insomnia

insomnia

Dativ
Part1

دست فرد کنارش رو توی دستش فشرد. آدمای مختلف توی پیاده رو با سرعت حرکت میکردن. هرکسی به دنبال کاری بود و وقتشو برای نگاه کردن به دو پسر که وسط پیاده رو دست توی دست هم ایستاده بودن تلف نمیکرد. ولی برای پسر کوچیکتر زمان کند میگذشت حتی به نظر میومد که متوقف شده. تموم دنیا توی پسر مو مشکی و قد بلند کنارش جمع شده بود. توی نقطه ای که اون دو نفر ایستاده بودن. همه ی گذشته و آینده بی اهمیت به نظر میرسید و فقط زمان حال مهم بود. زمان حال یعنی همین زمانی که فلیکس کنار هیونجینه. همین زمانی که هیونجین به روبه رو خیره شده و عمیق توی فکر فرو رفته. همین زمانی که فلیکس غرق نگاه کردن به هیون شده.

بعد از چند ثانیه که برای لیکس به اندازه ی چند قرن گذشت دو پسر دوباره به راه خودشون به سمت خونه ادامه دادن.قدم های کوتاه برمیداشتن. هیچکدوم از اونا دلش نمیخواست که مسیر تموم بشه. آرامشی که الان توی خیابون بارون خورده ، هوای تازه و زیر آسمون سیاه شب که ستاره ها تزئینش کرده بودن داشتن رو نمیتونستن جای دیگه ای پیدا کنن که البته اینم تصور خودشون بود. اون دونفر هرجایی باهم بودن احساس آرامش میکردن. آرامش برای اونا نشون دهنده مکان یا زمان خاصی نبود و فقط یک معیار داشت:اینکه دو پسر کنار هم باشن. آرامش برای فلیکس وجود هیونجین بود. برای هیون هم همینجور بود هر چند نشون نمیداد. هیونجین معمولا آدم خونسرد و ریلکسی بود و کمتر اشتیاق و استرس و احساساتشو توی چهره و رفتاراش نشون میداد. فلیکس نگاهشو از روبه رو گرفت و به دست های قلاب شده ی خودشون انداخت. بعد نگاهش رو به سمت صورت هیونجین سر داد. صدای بم فلیکس به گوش پسر بزرگتر رسید:هیون میدونستی چقدر دوستت دارم؟من همه ی ویژگی هاتو دوست دارم.قد بلندت رو دوست دارم،اون تارهای موهات که روی پیشونیت میریزه رو دوست دارم ، خال زیر چشمت رو دوست دارم،....

هیون نذاشت حرف فلیکس تموم بشه. با چشمای تیره اش به صورت پسر مو طلایی زل زد و گفت: میخوای منو بی طاقت کنی شاهزاده کوچولوی من؟وسط خیابونیم. بذار برسیم خونه بعد شیطنت کن.جواب حرف هیونجین فقط یکی از لبخندای فرشته گونه ی فلیکس بود.

ادامه ی راه توی سکوت طی شد.


Report Page