، در مثال مذکور زنان را مطلقا قربانی و مردان را مطلقا خشونتگر میپندارد، و این گونه ادعا میکند که تجربه خشونت تنها به دلیل زن بودن قربانی و مرد بودن مرتکب رخ میدهد. حالآنکه این نگاه، نه تنها به جدایی و تمرکز بر تفاوت هایی—که ادعا میشود—ذاتیِ زنان و مردان است، منجر میشود، بلکه با نادیده گرفتن سایر جنبههای خشونت علیه زنان (و سایر قربانیان خشونت خانگی)، مثل نژاد، تابعیت، قدرت اقتصادی و… این جنبه ها را به حاشیه میراند تا آنها از تیررس نگاه انتقادی و ظلمستیز مصون بمانند. نکته حائز اهمیت درستی این ادعاها نیست، بلکه غفلت هنجارمند از سایر جنبههای خشونت است. ناگفته پیداست، هیچ مرد یا زنی هیچ خصوصیت ذاتی که برای فهم بهتر خشونت خانگی راهگشا باشد، ندارد و این، در یک نگاه انتقادی، تنها ادعایی انتزاعی برای تحکیم و استمرار ساختارهای خشن است. برای مطالعه بیشتر این فرایند پیچیده نک. کتاب “سازوبرگ ایدئولوژیک دولت” تالیف لویی آلتوسر فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی و همینطور قسمت پایانی کتاب “تنبیه (تنظیم) و مجازات” نوشتهی میشل فوکو.
[ت] مثلا در کانادا نک. R. v. Assoun, 2006 NSCA 47
[ث] در ادبیات حقوقی، این عبارت به معنای گرایش و پایبندی افراطی و بیش از حد به متن قانون و در نتیجه چشم بستن به روی واقعیتها یک پرونده و یا تجربه میباشد؛ معنای تحتالفظی این عبارت “حَل شد و غرق شدن در متن منجمد و ایستای” قانون است و این اصطلاح بار منفی دارد.