Ikigai

Ikigai

𝘠𝘌𝘒𝘛𝘈

لبخند خسته ای زدم و به سمت رودخونه که حدودا پونزده مین با این خیابون فاصله داشت ادامه دادم.

اروم نفس گرممو توی هوای سرد بیرون فوت کردم و قدمام و تند تر کردم .

شاید اگه یه نفرو داشتم که به حرفام گوش میداد ، لازم نبود ۲ شب توی این هوای سرد پاییزی ، برای آروم شدنم از خونه بیرون بزنم !

شاید اصلا این زندگی من باشه ؛ 

شاید این تنهاییا مال من باشه؛

شاید این خنده های فیک مال من باشه ؛

شاید ناراحتی همه ی ادمای خوشحال مال من باشه !

اما نمیخواستم تمومش کنم ...

چندین بار به تموم کردن زندگیم و دراگای مختلف فکر کرده بودم ؛ اما نمیخواستم زندگیمو اینجوری تموم کنم !

یا شاید هر دفعه با خودم فکر میکردم بلاخره یکی میاد و کنارم میشنه و میزاره ؛

اندازه همه دل تنگیام 

اندازه همه گریه هام

اندازه همه حرفام 

اندازه همه تنهاییم ، بغلم کنه و بزاره پیشش یکم آروم باشم !

انقدر توی افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم کی به رود چونگ گیه چون رسیدم ، یعنی اگه باد سرد رودخونه نمیومد، هیچ وقت نمی فهمیدم !

آروم نزدیک رودخونه شدم ، واو خیلی قشنگ بود !

رو به روش ایستادم و یکم خم شدم که انعکاس خودمو توی آب رودخونه که بخواطر تاریکی شب مشکی شده بود دیدم ؛ حقیقتا نمیدونم این رود چه سرگرمی واسه اون پسر مو مشکی داره !

شاید من عجیب نباشم ، شاید بقیه زیادی عجیبن که وقت گذروندن کنار یه رودخونه و سرگرمی میدونن !

آروم روی زمین نشستم و دستامو توی آب سرد رودخونه کردم و تکونی دادم ، خب شاید این کار یکم آرامش بخش بود .

همینجوری که دستمو داخل آب سرد رودخونه تکون میدادم با دیدن سایه ای پشتم ، با ترس به عقب برگشتم و ازش دور شدم .


+هی آروم باش منم

-تو کی؟


لبخندی زد و ماسک سفیدشو پایین داد ، این همون پسر مو مشکیه !

لبخندی زد که آروم سری تکون دادم و به جای اولم برگشتم و روی زمین نشستم 


+برای چی اومدی اینجا؟

-اومدم یکم هوا بخورم 

+ساعت سه صبح؟

- چرا انقدر ازم سوال میپرسی؟


آروم اومد و کنارم نشست و نگاهشو به رودخونه داد 


+همین جوری


هومی گفتم و هردو توی سکوت به رودخونه نگاه میکردیم ؛ حقیقتا کسل کننده بود !

اونم چیزی نمیگفت ، انگار اونم همچین حسی داشت . همینجوری که تو اون وضعیت بودیم آروم دستشو توی کیف کوچیکی که همراهش بود برد و آبنبات کوچیکی دراورد به سمتم گرفت 


+این برای توعه


اول نگاهی به صورتش و بعد نگاهی به آب نبات توی دستش کردم و بدون حرفی از دستش گرفتم و بعد از باز کردنش توی گوشه ی لپم گذاشتم و دوباره بدون حرکت به رودخونه نگاه کردم


-تو چرا اومدی اینجا

+حوصلم سر رفته بود 

-حوصلت سر رفته بود یا حالت خوب نبود؟

+خوبم 

-هوم

+تو خوبی؟

-نمیدونم

+چیزی شده ؟

-برات فرقی داره ؟

+میتونی فقط جای اینکه به همه بی اعتماد باشی و سرد رفتار کنی یکم خوش بین باشی؟


به سمتش برگشتم و به صورتش نگاه کردم 


-خوش بین باشم؟ 

+اره

-پسره احمق !

+یااااا چرا نمیخوای بهم اعتماد کنی

-چون نمیشناسمت 

+خب تو منو نمیشناسی و منم نمیشناسمت پس میتونی باهام حرف بزنی بعدش نه من تورو میبینم نه تو منو 


با تعجب نگاهی بهش کردم و پوزخندی زدم


-چجوری میتونی تو هر شرایطی خوش بین باشی ؟ تو اصلا فکر میکنی؟

+چرا باید خودمو توی تنهاییم خلاصه کنم

-چون زندگی همینه !


خنده ای کرد و این کاراش اعصبانیم میکرد


+عایش دختر زندگی کوتاه تر از اونیه که بخوام خودمو توی افکار سیاهم غرق کنم

-اما اگه به مردم اعتماد کنی چی؟

+اینکه بخوای خوشبین باشی لزوما نباید به مردم اعتماد کنی !

+تو میدونی ایکیگای چیه؟


سوالی بهش نگاهی کردم


-یه کلمه ژاپنیه؟

+اره ، کلمه 生き甲斐 یا ایکیگای به معنی دلیل اصلی برای بدون و موندنه ، مفهوم این کلمه توی ژاپنی خیلی با ارزشه و به مردم توی اهداف و انگیزه برای زندگی و اراده خیلی کمک میکنه !

-چه قشنگ 

+بنظر من همه یه ایکیگای توی زندگیشون دارن که بهشون انگیزه زندگی کردن میده 

-تو داری اون ادمو؟

+اره ، تو چطور؟


نه ! حقیقتا نه ! کسی جز خودم تو زندگیم نبود . بهش میگفتم نه؟ باید چیکار میکردم ؟ استرسم شدید تر شد دوباره اشکام اروم روی گونم ریختن ، نگاهی بهم کرد که با دیدن اشکام اروم به سمتم برگشت و منو توی بغل گرمش کشید و همین باعث شد گریه هام بیشتر بشه . آروم توی بغلش گریه میکردم ، انگار یه جایی بهم داده بودن که تمام اشکام و همینجا بریزم ! با حس نوازش دستاش گریه هام کمتر شد و آروم تر شدم . همونجوری که توی بغلش بودم با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد


+میدونم ، میدونم فکر میکنی دلیلی واسه زندگی نداری ؛ منم نداشتم ، تا اینکه چند وقت پیش توی کافه ای با دیدن دختر کیوت و کوچولویی که سعی میکنه با نشون دادن روی سرد خودش به کسی اعتماد نکنه حس کردم شاید اون ایکیگای من باشه ! شاید نباشه ، اما تا الان باعث شده بخوام هر روز تعطیل ، صبح تا شب بیام اینجا تا ببینمش !


آروم نگاهی بهش کردم . با من بود ؟ با تردید از بغلش فاصله گرفتم و نگاهی بهش کردم


-منظورت منم؟


لبخندی زد و سرشو تکون داد . توی چشمای مشکیش نگاهی کردم ؛ شاید اون بغل که بهش فکر میکردم همین بغل باشه ! 

شاید اصلا اون نوری باشه که بتونه کمکم کنه گره هامو باز کنم !

شاید اصلا اون چشمای مهربون ایکیگای من باشه !

شاید اون اولین کسی بود که فهمید چمه و درکم کرد !

نگاهی به چشمای براق مشکیش کردم 


-گفتی امید به زندگی همون ایکیگای؟

+اره 

-پس شاید چشمای مشکی رنگت ایکیگای من باشه !


لبخندی زد و دوباره منو توی بغل گرمش کشید که لبخندی زدم


+یاااا گفتم که تو خیلی کیوتی دختر


خنده ای کردم که با ذوق شروع به تعریف کردن اینکه روزش چطور بود کرد و انقدر غرق حرف زدن شدیم که نفهمیدم چجوری یک ساعت گذشت ! خوابم میومد و بغل گرم و نوازش های اون پسر مو مشکی که حالا فهمیده بودم اسمش هوسوکه هر لحظه باعث میشد بیشتر خوابم میاد 


-هوسوک خوابم میاد

+بیبی من خوابش میاد ؟

-خیلی 

+بخواب

-اینجا؟

+میبرمت خونه چاگیا 

- تو خونه منو و بلدی؟

+یبار داشتی میرفتی دیدمت و دنبالت اومدم که اتفاقی برات نیوفته


خنده ای کردم ، پسره کیوت !


+پس بخواب بیبی


آروم چشمامو بستم ، اما با بیاد اوردن چیزی چشمامو باز کردم با صدای آروم و خوابالویی توی بغلش گفتم


-پس دوباره چجوری هم دیگرو ببنیم؟ما حتی شماره همو هم نداریم

+اره ، خب میتونم فردا برای خوردن میلک شیک توت فرنگی دوباره بیام کافه و اونجا دوباره همو ببینیم !


لبخندی زدم و آروم خوابیدم ...

....

با صدای زنگ گوشیم آروم نگاهی به اتاقم کردم و بدنمو تکونی دادم ، اون واقعا منو اورده بود خونه !

 به اسم روی تماس که "ایکیگای" سیو شده بود نگاهی کردم و لبخندی زدم ، پس دیشب شمارشو تو گوشیم سیوم کرده ؛ شاید امروز قرار نبود کافه کسل کننده باشه :]!

Report Page