Ikigai

Ikigai

Ari


”جونگکوک عزیزم میشه بگی داری منو با چشمِ بسته کجا میبری؟”

“یکم طاقت بیار پارک جیمین کی تا حالا انقدر بی‌صبر شدی؟”

جیمین برای آروم کردن هیجانش نفس عمیقی کشید که همینکار باعث شد بوی عطر تن جونگکوک که رایحه قهوه و چوب صندل داشت رو عمیق حس کنه و همین جیمین رو ناآروم تر میکرد چون بند بند سلول‌هاش مست و دیوانه این عطر بود

 “چجوری میتونم صبر داشته باشم وقتی انگشتای دستای پرستیدنیت روی صورتمه؟ دستایی که اگه به هرجایی از تنِ سرد من بخوره اون نقطه رو با گرمای دوست داشتنیه لعنت‌شدش میسوزنه”

جونگکوک لبخند غمگینی زد عمیقا از حرف‌هایی که قرار بود به جیمینش بگه راضی نبود اما هیچکس نمیتونه جلوی اتفاقات و شرایط بد و شوک‌کننده زندگی رو بگیره.جونگکوک باور داشت که فقط باید انجامش بده و تو اون شرایط سخت و آشفته یه کنترلگر ماهر باشه و در نهایت جوری که طبق میلش پیش بره، هدایتش کنه.

مطمئنا کار راحتی نبود، از وقتی که به یاد داشت تنها آرزوش در زندگی ، داشتن آرامش بود و بدست اوردنش انقدر سخت بود که این قضیه رو برای جونگکوک جالب میکرد، لبخند روی صورتش الکی دردسترس نبود گاهی وقتا سخت با زندگی جنگیده بود تا تونسته بود بخنده.

اما الان فرق میکرد، جونگکوک بهانه‌ای برای زندگی داشت و اون بهانه جیمین بود!

درحالی که به سمت مقصد موردنظر قدم میزدن و دستاش روی چشمای جیمین بود به موهای مشکی با کش بسته شدش نگاهی کرد و دلش ضعف رفت. چندوقت پیش ازش درخواست کرده بود که موهای خوشرنگ و زیباش رو کوتاه نکنه تا وقتی باد تارهای موهای عشقش رو به رقص دعوت میکنه شاهد این مراسم باشه.

با خودش زمزمه کرد” چون دوستت دارم, راهی پیدا میکنم تا نور زندگی تو باشم،حتی اگه در تاریک‌ترین و دلگیرترین حال خودم باشم ...تو بهانه زندگی کردن منی پارک جیمین و اگه نبودی من خیلی وقت پیش این زندگی لعنتی که هیچوقت به کامم خوش نبوده رو تموم میکردم ”

با کمی مکث دستهاش رو از روی چشماش برداشت و خیره بهش موند تا تمام این لحظات رو در ذهنش ثبت کنه.

جیمین با هجوم نور به صورتش چشماش رو محکم بست و چندباری پلک زد تا واضح درخت روبروش رو ببینه.

چند قدم به جلو برداشت و با تعجب به شاخه های درخت که پر بود از شکوفه‌های آبی نگاه کرد.

“این..این همون درختی نیست که راجبش بهم گفتی؟”

“درسته، این تنها درخت گیلاس در ژاپنه که شکوفه های آبی داره و آبی، رنگِ موردعلاقه توئه!” 

قبلا جیمین بارها بهش گفته بود که مشتاقه این درخت رو از نزدیک ببینه و جوری راجبش کنجکاو بود که حتی بخاطر اینکه پارسال برای مشغله زیادش یادش رفته بود که به قولش عمل کنه، جیمین باهاش قهر کرده بود و الان بالاخره تونست به قولش عمل کنه و دیدن لبخند جیمین براش از هرچیزی شیرین تر بود.

“خیلی…خیلی زیباست انقدر که حتی نمیدونم چی بگم…و چطوری ازت تشکر کنم”

“نیازی نیست چیزی بگی ایکیگای* من، فقط خواستم به قولم عمل کرده باشم و زیباییش رو بهت نشون بدم”

جیمین به طرف جونگکوک پا تند کرد و محکم در آغوشش جا گرفت و جونگکوک نمیدونست برای چندمین بار در اون روز دلش برای جیمینش ضعف کرد، جثه ظریف و ریز جیمین در آغوش خودش که بدنی درشت و عضله‌ای داشت، گم میشد و این تفاوت قلب جونگکوک رو به تپش مینداخت.

همونطور که جیمین رو محکم در اغوش داشت به زیر سایه درخت گیلاس رفت و به آرومی در بغلش نشوند.

با گردوندن چشمش متوجه سبدی نزدیک تنه درخت شد.

“اوه، جونگکوکی اون سبد چوبی مال توئه؟”

با شنیدن لحن نرمش لبخندی زد.همیشه خاص ترین هدیه برای جیمین گل‌های رنگی و خوشبو بود مخصوصا اگر اون هدیه رو از عزیزترین فرد زندگیش میگرفت و جونگکوک قصد داشت تا زمانی که فرصت داره جیمین رو خوشحال کنه و برقِ ذوق و علاقه رو توی چشم‌های تیله‌ایش ببینه.

زمان زیادی نداشت و از اعماق وجودش متاسف بود، میدونست زنده بیرون اومدن از این وضعیت کار سخت و غیرممکنی بود اما مدام با خودش میگفت «اتفاقی نمیفته کوک، دوباره پیشش برمیگردی نیاز نیست نگران باشی پسر ایندفعه قضیه فرق داره،برای جیمینت،برای پسرت باید قوی باشی» 

دستش رو سمت سبد برد و به طرف خودشون کشید. درش رو باز کرد و دسته گلِ ‘فراموشم نکن’ که خودش پیچیده بود رو بیرون آورد.

“این گل‌هارو خودم برات پیچیدم چون از علاقت به فراموشم نکن خبر دارم”

جیمین دسته گل رو گرفت و بو کرد تا عطر خاص گل فراموشم نکن وجودش رو پر کنه و از ته دل خندید طوری که چهار پنج تا از تار موهای به رنگِ شبش روی صورتش افتاد و جونگکوک اون لحظه میتونست از زیباییش تا آسمون پرواز کنه.

“جونگکوکی، ماهِ من توی این دنیا هیچ حسی قوی تر از حس من برای تو وجود نداره”

با لبخند گفت به چشمای کوک خیره شد و همون موقع متوجه نگاه عجیب کوک شد.

ولی توی… تویه نگاهت غم هست انگار یه‌چیزی توی چشمات کمین کرده که جونِ منو به آتیش بکشه”

جونگکوک آهی کشید و نگاهش رو از چشمای جیمین گرفت.چه زود حس خوبشون از بین رفته بود.

“میدونی جیمین؛ میگن زندگی همیشه سخت ‌ترین جنگ هاش رو تقدیم قوی ‌ترین سربازهاش می‌کنه ولی من هیچوقت دلم نمی‌خواست یک سرباز قوی باشم من فقط دلم می‌‌خواست یک گل ‌فروشِ عاشق باشم سر کوچه‌ای که تو توش زندگی می‌‌کنی”

جیمین با شنیدن کلمه سرباز چشماش رو بست.

“نه..نه باز قراره راجب اون قضیه حرف بزنی؟ لطفا نه جونگکوک”

کوک میدونست باید در نهایت این حرف‌هارو بزنه هرچقدر تلخ اما جیمین باید باهاش کنار میومد پس وقتی تلف نکرد و ادامه داد 

“جیمین باید اینارو بدونی. لطفا..لطفا بهم گوش بده.اگر دیگه منو ندیدی جای منم زندگی کن خب؟

زندگی کن”

“ تو فکر کردی میتونم بدون تو دووم بیارم؟”

“باید برم جیمینم تمام مردهای جوانی که به سن قانونی رسیدن برای جنگ میرن..”

جیمین سرشو روی سینه جونگکوک گذاشت و دستش رو دور کمرش قفل کرد و آهی کشید ناخواسته توی چشماش اشک جمع شد و چونش لرزید. جونگکوک دستشو زیر چونش گذاشت و سرشو بالا اورد تا بتونه چشماش رو ببینه.

“دوستت دارم..."

جونگکوک گفت و لبخند غمگینی زد

"چقدر؟"

"به اندازه ی یک دسته گلِ فراموشم نکن."

"همین؟"

"میدونی که قسم خوردن به وسعت تمام دنیا اونقدری دور از ذهن هست که جز یه خیال واهی، چیز دیگه‌ای بنظر نیاد جیمین... پس به زیبایی یک دسته گل فراموشم نکن قسم میخورم؛ تا هر بار موقع دیدنش، به یاد قلب من بیوفتی که با تو زیبا شد و بی تو..."

"بی من چی...؟"

"بی تو مگه گلبرگی هم برای یک گل عاشق باقی می مونه؟"

"همیشگی نیست... میمیره مثل همین شکوفه های گیلاس که بعد از دو هفته میمیرن و من با گلی که پژمرده شده چکار کنم؟"

"بگذارش لا به لای نامه هایی که برات نوشتم... تا آخرین عطری که دارم هم فدای خاطرات تو بشه..."

“جونگکوک..."

"جانم دلیل تپش های بی قرارِ قلبم؟"

"میشه... میشه نری؟"

"ای کاش می‌مردم تا خواهش تو و چشم های خیس شده از اشکت رو ببینم.. اما باید برم…همین امروز..."

"چرا باید بری به جنگی که قربانی هاش قلب من و امثال من باشه؟ چطور میتونی جون کسی رو بگیری که فرسنگ ها دور تر، یکی مثل من چشم انتظارشه، همونطور که من چشم انتظار تو ام؟"

"میخوای کاری کنی که عذاب وجدان، بیشتر از این گلوم رو فشار بده و نفس کشیدن رو برام سخت‌تر کنه؟"

"میخوام کاری کنم که بمونی... که نری... که زندگی کسی رو نگیری و نشنوم که زندگیت رو گرفتن..."

"قول میدم که..."

"قول نده! نمیخوام دل ببندم به حرفی که برای تسکین این حال و این لحظه‌م گفتی..."

"باشه... هر چیزی که تو بخوای ... فقط... میذاری برای آخرین بار، خوب نگاهت کنم؟"

"بمون و اونوقت من لحظه ای از جلوی چشمت کنار نمیرم!"

"باز که برگشتیم سر خونه ی اول، زیبای لجباز من... وقتی باقی نمونده؛ فقط بذار قبل از رفتن نگاهت کنم."

"نه."

"نه...؟! میخوای حسرت خیره شدن به چشم های قشنگت بمونه توی دلم؟" 

"اگر مانع از رفتنت میشه... آره."

"فقط من رو دلشکسته تر از اینی که هستم میکنه. نگاهت رو که ندادی به من، لااقل حواست به دست گلی که برات گذاشتم باشه و بهم یه قولی بده. هر اتفاقی که افتاد... منو فراموش نکن”

از جاش بلند شد و به سمت در رفت اما قبل از بستنش به طرف جیمین برگشت و تلخندی زد

”مراقبت کن از خودت جیمین تو روح منی تو دلیل زندگی کردنمی”

جیمین سرش رو روی زانوهاش گذاشت و به روبروش خیره شد و صدای بسته شدن در که اومد، جیمین حتی اشکی برای ریختن نداشت.

*آهنگ رو از اینجا پلی کنید*

انتظار این رفتار رو از جیمین داشت و سرزنشش نمیکرد، هیچوقت قرار نبود از دست عزیزترینش چیزی به دل بگیره. دور شدن از همدیگه برای هیچکدومشون راحت نبود وقتی که تنها تکیه‌گاه امن هم بودن.

نفس عمیقی کشید و مثل يك سرباز بی‌رحم در جوخه آتش با کوله‌ای به دوشش رفت تا سوار بر قطارى به مقصدى نامعلوم دور بشه

“میخوای بدون اینکه منو ببوسی از اینجا بری؟”

صدای جیمین رو از پشت سرش شنید و چشماش رو بست.ای کاش نمیومد، حالا رفتن از هروقتی براش سخت‌تر میشد. به پشت سرش نگاه کرد و جیمین رو دید که پابرهنه بود و نفس نفس میزد و این یعنی برای دیدنش تا ایستگاه قطار دویده بود.

 جونگکوک اخمی کرد و به طرف جیمین رفت

”چرا بدون اینکه چیزی پات کنی اومدی؟جیمین متوجهی به کف پاهات آسیب رسوندی؟ چرا لباس گرم نپوشیدی اینجا هوا سرده و ممکنه سرما بخوری هردفعه باید تکرار کنم که مراقب-…”
لب‌های نرم جیمین محکم روی لباش قرارگرفت و جونگکوک رو به سکوت وادار کرد.قلب‌هاشون بار دیگه ضربانی رو جا انداخت مثل هر دفعه ای که همو میبوسیدن

“جونگکوک قطار داره راه میفته”

صدای هیونجین رو از کنارش شنید و همونطور که جیمین رو در آغوش گرفته بود سری برای دوستش تکون داد.

نمیدونست چطوری میتونه با حرف زدن جیمین رو راضی کنه پس تصمیم گرفت روش دیگه ای در پیش بگیره. سرش رو پایین اورد و دوباره لبهاشونو بهم رسوند اما اینبار آروم و بدون مکیدن؛ اینبار فقط میخواست از عطرش نفس بکشه.

انگشت‌هاشو بین موهای پریشون جیمین برد و نوازششون کرد میدونست اگه به جیمین میسپرد نمیزاشت بره پس بند کولشو با یکی از دست‌هاش گرفت و به چشم‌هاش خیره شد

“ ج-جیمین خیلی دوست دارم”

به محض تموم شدن جملش با تمام سرعتش به سمت قطار دویید

و پشت سرش در قطار بسته شد.

نمیخواست به صدای فریادهای خش‌دار جیمین که التماسش میکرد گوش بکنه، اون تا همین الانم قلبش تیکه تیکه شده بود.

آروم به سمت به پنجره ها رفت

و جیمین با دیدنش پشت پنجره به سمت جایی که ایستاده بود پا تند کرد. اشک هاش مدام روی صورتش جاری میشدن و دیدش رو تار میکردن ولی اون حتی حاضر نبود این ثانیه‌های آخر رهاش کنه و خودش رو لحظه ای از دیدن نیمه روحش محروم کنه. پس برای بار اخر تلاشش رو کرد و تُن صداش رو بالا برد طوری که کوک بتونه حرفاش رو بشنوه

“میگفتن رفتن آدما هیچوقت به اجبار نبود؛ ولی برای من مهم نیست رفتن تو اختیاریه یا اجبار ذهنت، یا حتی اون احساساتت که من رو هیچوقت واقعی ندید!تو به من برگرد! به منی که هر بار بهت برمیگردم، برگرد! به من برگرد تا وقتی دیر نشده ...ما..ما فقط یک شیشه فاصله داریم ماهِ من، ازم دور نمون، ریه ها بدون اکسیژن دووم نمیارن” 

جونگکوک دیگه تحملی نداشت پس گذاشت اشک‌هاش صورتش رو خیس کنن دستش رو از پشت شیشه روی دست جیمین گذاشت و بلندتر از قبل گریه کرد

“جونگکوک…جونگکوکی”

جیمین با نهایتِ درموندگی صداش میکرد.

اشک های اون دو مرد عاشق لحظه ای بند نمیومد و این میان صدای سوت قطار بود که با صدای گریه‌های بی‌وقفه‌شون ترکیب شد.

جونگکوک فرصت کمی داشت و میخواست حتی توی این لحظه‌های پایانی‌ هم عشق بی‌اندازش رو به جیمینش ابراز کنه پس سرش رو کمی کج کرد و لبخند دندان‌نمایی زد و سعی کرد اونقدری بلند که جیمین بشنوه جملش رو بگه

“ایکیگای من هر چقدر هم ازت دور باشم قلبم بهت نزدیکترینه”

و بعد به آرومی *“Mamori Tai “رو زمزمه کرد.

و اون لحظه ای بود که نگاه خیره دو پسر شکست و قطار به راه افتاد و جیمین موند با درد دلتنگی‌ای که نمیدونست چطور میخواد تحملش کنه. ذاتا آدم قوی بود اما وقتی جونگکوک کنارش نبود چیزی براش اهمیت نداشت پس گذاشت زانوهاش روی زمین فرود بیان و در هم بشکنه. پسر زیبای مو مشکی از هر زمانی درمونده تر بود.

یکسال بعد*

در سکوت، به آخرین دسته گلِ فراموشم نکن که جونگکوک به یاد عشقش جا گذاشته بود و جیمین به بهترین نحو خشکش کرده بود نگاه کرد و در آغوشش گرفت و هیچکس... هیچکس نفهمید که چرا زیبایی اون دسته گل حتی با اینکه مدت‌ها بود خشک شده بود، هر بار پسرک آرام و گوشه گیر رو تا مرز جنون دلتنگی میکشوند...

به سمت پنجره بزرگ اتاقش قدم برداشت و به ماه خیره شد، لب پنجره نشست تا باز هم مثل قبل باهاش صحبت کنه، معتقد بود اگه حرف‌هاش رو به ماه بگه جونگکوکش هم متوجهش میشه.

“اون روز كه تو رو تو ایستگاه قطار بوسيدم، یه‌چيزی از تو تویه وجودم جا موند. تیكه‌ای از دَمِ نفست…حالا مدت ها گذشته ماهِ من.. و من تمامِ روز تو رو حبس می‌کنم توی خودم .نفست كه گوشه‌ی لبم خوابيده ! جالبه نه؟

چه تصويری میشه برای مردم ...

اونا میبینن پسری رو با موهای بلندمشکی که به ایستگاه قطار روبرو خيره شده و كنار لبش رو می‌خوره ؛و همه خيال میکنن مضطربه !”

نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست.”ببین باز دلتگتم چیکار کنم آروم بشم، هوم جونگکوکی؟ چیکار کنم که باز راه نفسم تنگ شده؟ ”

نفس عمیقی کشید و دسته گل رو محکم تر در آغوشش گرفت.““ از این برزخِ تمام نشدنی ، از این تاریکیِ محض،از هجومِ این دردهایِ هر شب و بی‌درمان، از فریادهایِ ثانیه‌شمارِ از کار‌افتاده‌ی ساعت و تمامِ لحظه‌هایی که من رو با تو نمیخوان ، به یادت پناه می‌برم ماهِ من..”

نگاهش رو به ماه داد و قطره ای اشک از چشم چپش افتاد لبخندی زد و تکرار کرد

“پناه بر یادت عشقِ جدامانده از من" !

Report Page