Instagram

Instagram


بعد از کافه _ زمین تمرین تشویق کننده ها

»»»»»»»»»»»»»»»««««««««««««««

" نونگ تاین، ساراوات امروز میاد؟"

اون میز کناریمو یادتونه که میخواستن برای ساراوات وسیله بخرن؟!درسته! خودشونن.

" امروز نمیاد، چرا باید بیاد؟ "

" فکر کردم تو نخته "

 چرا وقتی این حرفارو میزنی دندوناتو بهم میسایی؟!

" درمورد چی حرف میزنی؟ ماباهم دوستیم! "

" دیدم که دوستاش تو اینستاگرام اذیتت میکردن "

هولی شششششت!

" چون باهم دوستیم سر به سرم میذاشتن‌، چیزی بین ما نیست"

" اوه، پس ساراوات از کسی خوشش میاد؟ "

" نمیدونم "

" میشه ازش بپرسی؟ "

" میپرسم...هاها..."

سرمو تکون دادم تا زودتر از دستش راحت بشم اونم بالاخره رفت سر تمرینش...

مشکل رقصیدن نیست.ما فقط چند تا ژست داریم و کافیه اونارو یاد بگیریم. مشکل آهنگه...حدود صد تا آهنگ داریم... دستام دیگه بی حس شدن...

از اونجایی که روز اجرا هم نزدیکه احتمالا تا آخر شب تمرین طول بکشه...


Drrrrrrrrrrrrrrrrrr

 

به خاطر زنگ خوردن گوشی یه نفر بالاخره تونستیم استراحت کنیم.

" نونگ تاین، گوشیت زنگ میخوره "

" اوه، مال منه؟ "

" آره"

" سارالائو زنگ میزنه (یعنی عوضی*) "

یکی از ارشدا ایدی تماس گیرنده رو خوند.

سریع از بین جمعیت رد شدم و گوشیمو برداشتم. به ساراوات قول دادم که شمارشو به کسی ندم. اگه اینکارو انجام بدم احتمالا منو میکشه.

" داری چیکار میکنی؟ قرارمون یادت رفت؟ "

حتی نذاشت اول سلام کنم!

" تمرین تشویق. اگه میخوای دیواراتو رنگ کنی خودت انجامش بده، چرا به من گیر دادی؟ من گشنمههههههه "

" کجایی؟ "

" تو دانشکدم"

" چی میخوای بخوری؟ "

" یه جوری حرف میزنی انگار میخوای بیای... "

" چی میخوای بخوری؟ "

" هرچی که سیرم کنه. یه عالمه غذا بخر، دوستامم گرسنشونه"

" کی گفتم میخوام بیام؟ "

"...."

احساس میکنم جایزه اسکارو گرفتم اما مجری گفت که اسمو اشتباه اعلام کرده... همینقدر قلبم درد گرفته...هیچی نمیتونست انقدر دلمو بشکونه...

" داری گریه میکنی، مگه نه؟ "

" ازت متنفرم"

" حالا هرچی"

" اگه بیای میذارم به ممه هام دست بزنی "

" اوکی، تا پنج دقیقه دیگه میبینمت"

و سریع قطع کرد.اوووووق! چه منحرفیه! اگه فنکلابش این چیزارو بدونن چه واکنشی نشون میدن؟ چرا همچین حرفی بهش زدم؟

درست سر پنج دقیقه اومد.همه دست از تمرین برداشتن و حواسشونو به ساراوات دادن. نزدیکه به خاطر ساراوات باهمدیگه دعوا کنن.

" نونگ ساراوات خیلی شیرینی، برامون غذا خریدی"

" تاین ازم خواست. اینا برای شماست"

پلاستیکهای خریدو رو میز گذاشت و نشست. ساراوت، ساراواته...هنوزم به بقیه اهمیتی نمیده...

" دوباره شهرتت داره زیاد میشه"

نزدیکش نشستم.

" بخور"

یه بسته غذا و نوشیدنی جلوم گذاشت.

" تو خیلی مهربونی، ببخشید که بهت گفتم رومخ "

" میتونم به ممه هات دست بزنم؟"

" حرومزاده! داشتم شوخی میکردم!"

اون روی رومخش دوباره بالا اومد.

ساراوات دوست نداره کسی اذیتش کنه، دوست نداره با کسی حرف بزنه، دوست نداره مرکز توجه باشه، اما وقتی باکسایی هست که بهشون نزدیکه کاملا یه آدم دیگه میشه.

زیاد حرف میزنه، سر به سر بقیه میذاره و از همه مهم تر مثل یه منحرف رفتار میکنه!

" ولی من جدی گفتم"

" حرومزاده دیگه کم کم دارم میترسم"

" تمرینت کی تموم میشه؟ "

طوری غذا خوردنمو نگاه میکرد که انگار میخواست قورتم بده.

" نمیدونم....تو چی؟ کلاب موسیقی رفتی؟"

" نه دستم درد میکرد"

به دستاش نگاه کردم و وقتی دیدم پانسمان شدن خیالم راحت شد.

" دفعه بعدی زیاده روی نکن! هممون نیاز به استراحت داریم.ساعتو نگاه کن وقتی دوازده ظهر شد تا دوازده شب به خودت استراحت بده"

" چطوری اینکارو کنم وقتی کلاسم یازدهه! "

"یه روز با من بحث نکنی میمیری؟...انگشتات به موقع خوب میشن؟ فستیوال نزدیکه..."

" نگرانی؟"

" چقدر تو نمکی...نگران تو نیستم نگران کلابم. "

جفتمون ساکت شدیم. ساراوات درحالیکه داشت با پیام های اینستاگرامش سر و کله میزد اجازه داد تا من غذامو درآرامش بخورم. مطمئنم اون پیام ها از طرف بچه های تیم تشویقه...

" ساراوات تگت کردم، لطفا برو لایکم کن"

" لایکش کن."

بهش گفتم.

" حوصله ندارم"

" من برات لایک میکنم گوشیتو بده"

تو یه دستم قاشق بود و دست دیگمو برای گرفتن گوشی دراز کردم. امروز سامسونگ هیرو دستش نبود‌‌‌...

به محض اینکه گوشیو‌گرفتم دهنم باز موند!! عکسایی که روش تگ شده بود فقط برای امشب و غذاها نبود بلکه یه عالم عکس بود که دزدکی ازش گرفته بودن، یه عالمه هشتگ و دایرکت...واقعا ترسناک بود...و جالب این که به هیچکدوم از اونا جواب نداده بود.

" خیلی وقته بهت پیام دادن چرا جوابشونو نمیدی؟"

" کیا؟"

" فنکلابت، ببین! "

" بلد نیستم..."

اوه، ببخشید یادم رفته بود ساراوات هیچی از شبکه های اجتماعی بارش نیست. اون فقط یه دلیل برای بازکردن اینستاگرامش داره و اونم لاس زدن با بچه خوشگلی مثل منه.

" میخوای من به جات جوابشونو بدم؟"

"نه، ولش کن"

موبایلشو پس دادم.

"اه، راستی یکی از ارشدا خواست ازت یه چیزی بپرسم"

"چی؟"

" تو دوست دختر داری؟"

"خیلی فضولی"

" میزنمتا! جدی باش! "

" گفتم که من دارم با تو لاس میزنم چرا باید برم دنبال یکی دیگه؟"

" درمورد رابطه الکیمون حرف نمیزنم! دارم میپرسم کسی هست که دوسش داشته باشی؟"

" میخوای اینطوری باشی؟ "

چرا بهم گوش نمیدههههه. سر و کله زدن باهاش واقعا سخته.

دینگ!

صدای گوشیم بود.

Sarawatlism started following you

 بهش نگاه کردم. هنوزم به موبایلش خیره شده.

"ممم..."

"...."

کسی که فالوش کردم همون کسیه که دوسش دارم"


و اینطوری پیج من تنها پیجی بود که ساراوات فالو کرد‌‌...

برای چند لحظه به گوشیم خیره شدم. تنها احساسی که الان داره تمام وجودمو پر میکنه به حدی که نمیتونم تحملش کنم اینه که...

میخوام بهش فحش بدم!!!!

" مجبور نیستی انقدر تو نقش بری، اگه فقط منو فالو کنی فنکلابت میکشتم. "

خب من واقعا جونمو دوست دارم و همه میدونن فنکلاب ساراوات چقدر ترسناکه.

" دوستا همدیگرو فالو میکنن، چرا بزرگش میکنی؟ اگه یه چیز دیگه بودی اون بحثش فرق داشت. "

گاااد ببینش!

" پس اکیپت چی؟ چرا اونارو فالو نمیکنی؟ "

" میخوای تا صبح سوال بپرسی؟ میخوای یه چیز دیگه باشی؟"

" یه چیز دیگه چیه!؟"

" معشوقم "

" -____- "

اوکی دیگه باهاش بحث نمیکنم .بیا به جاش رو غذا خوردنمون تمرکز کنیم. بذار با گوشیش ور بره. درست همون موقع دیدم که بچه های تیم همهمه کردن

" ساراواااات لطفا پستی که تگت کردمو لایک کن "

"ساراواااات ~"

"پستشو لایک کن...اون ارشد واقعا دوست داره"

پسر جذاب نگاهم کرد و چیزی نگفت تا اینکه...

" جییییییییغ >\\\< ساراوات پستمو لایک کرد! وااااااای فردا پلارویدهای ساراواتو خیرات میکنم، ویتونید بیاید دانشکده ازم بگیریییید"

پس این چیزیه که بهش میگن...خوشحالی...خوشحالی میتونه به خاطر چیزهای کوچیک باشه...مثلا ساراوات پستتو لایک کنه!

اما خب ساراوات کمترین اهمیتی به ریکشنشون نداد و دماغشو گرفت.ایش!


" چرا اینطوری عکس میگیری؟"

بعد از چند لحظه مکث پرسید.


" چی؟! "

" عکسای اینستاگرامت..."


یکی از عکسهایی که پست کرده بودمو نشونم داد.این عکس نور خیلی خوبی داره. لوکیشنشم محشره. از اون مهم تر من بیست دقیقه تمرین کردم تا اون ژستو بگیرم! حتی یکم دهنمو باز گذاشتم تا سکسی بنظر بیام.

" خوشتیپ شدم، مگه نه؟"

"کج و کوله افتادی! "

" بیشعور! این ژست همیشه ترنده! "

وقتی این عکسو گرفتم با خودم فکر کردم چطور ممکنه یه نفر انقدر جذاب باشه؟! تازه این عکس پونصد تا لایک گرفت! بعد اون به من میگه که کج و کوله افتادم؟!عوضی!"

" چرا انقدر خودنمایی میکنی؟"


"من مثل تو نیستم که اگه بگوزمم دخترا بگن وای چه جذاب! "

" فکر میکنی من جذابم؟"

" کم و بیش "

" پس بذار به ممه هات دست بزنم!"

" حرومزاده ! منظورم این نبود!"

چرا این بشر همیشه درمورد ممه صحبت میکنه؟

"..."


" به هرحال، دارم جدی میگم، تو میتونی هرکیو که بخوای دوست داشته باشی، فقط دنبال من نباش، تا زمانیکه گرین نفهمه بهت اجازه میدم بری دنباا کسی که دوسش داری"

" غذاتو بخور "

" هنوز بهم نگفتی کیو دوست داری"

" کفتم کسی که فالو کردمو دوست دارم!"

" لعنت بهت! منظورم کسیه که واقعا دوست داری! باشه اصلا! دیگه نمیپرسم"

جفتمون ساکت شدیم. نمیخوام باهاش بحث کنم.خیلی عجیبه وقتی باهاش هستم اصلا عصبی نمیشم و خیلی راحتم. شاید به خاطر اینه که به همدیگه نزدیکتر شدیم...الان چه باهمدیگه حرف بزنیم چه اینطوری ساکت باشیم بازم معذب نمیشم و راحتم...

" الان چند وقته که اینستاگرام دارم اما هنوز نمیدونم چطور میشه عکسارو سیو کرد.

اه پنج دقیقه آرامش داشتیما! حرفی که زدمو پس میگیرم!

تو یه احمقی! فکر کردم تا الان دیگه فهمیدی"

" پس الان چیکار میکنی

"اسکرین شات میگیرم"

"ووووآاااه. از این کارا هم میکنی؟ بذار ببینم از کی شات میگیری"

"از یه آدم خودنما "

" یه آدم خودنما؟!"

" تورو میگم، خرابکار"

"..."

" اگه حافظه گوشیم پر بشه باید مسئولیتشو قبول کنی"


درمورد حرفی که زدم، خب فکر کنم ما اونقدراهم به همدیگه نزدیک نیستیم. چون درحال حاضر نه تنها احساس راحتی نمیکنم بلکه علاوه بر مضطرب بودن حتی نمیتونم نفس بکشم. قلبم...


تشویق کننده بودن قطعا بزرگترین اشتباه زندگیم بوده. همین الانم ده بار با آهنگ رژه رقصیدیم ساعت یازده شبه. عذاب وجدان گرفتم که ساراواتو معطل کردم.

قیافش داد میزنه که حوصلش سر رفته اما خب کاری هم از دستش بر نمیاد. ارشدها ازش خواهش کردن تا بمونه و تمرینو ببینه. هرچند اگه میخواست میتونست بره.نمیدونم چرا نرفت...حتما نمیخواست شهرتش خدشه دار بشه (توروخدا اینو خفه کنید😐)

"نونگ تاااین دستاتو ببر بالا...بالاتر...درسته"

من از ارتفاع میترسم به خاطر همینم نمیتونم دستامو بالاتر ببرم. وقتی ارشدمون حواسش به یکی دیگه پرت شد آروم دستامو پایین آوردم.

" تاین دستاشو پایین آورد!!"

"نونگ تااااین! "

مرتیکه عجیب غریب عوضی خودشیرییین. ساراوات عوضی الان دیگه چقلیمو میکنی؟؟ تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که هرچی فحش بلدم تو 

دلم نثارش کنم. دلم میخواد لهش کنم! فقط صبر کن و ببین چه بلایی سرت میارم!

"نونگ تاین دوباره انجامش بده"

" باشه"

" تازه غذا خوردی یکم بیشتر انرژی خرج کن! "

"پشه نیشم زد، به خاطر همین اینطوریم...خونم شیرینه"

جدا اون لحظه شوخی نمیکردم. خسته بودم و بدنم خارش میکرد

"بعد از این دور همه میتونید برید"

اه خدایا شکرت...بالاخره...

ارشدها برامون دست زدن و سه ثانیه بعدش دوباره همه دور ساراوات جمع شدن!

"نونگ تاین، دیگه میتونی بری خونه"

ارشدها منو دیدن که تنها و غریب مونده بودم و هنوز خونه نرفتم...


" باید کیفمو بردارم..."


خجالت زده گفتم. موضوع اینه که ساراوت کیفمو داره و منم نمیتونم برم تمام ارشدارو کنار بزنم تا به کیفم برسم.اینکه داد بزنم و صداش کنمم خیلی درست بنظر نمیاد. پس مثل احمقا اینجا ایستادم.

ساراوات از صندلیش بلند شد و به سمتم اومد.

"اوه داری میری؟"

" آره"

" پس مراقب باش"

سرشو برای ارشدا تکون داد.

"کیفمو بده"

" بیا باهم بریم، میرسونمت"

" ماشینمو آوردم"

" پس تا ماشینت باهات میام"

" من بچه نیستم مجبور نیستی اینکارو کنی"

آروم رو سرم دست کشید و بعد دستمو گرفت تا بتونیم هماهنگ باهم راه بریم.

" هنوز دیواراتو رنگ نکردی؟"

"نه"

" فکر کردم گفتی قراره امروز رنگشون کنی"

" از اونجایی که تو نیومدی برده ای نداشتم که دیوارارو رنگ کنه"

"بیشعور"

" فردا بیا کمک"

همین الان بهم گفتی برده و بعد کمکم میخوای؟...واقعا فکر کردی بهت کمک میکنم؟

"نوچ ، فردا یکشنبست میخوام تا ساعت یک بخوابم"

" اگه بیای میذارم به ممه هام دست بزنی"

" از ممه های تخت خوشم نمیاد"

" برات اسنک میخرم"

" من دله نیستم!"

" بهت درس میدم"

" رشته هامون فرق داره"

" بهت گیتار زدن یاد میدم"


سرجام ایستادم. خوب میدونه چطور راضیم کنه.اگه گیتار زدن یاد بگیرم میتونم مخ بچه های داروسازیو بزنم... ساراوات سریعتر از کلاب میتونه بهم یاد بده.

" چه ساعتی؟"

"شش صبح بیا بیدارم کن. با دقت رانندگی کن"

و بعد موهامو بهم ریخت و قبل از اینکه بذاره دهنمو باز کنم رفت!

دستمو تو کیفم بردم تا سوییچ ماشینمو بردارم. اما به جاش یه اسپری دافع پشه و یه کلید با جاکلیدی لوفی پیداکردم!!! 

داد میزد که کار جذاب ترین پسر دانشگاست...

سوال اینه...باید بهش فحش بدم یا ازش تشکر کنم؟!

ممنون باشم که برام این اسپریو خریده یا اینکه چون موقع تمرین بهم ندادتش فحش بارونش کنم؟

Deng~

 Saralaew (عوضی)

- Food 10 Voxes 350 bsht

- water 10 nottle 80 baht

-sprauu 35

- Overall debt 465 baht

( - ۱۰ بسته غذا ۳۵۰بات

- ده بطری آب ۸۰بات

-اسپری ۳۵بات

-جمع کل بدهی۴۶۵بات)

(چون خیلی اشتباه تایپیاش کیوته دلم نیومد ننویسم😂)

عالیه...خیلی عالیه... هم خسیسه هم بلد نیست تایپ کنه! اوووووه...فکر کنم اگه واقعا با این حرومزاده قرار بذارم گرین حسودیش نشه...قلبم...

کانال:

@Gaytweet

Report Page