I love you

I love you

𝙨𝙞𝙧𝙚𝙣

کاپ شیرکاکائوش رو روی میزعسلی کنارش قرار داد و کاغذ تا شده‌‌ی روی میز رو برای بار هزارم به دست گرفت.

زخم عمیق داخل وجودش، دوباره سر باز کرده بود و جونگکوک برای دوباره دیدن عکس خودش و پسرش در بغل همدیگه، اشک ریخت. چند ماهی از این‌که پسر خوش‌عطرش رو میون بازوهاش نداشت، می‌گذشت.

حالا صورتش به جای نم‌دار شدن با بوسه‌های خیس یکی یه دونه‌ش، با قطره‌های اشکی که از چشم‌هاش سرازیر می‌شد، نم‌ناک بود. جونگکوکی که هر صبحش رو با صدای تک آفتابگردون باغش شروع می‌کرد، دیگه فاصله‌ای تا دیوونه شدن نداشت.

خط به خط اون کاغذ دست خورده رو حفظ بود؛ حتی می‌دونست که اگه اون کاغذ رو باز کنه، قراره تصویر خودش و پسرش رو میون آغوش همدیگه ببینه؛ اما باز هم دست از عذاب دادن خودش برنداشت.

"جونگکوکی، می‌دونم که قراره بعد از خوندن این حرف‌ها از من متنفر بشی. من هیچ‌وقت بلد نبودم که مثل تو حرف‌های قشنگ قشنگ بزنم، یا لقب‌های ناز نازی بهت بدم؛ اما دلم می‌خواد برای بار آخر هم که شده بهت یه اسمی بدم که حداقل حد تنفرت به من خیلی زیاد نباشه.

خرس عسلیِ تهیونگ...

یادته شب‌هایی رو که برام آواز می‌خوندی؟ طنین صدات هنوز هم توی گوش‌هام می‌پیچه شکلات شیرینم...

تهیونگی متاسفه که داره تنهات می‌ذاره؛ اما لطفا من و قلبم رو باور داشته باش. لطفا به دوست داشتنم شک نکن، لطفا عشقم رو زیر سوال نبر. تهیونگی فقط با لمس‌های تو انرژی می‌گرفت، اما می‌دونه که از این به بعد دیگه لمسی، حرفی یا حتی عشق بازی‌ای وجود نداره. زندگی من فقط با تو جون تازه می‌گرفت. دیدی این آخرا چطوری خودت رو از من گرفتی ضربان من؟ دیدی که حتی تو هم از من خسته شدی؟ من یه بچه‌ی افسرده بودم که عالم و آدم بهم لقب لوس و عقده‌ی محبت رو می‌دادن. وقتی اومدی و من رو از این همه سیاهی نجات دادی و دوباره به دنیام، رنگ تازه بخشیدی، ترسیدم. ترسیدم از این‌که یه روزی تو هم از من خسته بشی. از این‌که دیگه من رو نخوای و بهم پشت کنی. دیدی می‌گن که از هر چیزی بترسی سرت میاد؟ این اتفاق هم برای من افتاد‌. جونگکوکی، پسرت دیگه طاقت تحمل این دنیا رو نداره. دنیای من تو بودی، اما نمی‌دونستم که یه روزی دنیام هم قراره خودش رو از من بگیره. من لوس حرف می‌زنم؟ بین حرف‌هام لکنت می‌گیرم؟ یا حتی گاهی اوقات اختیار خودم رو از دست می‌دم و به خودم آسیب می‌زنم؟ می‌دونم که دیگه تو هم از من بریدی. از این رفتارام دل‌زده شدی؛ ولی کوکی یادت باشه که ماه آسمونت همیشه ابرهاش رو برای دیدن تک ستاره‌ی دلش کنار می‌زد. می‌دونستی که موهای نرم و لطیفت که بوی شامپوی‌ مورد علاقه‌م رو می‌ده، چقدر خواستنیه؟ حتی بارون هم برای باریدن بین جنگل موهات التماس می‌کنه. تهیونگی دیگه طاقت این‌همه عذاب رو نداره. امیدوارم که به‌خاطر تمام اذیت‌هایی که کردم، من رو ببخشی.

دوست دارم خرس عسلی تهیونگ."

تصویر نقاشی شده‌ی خودش و پسرش رو در پایین کاغذ دید و از شدت اعصبانیت، کاغذ رو بین دست‌هاش مچاله کرد و اون رو به گوشه‌ای پرت کرد.

تحمل این‌همه عذاب رو نداشت‌. از خودش متنفر بود؛ از این‌که به پسرش کم محلی و براش فکرهای اشتباه به وجود آورده بود. از جاش بلند شد و قدم‌هایی که از سستی می‌لرزید رو به سمت اتاق خودش و تهیونگ کشوند‌. جرعت باز کردن در اتاق رو حتی بعد از گذشت چند ماه نداشت‌.

اون وجود شیرینش رو از دست داده بود. اون عزیز کرده‌ش رو از بین برده بود! چطوری می‌تونست به این زندگی ادامه بده وقتی دیگه تهیونگی وجود نداشت؟

با دست‌هایی که می‌لرزید، دستگیره‌ی در رو به پایین فشار داد و بازش کرد. قدم‌هاش رو به داخل اتاق سبز رنگ خودش و پسرش گذاشت و نفسش از شدت هجوم دوباره‌ی خاطرات برید.

حالا با صدای بلندی که گریه کردنش رو فریاد می‌زد، به خودش لعنت فرستاد. به سمت کمد تهیونگش رفت و یکی از پیرهن‌های تاینی پسرش رو از بین رگال‌های لباس بیرون آورد. اون رو نزدیک بینیش برد و عطرش رو با تمام وجودش استشمام کرد.

_نامردی کردی شیرین من. حتی عطرت هم بعد از گذشت این‌همه مدت باعث آرامش روح منه...

.

.

.

*یک هفته بعد

مکان: سازمان خبرگذاری یواِس‌بی*

_یوری شی تیتر خبر جدید آماده‌ست؟

یوری با نگاهی که در اون تاسف و غم دیده می‌شد، سری به معنای تایید تکون داد و به سمت جایگاه خبرگزاریش رفت.

با صدای تیک مانند و سبز رنگ شدن مانیتورها که نشون از شروع شدن اخبار می‌دادن، با صدایی بلند و رسا شروع به گفتن اولین خبر اون روز کرد.

_جسد جئون جونگکوک، پروفسور مغز و اعصاب بزرگ کشور بعد از فاصله‌ی چند ماه از خودکشی نامزدش جئون تهیونگ، در میان آب‌های رودخانه‌ی هان پیدا شد...

Report Page