Infinity

Infinity

ᝰ𝑶𝒄𝒆𝒂𝒏𝑺𝒕𝒂𝒓𝒔
کافه‌ی کوچیک و بامزه‌ای بود..
همه نوع آدمی درش بودند!
جدی..
شوخ..
خنده رو..
بی‌حال و کسل..
شاد و پر انرژی..
اما تنها کسی که تو اون لحظه میتونست متعجب از رفتار فرد رو به روش باشه ، هری بود!
با گیجی اطراف رو نگاه میکرد و در آخر به لویی خیره میشد..
لویی هم میفهمید اما دوست نداشت با هری چشم تو چشم بشه!
میترسید چشماش همه چیز رو لو بدن..
لو بدن که اون نقشه داره و قرار با احساسات هری بازی کنه!
شاید سخت باشه اما به خودش قول داده بود تا موفق بشه..

«میگم-....»

هری دستپاچه آب دهنش رو قورت داد..
لویی نیمرخش فقط به طرف هری بود اما سرش رو بعد از گفتنه حرف نصفه و نیمه‌اش ، کامل برگردوند!

«چند وقته وارد اینکار شدی؟دوستش داری یا-...»

هری لبش رو کج کرد و نگاهه اجمالی‌ای به کافه کرد..

«دوستش دارم..از بچگی رویاش تو سرم بود»

لو ابروهاش رو بالا و سپس به دنبال اون سرش رو تکون داد..
دیگه سوالی نپرسید ولی این سکوت داشت عصابش رو خورد میکرد!

«هزا 10 دقیقه‌اس هیچی نمیگی..من سوال کنم یا جواب سوالمو میدی یا آروم سر تکون میدی»

کمی به جلو خم شد!

«از من خوشت نمیاد درست ولی منم از آدمای ساکت بدم میاد»

جدی گفت و هری چشماش گرد شد!
تا حالا لویی رو اینقدر جدی ندیده بود..
اون و لویی رفتارشون از اون روز خیلی تغییر کرده بود..

«خب..خب حق بده یهویی گفتی از من خوشت اومده و بدونه اینکه ازم سوال کنی برداشتی آوردیم اینجا»
«ازت خوشم اومده چون..چون..چون خوشم اومده دیگه!بعدشم اگه قرار بود منتظر جوابت باشم ، کلی ادای آدمای متفکر رو درمیاوردی و آخرشم میگفتی نه»
«ولی من دلایل خاص خودم رو دارم لو»
«میدونم و بهت فرصت فکر کردن دادم»
«اگه جوابم بهت منفی بود»
«نیست»
«شاید باشه»

لویی یه تای ابروش رو داد بالا و دستاش رو روی میز به هم قفل کرد!
هری آب دهنش رو قورت داد..

«تو به من جواب منفی نمیدی هزا..باشه؟»

هری لب پائینش رو گاز گرفت..
لویی دوباره آروم و شمرده شمرده تکرار کرد :

«من تحمل نه شنیدن رو ندارم و تا الان به هر چیزی که خواستم رسیدم!چه میخواد تو باشی چه هر کس دیگه ولی فعلاً تویی و اگه یک درصد بخوای برای من نه بیاری من بزور جواب مثبت رو ازت میگیرم»

هری سرش رو بالا آورد..
دیگه داشت شاخ درمیاورد!
اخلاق و رفتارهای جدیدی که داشت به تازگی در لویی میدید..
اما از همه‌ی اینها گذشته باید در برابر صحبتهای لویی چه ری‌اکشنی از خودش نشون میداد؟
بالاخره بعد مدت زمان کمی طولانی گارسون بشقاب مخصوص صبحانه‌ی هری و لویی رو آورد!
لویی مشغول خوردن شد اما هری ذهنش درگیر بود..
اون اینهمه خودش به لیام سفارش میکرد اما همه چیز داشت برعکس پیش میرفت!
لویی سرش رو بالا آورد و نیم‌نگاهی به هری کرد..
سپس لیوان آب پرتقالش رو برداشت و کمی ازش نوشید..

«هزا زیاد فکرت رو درگیر نکن..تو یک هفته فرصت داری تا جواب مثبت رو بهم بدی»

و آروم خندید..
هری پوفی کشید و چاقو و چنگالش رو برداشت..
لویی با زبونش لب پائینش رو خیس کرد و محو تماشای هری شد!
موهای هری دیگه داشت از حالت شلختگی و کوتاه بودن درمیومد!
لویی برای یک لحظه تصور کرد اگه موهای هری بلند بشه واقعا میتونه خیلی جذاب و نفسگیر بشه!
اون محو تماشای پسر چشم زمردیِ رو به روش بود!
از اونطرف هری زیر نگاهه خیره‌ی لویی نمیتونست درست و حسابی چیزی بخوره و ضربان قلبش روی هزار بود!
آروم اما پر استرس لقمه رو میجوئید و قورت میداد که در همون حین زنگ تلفن لویی به صدا دراومد!
لویی گوشی رو با اخم ریزی از جیبش درآورد و نگاهی به مخاطب کرد!
Zayn...
پوفی کشید و مکالمه رو وصل کرد..

«هی من ، حالت چطوره؟»
«لویی دارم میمیرم»

لویی یه تای ابروش رو بالا داد و به هری نگاه کرد..

«چیزی شده؟»
«نمیدونم..فقط دلم میخوام لیامو خفه کنم»

لویی پوفی کشید..
هری زیرچشمی نگاهی به لویی کرد..

«میشه رفتم خونه باهات تماس بگیرم آخه-....»

زین یهو یادش از قرارِ لویی با هری افتاد و با کف دست زد به پیشونیش!
یک لحظه با خودش فکر کرد حتماً وسط ابراز علاقه کردن لویی به هری ، اون زنگ زده و ریده به همه چی!

«فاک..ساری لو!یادم نبود»

لویی لبخند محوی زد..

«همه چی رو به راهه فقط تا وقتی رسیدم خونه کارای احمقانه نکن»

زین نفس عمیقی کشید و کمی خوشحال شد از اینکه برنامه‌ی دوستش رو خراب نکرده!

«باشه..زنگ میزنم بهت»
«مواظب خودت باش»

و قطع کرد!
گوشی رو روی میز گذاشت..
هری نگاهی به گوشی لویی کرد و بعد از مکث طولانی‌ای گفت :

«فکر کنم کار مهمی باهات داشت»

لویی لب پائینش رو آویزون کرد و سرش رو به چپ و راست خم کرد!

«ای..همچین»

هری لباش رو روی هم فشار داد و چاقو و چنگالش رو داخل ظرف گذاشت!
لویی نگاهی به بشقابه نصف و نیمه‌ی هری کرد..

«چرا چیزی نخوردی؟!»
«سیر شدم و خب بهتره که بریم..به مادرم قول دادم ببرمش خرید»

لویی چاره‌ای جز اطاعت از حرف هری نداشت و بعد از تسویه حساب ، با هری از کافی‌شاپ خارج شدند!

* * * *

سیگار از دستش نمی‌افتاد..
تمام که میشد میرفت سراغ یکی بعدی!
حرصش گرفته بود و دوست داشت اون رو یک جا خالی کنه..
رفت سراغ جعبه‌ی سیگارش اما پاکت خالی بود..
پوفی کشید و مچاله‌ش کرد!
پرتش کرد کنار سطل زباله و رفت به داخل آشپزخونه..
خم شد و در کابینت رو باز کرد..
بطریِ ودکا رو برداشت!
بدون بستن در کابینت به سمت پنجره رفت..
حوصله نداشت و سعی کرد با تمام زورش در بطریِ ودکا رو باز کنه..
موفق شد و اون رو برد سمت لباش که تلفن خونه زنگ خورد!
زیرلب "فاکی" گفت و بطری رو به میز کوبید!
نگاهی به شماره کرد و جواب داد..

«لو»
«خوبی؟اونجا همه چی مرتبه؟چیزی رو نشکوندی؟باور کن حوصله‌ی لینِ کونی رو ندارم-....»
«بسه»

صدایی نیومد اما بعد چند دقیقه دوباره لویی گفت :

«ما اونجارو تازه اجاره کردیم زی!خودت شاهدی که اون عوضی دم ساعت اونجاست تا بیاد و وضعیت خونه‌ش رو ببینه»

زین یک دور چشماش رو چرخوند و به سمت اتاقش رفت..

«برای همین میگم صبر کن و احمق نشو..پول دستم بیاد از اونجا میریم»

زین وسط راه ایستاد..
شاکی شد از اینکه دوستش که براش مثل برادر میمونه ، به جای اینکه جویای حالش بشه از وضعیت خونه حرف میزنه و نگرانه؟!

«یعنی الان مهم این خونه‌ی فاکیه؟من مهم نیستم؟مهم نیستم که الان سه تا پاکت سیگار کشیدم؟یعنی واقعا برات مهم نیستم-....»
«ببین زین-....»
«نه تو ببین لو..همیشه خواستی ادای آدمای همه چیز دون رو دربیاری و بگی اره من مراقبم و میفهمم دارم چیکار میکنم..همیشه کوبوندی تو سر من و خودت هر گوهی خواستی خوردی!باهام مثل بچه‌ها رفتار میکردی و مثل یک سگ بهم قلاده میبستی و میبردیم اینور و اونور..حالا زنگ زدی به جای اینکه اول بگی "زین خوبی؟طوریت نشده؟" داری میگی بلایی سر خونه نیاوردی؟آخه من اگه کسیو میداشتم که به تو زنگ نمیزدم تا ازت کمک بخوابم و بخوام که آرومم کنی..آخه من-....»

سکوت طولانی‌ای در فضا حاکم شد که لویی با بغض گفت :

«زین..من..من..من باور کن-....»

زین واقعا حالش بد بود و احتیاج به خواب داشت..

«باید قطع کنم»
«نـــــــــه..ببین زین-....»
«فعلاً»

لویی داشت صحبت میکرد که زین قطع کرد و گوشی رو به سمت دیوار کوبوند..
صدای وحشتناکی اومد و تلفن شکست!
آروم سرش رو برگردوند و نگاهی به تلفن شکسته کرد!
لب پائینش لرزید..
کمی بعد نگاهه محزونش رو از تلفن شکسته گرفت و به سمت اتاق رفت..
رفت تو و خودش رو به پشت روی تخت پرت کرد و با دستش سرش رو گرفت..
رنگهای گردنش در حال متورم شدن بودند!!!
اون از وقتی لیام رو شناخته بود دیگه سمت خون‌خواری نرفته بود و این داشت کم کم روی سیستم بدنش تاثیر میذاشت..
چنگی به تخت زد!
کم کم درد کل بدنش داشت از بین میرفت ولی هنوز رنگهای گردنش متورم بود و صورتش عرق کرده بود..
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد آروم باشه و بالاخره بعد 10 دقیقه درد متوقف شد و زین آروم چشماش رو بست و خوابید!


Report Page