Ice cream

Ice cream

(@HyunlixArea)𝐁𝐘 𝐘𝐞𝐥𝐥𝐨𝐰 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭🌕⚡

+هیونجین دوستت نداره...

نفس عمیقی کشید و زیرلب درحالیکه به شیشه ی بزرگ مغازه خیره بود گفت:میدونم...

+نه نمیدونی اون با تو هستش چون هنوز عاشق یونگبوکه کسی فقط از نظر ظاهری شبیه اش هستی...فلیکس اون دنبال یونگبوک درون توهستش...

پسر که از شنیدن حرفهای تکراری مینهو خسته بود بلند شد و جارو رو برداشت و خودش رو مشغول تمیز کردن زمین کرد،اما این برای ساکت کردن مینهو کافی نبود.

+اگه یه وقت به یونگبوکی که دنبالشه نرسه ولت می‌کنه میفهمی؟

پسر هوفی کشید و دسته ی جارو رو پرت کرد روی زمین و با اخم شدیدی برگشت سمت مینهو و با صدایی که به زور داشت کنترلش میکرد گفت:میدونم،میدونم،میدونم شبیه یونگبوکم؛ دوست پسر سابقش که یه دانشجوی وکالت بوده کسی که لباس هاش همیشه اتوکشیده بوده کسی که سرگرمی اش این بوده که برای هیونجین غذا بپزه آره می‌دونم ما زمین تا آسمون با هم فرق داریم محض رضای خدا با یه نگاه میشه فهمید فقط این قیافه امونه که مثل همه.اما مینهو،از مرگ اون پسر دوساله میگذره و هیونجین هشت ماهه هرروز میاد اینجا،اون به کنار... ما باهم قرار میذاریم... می‌دونم فقط بخاطر چهره ام با من این رابطه رو شروع کرد اما چرا نمیشه یک درصد امیدوار باشم که الآن یه ذره فقط یه ذره دوستم داره؟هان؟!

مینهو دستش رو روی شونه ی دوستش گذاشت و شونه اش رو فشرد میدونست پسر چقدر درمونده است.هرشب با کابوس اینکه هیونجین ولش کنه از خواب می‌پرید اما همچنان این رابطه رو ادامه میداد...میدونست بدجور قلبش رو باخته اما اگه رها میشدقطعا بازنده ی این بازی خود فلیکس بود...

باشنیدن صدای ریزی که بغض دار بود افکارش متوقف شد:اولین بار که دیدمش حس خیلی خوبی ازش گرفتم...عشق نبود میدونم اما حالم رو اونقدر خوب کرد که تا خود شب بی دلیل شاد بودم،من هنوز اون حس رو ازش میگیرم میدونی؟

بعضی اوقات فکرمیکنم یونگبوک اون رو به سمت من فرستاده تو اینطوری فکرنمیکنی؟

مینهو اخمی کرد ولی چیزی نگفت فقط دوست آسیب دیده اش رو به آغوش کشید که دوباره صداش رو شنید:من با اون حالم خوبه،خوشحالم فقط میترسم از دستش بدم همین...

مینهو خواست حرفی بزنه که قامت هیونجین رو اونطرف خیابون دید که داره به سمت مغازه میاد سریع فلیکس رو از آغوشش بیرون کشید و گفت:هیونجین اومد...

فلیکس با شنیدن حرف مینهو هول شد نمیدونست باید چیکار کنه که مینهو گفت:برو پشت پیشخوان همه چیز خوبه.

و لبخندی به دوستش زد،در همین حین جاروی افتاده روی زمین رو برداشت و کناری گذاشت و با یه خداحافظی کوتاه از پسر از مغازه بیرون رفت تا زوج باهمدیگر تنها باشند...

به دقیقه نکشید که صدای جیرینگ آویز بالای در دراومد؛با شنیدن صدا سرش رو بالا آورد و با لبخند به دوست پسرعزیزش نگاه کرد...

-سلام قربان خوش اومدید،چی میل دارید؟

هیونجین متقابلاً لبخندی زد و وقتی به نزدیکی میز رسید با لحن مخصوص خودش گفت:کارکن ها هم جز منو محسوب می‌شوند؟

فلیکس خنده ی ریزی کرد و گفت:خوبی؟

پسر بزرگتر دستش رو برد و گونه ی‌پسر کوچیکتر رو نوازش کرد و گفت: الآن خوبم.

فلیکس با خنده ی دندون نمایی گفت:اینبار چی میخوری؟

میدونست سفارش های پسر همیشه براساس روزشه و دلیلی براشون داره.این سوال بیشتر به این معنی بود که روزت چطوره و همیشه عاشق این بود که پسر باهاش صادقه...

هیونجین نگاهی از پایین تا بالای پسرک انداخت و گفت:پسته ای...

فلیکس اخمی کرد،این اولین بار بود که این طعم رو سفارش میداد هیچوقت نشده بود این طعم رو بگه...

زیرلب در حالیکه سفارش رو ثبت میکردگفت:چرا؟

هیونجین لبخندی زد و گفت: هایلایت جدید موهات...

همین جمله کافی بود تا گونه های پسرک قرمز بشه...

به آیینه ی کنار میز نگاه کرد و نگاهی به موهای جدیدش انداخت و بعد نگاهی به هیونجین که پشت میز منتظر بستنی اش نشسته بود و بهش خیره بود کرد و فکری از ذهنش گذشت...

یعنی واقعا دوستم نداره؟؟


Report Page