Insomnia
@Kimtae_Family![](/file/22cd7b9f14e5fd676af22.jpg)
-کمکم کن جونگکوکی... من زندهام!
و با صدای داد خودش از خواب بیدار شد.
عرق سردی تمام تنش رو پوشونده بود و نفس نفس میزد. به حالت نشسته در اومد و به پشتیِ تختش تکیه زد. از این حس لعنتی که خواب رو به چشمهاش حروم کرده، متنفر بود.
یک هفته از زمانی که داروهاش رو مصرف میکرد گذشته بود و به جز شب اول تاثیری روش نذاشته بودن. خسته شده بود. مگه چه گناهی کرده که مستحق همچین عذابی باشه؟
چنگی به موهاش زد و سعی کرد بغضش نشکنه ولی موفق نشد. اشکهاش یکی پس از دیگری گونههاش رو خیس میکردن و هیچجوره نمیتونست جلوشون رو بگیره.
بلند بلند گریه میکرد و به خودش و زندگی مسخرهش لعنت میفرستاد. با دستهاش زانوهاش رو بغل کرده و سرش رو روی یکی از زانوهاش گذاشته بود و اشک میریخت سعی میکرد علتی برای این همه بیچارگیش پیدا کنه. چرا ذهن مزخرفش همچین روش دردناکی رو برای کنار اومدن با نبود برادرش انتخاب کرده بود؟
وقتی دیگه گریه کردن هم آرومش نکرد بی توجه به ساعت، گوشیش رو برداشت و با دوست برادرش، دکتر کیم، تماس گرفت.
....
با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید و سریع نشست. ذهنش گواه بد میداد و دلشورهی بدی به جونش افتاده بود. سریعاً موبایلش رو برداشت و دکمهی سبز رنگ پاسخ رو لمس کرد:
-بله؟
+ هی- هیونگ...
با صدای گریهی پسری که هیونگ صداش میزد چشمهاش گرد شد و گوشی رو از گوشش فاصله داد. نگاهی به شماره و بعد ساعت انداخت و با فهمیدن اینکه جونگکوک ساعت ۴ صبح باهاش تماس گرفته استرسش بیشتر شد.
- جونگکوک؟ حالت خوبه؟
+ ن-نه...
- ازت میخوام یه نفس عمیق بکشی و سعی کنی یکم آروم باشی. باشه کوک؟میشه لطفا این کارو بکنی؟
+ باشه...
با شنیدن نفس عمیق پسر با انگشت شست و اشاره گوشهی چشمهاش رو مالش داد و لب زد:
- خب حالا دوست داری بگی چی شده؟
+ هیونگ... قرصا روم تاثیری نداره... خسته شدم...
و بلافاصله بعد از تموم شدن جملهش هق زد.
- درستش میکنیم باشه؟ با هم درستش میکنیم. میتونی منتظرم وایسی؟ الان میام پیشت.
+ آ-آره...
- تا میرسم مراقب خودت باش کوک.
پسر کوچیکتر اصلا حواسش نبود که پشت گوشی تهیونگ نمیتونه عکس العملش رو ببینه و تنها در جوابش سری تکون داد و تماس رو قطع کرد.
....
به جسم بیحال رو به روش که گودی زیر چشمهاش بیشتر از قبل شده، خیره شده بود. نگرانش بود و تو ذهنش دنبال راه حلی برای بهتر کردن حال پسر که توی اون لحظه شکنندهتر از هر زمان دیگهای بهنظر میرسید، میگشت.
-قرصا روت تاثیری نذاشتن نه؟
بدون اینکه سرش رو از روی زانوهاش بلند کنه بی صدا اشک میریخت و با صدایی که بهخاطر گریه گرفته بود لب زد:
+فقط شب اول.
-میشه بهم نگاه کنی جونگکوک؟
+نه.
کمی بهش نزدیکتر شد و موهاش رو نوازش کرد. جونگکوک به نظرش خیلی بیپناه میرسید و این موضوع قلبش رو به درد میآورد. سعی داشت با نوازش موهاش کمی پسر رو آروم کنه که با کلماتی که از دهن جونگکوک بیرون اومد بیشتر از قبل، ناراحتی از دیدن حال پسر توی وجودش رخنه کرد.
-چرا تموم نمیشه؟ ها؟ چرا این وضعیت تموم نمیشه هیونگ؟ احمق نیستم میدونم این قرصایی که برام نوشتی انقدر دوزشون بالائه که فیلو هم از پا در میاره ولی چرا من حالم خوب نمیشه؟! حالم بده هیونگ...
سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و با چشمهایی که از شدت گریه قرمز شده بودن بهش خیره شد. دست تهیونگ رو چنگ زد و روی قلبش نگه داشت.
- اینجا درد میکنه هیونگ. چرا جیمین باید میمرد؟! چرا من باید با این درد دست و پنجه نرم کنم؟ رفت و منو تنها گذاشت و به این فکر نکرد که بعد از اون چه بلایی سرم میاد و چقدر تنها میشم...
دیگه نتونست اون قیافهی غمزده و بدنی که توی این یه هفته لاغرتر شده بود و میلرزید رو ببینه و کاری نکنه. یهو پسر مقابلش رو به آغوش و دستش رو نوازشوار روی کمرش کشید:
+آروم باش کوک. من کنارتم کی گفته تنهایی؟! من از این به بعد کنارتم و واسهی بهتر شدن حالت هر کاری میکنم باشه؟ هرکاری.
و توی ذهنش فقط به یک چیز فکر میکرد. اینکه باید حتما به اون مکان بره و اون شخص خاص رو ببینه!