Hurt
Denizسیگار دیگهای روشن کرد و به انتهای آبی آب خیره شد؛ به تنهایی روی سنگ های کنار ساحل نشسته بود و پشت هم سیگار میکشید
انگار که میتونست با درد جسمی دادن به خودش درد روحیش رو به فراموش بسپاره..
اما هیچ چیزی تغییر نمیکرد؛ فقط ریههاش رو پر از دود میکرد.
این اون چیزی بود که برای چندین سال آینده میخواست؟ این اون چیزی بود که کل آیندهاش رو بر اساس اون چیده بود؟
یونگی بهش قول داده بود که میمونه... الان کجاست؟ با کس دیگهای میخنده؟ سرش رو روی شونهی کس دیگهای میزاره و میخنده؟ دستش لای موهای کس دیگهای میپیچه؟
با فکر کردن بهش دوباره جلوی دیدش تار شد.
داشت یک ماهی میگذشت و هنوز نتونسته بود اون اتفاق رو فراموش کنه..
همون روزی که یونگی با بیرحمی تمام پسر رو مقصر کرد و گفت که جیمین بهش توجه نمیکنه.
یونگی تمام زندگی جیمین بود؛ اینکه یونگی دنبال بهانهای بود تقصیر اون بود؟ جیمین تمام زندگیش رو برای یونگی گذاشته بود..
پس چیشد که بعد از متهم شدن به اینکه هیچ عشقی نسبت به یونگی نداره، اونقدر بی رحمانه ترک شد؟
یونگی هیچوقت میتونست بفهمه که پسر کوچک تر چقدر دوسش داشت؟ چقد بهش اهمیت میداد؟
احساس میکرد که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن نداره، اون همهی زندگیش رو برای بودن با یونگی از دست داد؛ و الان خودش رو هم از دست داده..
چه چیزی مجبورش میکنه که ادامه بده؟
ته سیگار رو روی ساعدش چسبوند و یکی از ده ها جای سوختگی اخیرش رو به پوست ظریفش اضافه کرد..
اینا همون جاهایی بودن که یونگی میبوسید؟ باید همهاش سوخته میشد.. مثل جیمین
...
ورقههای جلوی روش رو مچاله کرد و با داد بلندی خودکار توی دستش رو به سمت دیوار پرت کرد.نمیتونست با این عذاب زندگی کنه.. دلش آرامش پسر کوچولوش رو میخواستولی جیمین هیچوقت درکش نکردهیچوقت برای جیمین کافی نبودهرکاری که میکرد اشتباه برداشت میشدخسته شده بوداما دلتنگ بود..احساساتش داشت تکه تکهاش میکرد و نمیتونست با هیچ چیزی از اتفاقات زندگیش کنار بیادکل وجودش رو غم گرفته بود و نمیتونست جای خالی پسرکش رو با هیچ چیزی پر کنهانسان های جدید؟ کار زیاد؟ مشروب و سیگار؟ هرچیزی که به ذهنش رسید رو انجام داداما کسی بوی وانیلی پسرکش رو نمیدادخسته بود از هرکسی که دورش بودجوری که خراب کرده بود جای هیچ برگشتی براش باقی نزاشته بودصدای هق هق کردناش توی استودیو کوچیکش میپیچید و هر مشتی که به سینهاش میزد درد و غمش رو صدبرابر میکردانگار که چیزی گلوش رو گرفته بود و مانع نفس کشیدنش میشدرابطهاشون پر از پستی بلندی بود و اذیت میشد، اما الان حاضر بود که دوباره برای همهی اونها برگردهبرگرده و تلاش کنه؛ برگرده و منتظر بمونه.. برگرده و همراه جیمین باشهاون پسر جز یونگی کی رو داشت که ولش کرد؟ چطور توجه نکرده بود که هرچقدر هم احساسات مختلف وجود داشته باشن بازم جیمین کسی بود که کل زندگیش رو برای یونگی وقف کرد؟ اما نمیتونست برگرده..کاش تمام پل های پشت سرش رو خراب نمیکردکاش میدونست که جیمین بیشتر از هرکسی هنوز هم با آغوش باز منتظر یونگیِ.