Ikigai.
𝖠𝗉𝗋𝗂𝗅.Forget me nots on your cheeks.
"پنجم نوامبر دو هزار و بیست و یک، دفتر خاطرات لی مینهو."
امروز پروانه ی سفیدی رو ملاقات کردم، منتظر خبری از تو بودم. انتظار دردناکترین حقیقت زندگیِ من بود. فکر کردم، صدای من رو میشنیدی؟ قلبی که با خاطراتت میتپید و چشمی که به امید تو باز میشد. میدونم. میدونم که برای همه چیزی که هیچ چیز نیست دیر شده. برای گفتن دیر شده. برای آغاز این مرثیه و پنهان کردن خون نونهال افکارم روی این دفتر بی نامی که از عشق تو پر شده بود، برای گفتن و وجودی که انگار هیچوقت کافی نیست و شاید برای همه چیز دیر شده، برای من بودن و تو بودن و تمام مایی که بینِ هذیونهای ذهنِ تبزدهـم گیر افتادند اما بذار بگم، بذار برای از دست دادنی که خون رو از چشمهام و اشک رو از قلمم جاری کرد و بودنِ در عینِ نبودن و زنده موندن و داشتن و نداشتن و ترک شدن و رفتن و موندنی که انگار فقط یک خوابه بگم. تمام این مدت با چشم های به خون آلوده شده درونِ این کابوسِ بی انتها راه میرفتم و راه میرفتم و از خودم میپرسیدم چرا و جواب این سؤال، زمزمهٔ ملتمس وجودِ متناقض منی بود که تکرار میشد تکرار میشد و گم میشد و من فقط فریاد میکشیدم که اگر این یک خوابه، آرزو میکنم هیچگاه بیدار نشم. حتی اگر تا ابد درونِ این خیال نامفهوم گیر بیوفتم، حتی اگر من، تو و مائی وجود نداشته باشه، برای این مرگ سردی که قرار نیست من رو در آغوش بگیره مشتاقم؛ اما بارون و صداهای سفیدِ پشت پنجره ام، خبر از این زندگیِ جاری و لبِ پرتگاهِ منِ مستأصل در این رویا میدن. انگار که هیچ چیز اتفاق نیوفتاده، زندگی ادامه داره، انگار که ما نبودیم و کسی امشب نمرد و کسی جون نداد و اون یکی زنده نموند. انگار که هیچ چیزی نشده؛ مثل تمام رهگذرایی که قفلِ یاقوت چشمهات میشن، از کنار هم رد میشیم و میگذریم و میگذریم تا بلکه تموم شه این دردِ ناتمومی که تموم شده ولی انگار که نشده و شبها دور گردنم میپیچه و میپیچه تا وقتی که لِه بشم زیرِ این آوار و چیزی جز خاکسترِ رزهای فاسدِ درونِ سینهـم باقی نمونه و توئی نباشی که با تیله های مشکی رنگت بهم خیره بشی و خیره بشی و انگار که ما غریبه نیستیم دست هام رو قفلِ دستهات کنی و بگی که همه چیز درست میشه و من گیر نیوفتادم بینِ ستاره های گمشدهٔ زندگیت و ما میریم خونه ای که دیگه نمیدونم کجاست و این کابوس تموم میشه و اشکها میشن خاطره های ما، بین خندههایی که قرار نیست هیچوقت شنیده بشن. چانی، دلتنگم. بهم ريخته ام، كلماتم هم. متشكل از يك نقاشيِ ساده، سياه و سفيد. انگار كه درون يك صفحهٔ خالي زندگي ميكنم. بي روح، بي رنگ. اهميت نميدم و به اين اهميت ندادن هم اهميتي نميدم. ماگ قهوه برگشت و نقاشي كرد تمام اين خزعبلات خياليِ من رو. گيج تر از هميشه ام. صداي پيانو رو نميشنوم. فقط دست هام رو ميكوبم روي كلاويه هاي سفيد رنگ تا بلکه شنیده بشه این آواز سکوتی که رخنه کرده بود درونِ من. تمام خوشحالي هاي كوچكم، شبيه به آخرين برفِ سال، ذوب شدند درون فشار دست هاي ملتمسم. اين هميشه خداحافظي ـه. نميدونم چي واقعيه و چي نيست. صداي كشيده شدنِ قلم، لبخند، جير جيرِ صندلي چوبی. انگار درونِ اوج يك فيلم قديمي گير افتادم و تو ميدوني، تو ميدوني كه قلب هامون اونقدر به هم گره خوردند كه دیگه راه فراري نيست و تو میدونی، تو تمام قسمتهای درهم پیچیده، خام و شکستهٔ من رو میدونی. من رو در تاریکترین رویاها پیدا میکنی. تو میدونی که من گم شدم و ما اینجا نیستیم و خبری از نرگسهای خشک شده و طعم تلخ و شیرینِ حقیقت نیست و این فقط توهمِ منه و تو میدونی، تو همه چیز رو میدونی، تو میدونی که ما مسخ این خاطرات شدیم و این اتفاق بالاخره میوفته و ما خفگی رو تجربه میکنیم و انگار که تهِ اقیانوس گیر افتادم و زمان نمیگذره و نمیگذره و من خودم رو به یاد نمیارم و این سوختنِ بی انتها تا کجا ادامه داره؟ انگار که پایانی نیست و تو تنها آغازِ پایان این خاکستری که منم و انگار که هیچکس نمیبینه و من چشمهام رو میبندم و تصور میکنم که این یک خوابه و من خونه ام و ماهـکـای ذوقزدهٔ نرگسِت به من خیره شدند و انگار که فردایی نیست من لبخند میزنم و مینویسم و مینویسم تا وقتی که تموم شم مثل این صفحه های زندگی مثلـت که با دوست نداشتنِ دوست داشتنیم سیاهشون کردم و آرزو میکنم که زمان به عقب برگرده تا من ببوسم و تموم کنم این درد بی پایانی که یکجایی درونِ سینهـم رو میسوزونه و میسوزونه و رزها میشن خاکستر و روزها میشن توهم و من در افکارم میمیرم و زنده میشم چون تو اینجا نیستی که زمزمه کنی این فقط یک رویائه و ما تموم نشدیم و حرفهات عطرِ سیگارِ خداحافظی رو به دوش نمیکشن و اگر این تویی، من نمیخوام نجات پیدا کنم پس من رو درونِ خودت گم کن جوری که انگار هیچوقت نبودم؛ مثلِ سیگار لِه شده ای که ساعتِ ٣ نیمه شب کنار پل رهاش میکنی، ترکشده، یخ، سرد و من میدونم. میدونم که همه چیز رو نمیدونم اما کاش میدونستم، کاش میدونستم که ندونستن بهتره و دست و پا زدن فایده نداره و ما بینِ تقلاهای بیجامون این پلهای فاسد رو خراب کردیم و ایندفعه، ستارکـای چشمهات نیستن که من رو در این رویای آغشته به توهم رها کنن و بگن که خونه ام.
"ـهویا -"
نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو باز کردم. خواب میدیدم؟
دست لطیفی روی گونه ام کشیده شد و من رو به خودم آورد.
"شش، اشکالی نداره، همه چیز خوبه، فقط یک خواب بود، فقط یک خواب."
'خواب؟ تمامِ تو رو خواب میدیدم؟ چانی، تو واقعاً چی بودی؟ به جز آرزویی که هیچوقت خاطره نمیشد.'
وقتی چشمهای بی تفاوتم رو از لبخند نرم جیسونگ میگرفتم، به تو فکر میکردم.
به تو فکر میکردم، به تو فکر میکردم، به تو فکر میکردم. تمامم رو به تو فکر میکردم یا تمامِ من به تو فکر میکرد؟ نمیدونستم. آمار روزها و شبها از دستم در رفته بود و تمام چیزی که میدونستم و میشناختم تویی. تمامِ من از هیچ چیز و همه چیز فقط تو رو به یاد میآورد. تمامِ من. تمامِ منی که من رو تمام کرد و من تمام شدم از تمامِ تمام نشدن ها.
'شاید یک رویا.'
تو بودی.
بدون جواب دادن بهش، دوباره روی تختی که حالا مرطوب شده بود دراز کشیدم اما این ایندفعه؛ چشمهام رو نبستم.
'چانی، میبینی؟ دیگه حتی نمیدونم چی واقعیه و چی نیست. '
'ترسم از کابوس دیدن نیست، از خواب دیدن و خواب بودنِ تمام اینهاست.'
جیسونگ به نرمی با انگشتهاش موهام رو شونه میزد.
'تو واقعی ای؟'
فکر کردم، با چشمهای باز فکر کردم و تصور کردم. همیشه خواب میدیدم؟
'نه، چیزی نیستی جز خیال موهوم من.'
چشمهام رو بستم. گرمای بدن جیسونگ رو هنوز هم کنارم میتونستم حس کنم. یعنی اینجا بود، کنارم، مثل تو فقط یک خیال و توهم نبود.
'بیداری با خواب فرقی نداره، هر دو نوعی کابوسه.'
و فهمیدم، زمانی که انگشتهای دیگری گونههام رو برای تزریق آرامش لمس کرد، لبهام با بوسه های تو غریبه شد، شالگردنِ قرمز موردعلاقه ـت در انتهایی ترین قسمت کمد فراموش شد، فهمیدم، فهمیدم که تو اینجا نیستی و مائی وجود نداره و برای همیشه و همیشه، اینبار برای ما یا برای همه، هیچ چیز همیشه نیست.