Infinity

Infinity

𝗭𝘆𝗻𝗮࿐
«نایل یواش‌تر چرا داد میکشی؟گفتم میام دی-...»
«استعفاتو امضا میکنم»
«نههههههه-...»

از صدای بلند خودش ترسید و تندی برگشت تا ببینه بقیه در چه حالین که با چهره‌ی اخموی جما رو به رو شد!
نیشخنده خنده‌داری زد و سریع با اخم برگشت!

«عوضی میخواستم بگم برای پسفردا بلیط گرفتم»

صدایی از پشت تلفن نیومد و این هری رو بیشتر عصبی کرد..

«مُردی؟»
«واقعاً هری؟»

پسر آروم چشمهاش رو بست و زیر "گاد" ی گفت..

«خب خب خب..دیگه نمیخوام صدای عنتو بشنوم فعلاً استایلز»

خنده‌ی ریزش هری رو آتیشی کرد و تا اومد جوابی بده صدای بوق ممتدد رو شنید..
گوشی رو با حرص پائین آورد و ضربه‌ی تقریباً محکمی روش زد!

«چی میگفت؟»
«کص»

جما پقی زد زیر خنده که آنه از اتاقش جیغی کشید که باعث شد پسر شونه‌هاش رو عادی بالا بندازه!
کمی گذشت..
بیکار از داخل تراس ، هوای ابری ، اتوبوس‌های قرمز و تاکسی‌های سیاهه لندن رو نگاه میکرد!
مردمی که بارونی‌ها و کلاه‌های خیسشون رو سفت گرفته بودند و تند مسیری رو طی میکردند..

«کی میخوای حاضر شی؟دیرت میشه..زشته دیر برسی»

هری پاك قراری که با خانواده‌ی لویی داشت رو یادش رفته بود!
درسته که اونا دو روز پیش همدیگر رو دوباره در پارك ملاقات کرده بودند اما هری واقعاً دلتنگ اون کیتنِ چشم آبی بود..
تندی برگشت و تقریباً با دو به سمت اتاقش رفت و تنها چیزهایی که اون لحظه به ذهنش رسید ، دوش گرفتن و حاضر شدن بود!
به سرعت دوش گرفت و بعد از خشك کردن موهاش رفت به سمت کمد بزرگش و با استرس شروع به گشتن لباس مناسب کرد!
یکی یکی لباسها رو کنار زد که چشمش به لباسی خورد که از بقیه‌ی لباس‌ها خیلی متفاوت‌تر بود!
گوشه‌ی لبش به بالا رفت..
لباسی با آستینها و یقه‌ی تا نصفه توری..
آستینها بلند بودن و انتهای اونها چین داشت [ همون لباس مت‌گالا🖇 ] ..
لباس رو وقتی برای تفریح و استراحت به لس‌آنجلس رفته بود ، خرید و فقط یکبار اون هم در گی‌باری که دوستش برای تولدش دعوتش کرده بود ، پوشیده بود!
در اون شب همه از استایل هری تعریفهای زیادی کرده بودند!
لاکهای به رنگ آبی و صورتیش رو به یاد داشت..
انگشترهای مختلفش و حتی کفشهای پاشنه‌دارش!
پوزخند محوی زد و به سرعت لباس رو کنار زد..
اون برای امشب اصلاً مناسب نبود!
دوباره لباسهای رو تند تند کنار زد و اینبار به لباس توریِ صورتی رنگی رسید..
رنگ ملیحی داشت و بسیار زیبا بود..
پشت لباس ، انتهاش بسیار بلند بود و این زیباییش رو صد برابر میکرد [ MV Falling ] !
ابروهاش رو بالا داد..
حقیقت یادش نیومد که اون رو کجا و کی پوشیده و از همه مهم‌تر از کجا گرفته؟
پوفی کشید و کنارش زد..
بالاخره پیراهن مشکی‌ای که خط‌های باریك سفیدی داشت رو از داخل چوب لباس درآورد!
همراهش شلوار تنگ مشکیِ پاره‌ای رو برداشت..
تندی اونها رو پوشید و مثل همیشه سه چهار دکمه‌ی بالایی رو باز گذاشت!
صلیب رو به گردنش بست و دو انگشتر نقره‌ای رو به انگشتهاش انداخت..
آستینهای پیراهن رو تا آرنج تا زد و سپس به سرعت از اتاقش خارج شد..
تندی به سمت در ورودی دویید و کفشهای واکس خورده‌ش رو به زمین انداخت!

«هری پالتوت»
«نمیخوامش»
«سرما میخوری پسرم»
«پیاده روی که نمیرم..از تو خونه میخوام برم تو خونه‌ی دیگه»

آنه همیشه از این جمله متنفر بود..
لبهاش رو روی هم فشرد و با حرص گوشی هری رو به سمتش گرفت!
هری بعد از پوشیدن کفشهاش کمرش رو راست کرد و برگشت و موبایلش رو از مادرش گرفت..
لبخندی قشنگی زد!
تند گونه‌ی آنه رو بوسید و برای خداحافظیِ بلند جما از پشت دستی تکون داد و رفت..

* * *

بی‌توجه به غر غر های دیزی و فیبی دکوراسیون مبلها رو دوباره تغییر داد!

«اما اونا خوب بودن»

لویی از اینکه تندی کمرش رو راست کرده بود و همین باعث شده بود درد خفیفی در همون ناحیه بپیچه ، اخم ریزی کرده بود!

«به دل من ننشسته بود»
«ولی تو همیشه با کارای ما مخالفی»
«به برادرت احترام بزار فسقلی»

دیزی اخمی کرد و دست به سینه به سمت آشپزخونه رفت!

«اگه کار دیزاین‌تون تموم شد یه سری هم به حموم بزنید..دلش خیلی براتون تنگ شده "برادر بزرگتر" »

لویی خنده‌ی ریزی کرد و فیبی متاسف سری تکون داد..
اون هم مثل دیزی عقبگردی کرد و به آشپزخونه رفت!
لباسش رو بو کرد..
بویی نمیداد چون همین سه ساعت پیش دوش گرفته بود اما وقتی اومد تا دکوراسیون خونه رو که توسط دیزی و فیبی ساخته شده بود رو ببینه ، آهه خسته‌ای کشید و دو خواهرش رو به رگبار فحش بست!
واقعاً به دلش ننشسته بود پس خودش دست به کار شد..
لویی هیچوقت از کار کسی ایراد نمیگرفت اما اون دو قلوها استاد خراب کردن همه چی جز آشپزی بودن!
تنها چیزی که لویی نمیتونست ازش عیب و ایراد بگیره دستپخت فیبی و دیزی بود..
هر چند که لوتی هم دسته کمی از خواهراش نداشت اما.....
لبخند تلخی زد و به سمت حمام روانه شد!
یك لحظه فقط یك لحظه دلش برای خنده‌های واقعی و از ته دل مادرش و فیزی تنگ شد!
فیزی..
فقط 19 سال داشت که از دوریِ برادرش دق کرد و مرد..
شیر آب رو باز چرخوند و سپس چشمهاش رو بست..
اشك و آب با هم قاطی شد و این برای پسر لذت بخش بود!

«فیزیِ قشنگم..لوییِ احمقتو ببخش!اون یه عوضیه..یه آشغاله بی‌عارِ!»

لبش رو گاز گرفت و سرش رو پائین انداخت..

«دل داداشی برات تنگ شده»

با سوزناك‌ترین لحن ممکن گفت و هق هقش رو به هوا فرستاد!
دوست داشت اون هم امشب اینجا میبود..
دوست داشت لوتی و جوهانا هم میبودن!
اما..حیف!
اون پسر فقط خانواده‌ی قشنگش رو میخواست..
این چیز زیادی بود؟
داشتن پدر و مادر و یا خواهر و بردار چیزی زیادی بود؟
از همه مهمتر مگه فیزی چقدر سن داشت که پر کشید؟
یا حتی مادر مهربونش که وقتی فهمید پسرش ومپایره از خونه بیرونش کرد اما لویی همچنان عاشقش بود و الان هم دوستش داره و دلتنگه شه!
دستهاش رو به داخل موهاش فرستاد و دوباره سرش رو بالا گرفت..
آبی که بروی دهانش میومد رو فوت میکرد!
دیگه باید غم و غصه‌هاش رو میذاشت برای یك وقت مناسب!
مهم چند ساعت دیگه بود..
ملاقات هری با خوانده‌ی کوچیك تاملینسون که البته حالا کوچیك شده!
از حمام بیرون اومد و بدون وسواس هودیِ گشاد و بلند سفیدش رو به تن کرد و در انتها شلوار ورزشیِ مشکی‌ای رو پوشید!
از تیپ رسمی متنفر بود و فقط اونشب بخاطر هری اون کت و شلوار فاکی رو پوشیده هر چند اگه بشه اسمش رو گذاشت کت و شلوار!
هری..
هزا..
سه روز سخت رو پشت سر گذاشت!
سه روزی که نه تونست چیزی بخوره نه تونست راحت بخوابه!
حرفهای اونشب زین ، ذهنش رو مشغول کرده بود و نمیخواست باور کنه این اتفاق شاید آینده قرار براش بیوفته!
پس بلافاصله سه روز پشت سر هم هر شب به بار رفت و به خوردن خون آدمها بسنده کرد!
یجورایی میخواست به خودش بفهمونه که هنوز ومپایره و حتی تمام حرفهای چند ماه پیشش رو فراموش کرد که از ومپایر بودنش گله میکرده و دوست داشت هر چه زودتر خودش رو از دنیا خلاص کنه..
تقه‌ای به در خورد!

«هری اومده لویی»

نفس عمیقی کشید!

«ازش پذیرایی کنید تا من بیام»

صدایی نیومد و لویی خارج از افکارش رفت تا بسته‌ی کوچیك کادو پیج شده رو پیدا کنه!

* * *

به قول خودش زیادی اون عطر فاکی رو تو ماشین روی خودش خالی کرده بود و یجورایی باهاش دوش گرفته بود اما از هیچی بهتر بود!
اگه موقع رفتن هول نمیشد هم ساعتش رو میبست و هم عطر معروف و موردعلاقه‌ش رو میتونست بزنه اما ترس از دیر رسیدن ، اون رو فراموشکار کرده بود!
با اومدن یکی از اون دو قلوها که هری رو بسیار گیج کرده بودن ، پسر لبخند پر استرسی زد و دستهاش رو توی هم قفل کرد!
دیزی نشست و سینیِ قهوه رو روی میز گذاشت و سپس فیبی با ظرف کاپ کیک ، ساخته‌ی دست خودش به جمع اونها پیوست..

«خوش اومدی هری»

دیزی لبخند زیبایی به همراه خواهرش زد و هری متقابلاً با لبخند زیباتری جوابش رو داد..

«خیلی ممنون فیبی»

فیبی و دیزی از اشتباهه هری کوتاه خندیدن!

«دیزی‌م هری..فیبی اینه»

و به کنارش اشاره کرد..
هری واقعاً گیج شده بود..اونها عجیب شبیه هم بودن!
لبخند ضایع‌ای زد و آهانی گفت!
چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت و هنوز خبری از لویی نبود..
هری منتظر لویی بود و دلتنگی امونش رو بریده بود!
منتظر بودن برای هری مثل سم بود خصوصاً که نیم‌ساعت از اومدنش گذشته بود..
مجبور شد سرش رو با عکسهای روی شومینه سرگرم کنه..
زنی رو دید که شبیه به لویی بود و پسر کوچولویی رو به بغل گرفته بود!
لبخند محوی زد..
اون زن شبیه فرشته‌ها بود!

«مادرمونه»

هری به سمت دو قلوها برگشت و ابروهاش رو بالا داد!
لبخند هر دو پر از غم بود..

«پنج سالی میشه که ترکمون کرده»

هری سریع ناراحت شد و باز به سمت قاب عکس برگشت..
دیزی نگاهی به فیبی کرد و به سپس به سمت هری برگشت!

«اون عکس کناریش هم فیزی ، خواهرمونه که دو سال پیش از بین ما رفت»

هری تند نگاهش رو به سمت عکس بعدی برد..
دختری با موهای قهوه‌ای و چشمان اقیانوسی!
با لویی مو نمیزد..
احساس کرد قلبش به درد اومده!
بغض عجیبی کرد!
اون خیلی جوون بود..

«فیزی فقط 19 سالش بود و-...»

صدای فیبی لرزید و دیزی بغضی کرد و دست خواهرش رو گرفت!

«از دوریِ لویی و مادر قلبش طاقت نیاورد و..رفت»

هری آهی کشید و با چشمهای پر اشك نگاهش رو از قاب گرفت!
خیلی براش دردناك بود!
اخه اون سنی هم نداشت..
عکس بعدی رو نگاه کرد..
دختری با موهای بلوند و باز هم شبیه لویی که اینبار لویی هم در عکس بود و خیلی با عشق به اون دختر نگاه میکرد و دختر هم از ته میخندید..
حسادت کرد به اون دختر!
که لویی با عشق بهش نگاه میکرد و اون حواسش نبود..

«اون کیه؟»

و با انگشت به عکس مورد نظر اشاره کرد..
دخترها آروم شده بودند و فیبی به حرف اومد :

«اون لوتیِ خواهر بزرگترمون که بعد لویی بدنیا اومد»

هری زیرلب "آهانی" گفت و تا اومد دوباره سوالی بپرسه که صدای "سلام" بلند لویی رو شنید!
برگشت و زیرلب "مسیح" رو صدا زد..
لویی درست شبیه یك گربه شده بود و پسر با عشق برای اولین‌بار بهش خیره شد..
از جاش بلند شد و جعبه‌ی کادو رو آماده به دست گرفت!
لویی با لبخند زیبایی به هری رسید و سپس قد بلندی کرد تا هری رو بغل کنه‌..
هری چشمهاش رو با آرامش بست و کمر لویی رو کمی محکم گرفت..
دیزی و فیبی اما با ذوق به دو پسر رو به روشون خیره شده بودند که چطور با عشق همدیگر رو در آغوش قرار گرفته بودند..

•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•

سلام🌿..
حس میکنم افتضاح شده حس میکنمممممم😭!
ولی پارت بعدی اسماته یو ها ها ها😹!

Report Page