Hunter

Hunter

OneD_smut


پسر باقدم های خسته و سر ووضعی خونین وارد متل قدیمی شهر مارسی شد، باچشم هایی که از زور خستگی به زحمت باز نگهشون داشته بود به نگهبانی که روی صندلی اش چرت میزد نگاهی انداخت، خداروشکر کرد که اون مرد خوابه وگرنه با دیدنش حتما از ترس سکته میکرد وبدون اینکه لحظه ای صبر کنه با شات گانی که کنار دستش بود بهش شلیک میکرد!

صدای خروپف های ارومش زین رو مطمئن تر کرد وبه ارومی از کنارش رد شد.

ازاون هیولاها نمیترسید ولی از پیرمرد بداخلاق روبه روش چرا!


خیلی سریع از پله ها بالارفت و سعی میکرد دست های کثیفش رو جایی نزنه، هیچ دوست نداشت که "اون ها" رد خون رو بگیرند و دنبالش بیان.

الان تنها چیزی که نیاز داشت، یک دوش اب گرم یه بشقاب پراز خوراک مرغ و یه شیشه ابجو بود تا خستگی رو از تنش در کنه.

انتقامش میتونست چند ساعتی صبر کنه تا زین نیروی ازدست رفته‌اش رو به‌دست بیاره.

با کم ترین سروصدا دراتاق کوچک و کثیفش رو باز کرد وداخل شد، به در تکیه داد ونفسی از سر اسودگی کشید، کیف بزرگی که همراهش بود رو روی زمین انداخت و باصدایی که شنید صورتش در هم شد!

_لعنت بهتون.

زیر لب غرغر کرد و سعی کرد صدای جیغ های دختری که توی اتاق کناریش بفاک میرفت رو نادیده بگیره!

باید حدس میزد که ارامش توی زندگیش جایی نداره، کلا ارامش وزین مثل دوخط موازی بودند که هیچوقت قرار نبود به هم دیگه برسند.

چی میشد دیوارها کمی کلفت تر میبودند که مجبور نباشه اون صدای چندش رو بشنوه؟

پیراهن خونیش رو دراورد و روی زمین انداخت واز بین روزنامه های باطله و لباس های کثیفش که سرتاسر اتاق پخش شده بودند به سمت روشویی رفت و با وسواس خاصی که داشت شروع کرد دست هاش رو شستن، به خون هایی که ازدستش میرفت نگاه کرد وحس خوبی گرفت، هرچقدر ازاون موجودات رو میکشت بیشتر به خودش افتخار میکرد وروح پدرش رو شادتر میکنه.. توی ایینه نگاهی به چهره ی کثیفش انداخت و ذهنش سمت سه ساعت پیش رفت:


×فلش بک×


وارد بار قدیمی‌ای که اطراف شهربود شد و با نگاهش تعداد کمی از افرادی که اونجا بودند رو ازنظر گذروند، میتونست حس کنه که اون خوناشام های لعنتی مثل یه طعمه بهش نگاه میکنند و لب هاشون رو زبون میزنند وبرای تکه پاره کردن گردنش لحظه شماری میکنند.. بوی خون تازه همه جا پیچیده بود

بی شک مشغول خوشگذرانی بودند، بدون اینکه تغییری توی حالت چهره اش بده

دستش رو روی کمرش، جایی که کلتش بود گذاشت تا اگه مشکلی پیش بیاد سریع اون هارو بکشه!

خوب یادشه سال ها پیش پدرش قبل از مرگش اون کلت رو بهش داده بود، بااون اسلحه میتونست هرموجود ماورایی رو بکشه وبخاطر همین موضوع حالا تبدیل به شکارچی بزرگی که شهرتش سرتاسر دنیا بپیچه، شده بود.


روی صندلی زهوار در رفته ی گوشه ی سالن نشست و از پیشخدمت خواست تا لیوان بزرگ ابجویی براش بیاره، البته که از اون نمیخورد چون به هیچ وجه به اون لعنتی ها اعتماد نداشت و خوب میدونست که تعداد انسان های که توی این شهر تاریک زندگی میکنند به تعداد انگشت های دستشه..

اصلا دلش نمیخواست سر یه حماقت کوچیک جونش رو از دست بده، هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.

حداقل سعی میکرد زنده بمونه تا قاتل پدرش رو پیدا کنه، بعد باخیال راحت تسلیم فرشته‌ی مرگ میشد وبه ارامش میرسید.


پسر جوانی کنارش نشست ولبخندی بهش زد.

×چراتنهایی خوشتیپ؟

زین قسم خورد که لکه ی خون رو روی دندان هاش دید!

لبخندی زدوبا بیخیالی شونه ای بالاانداخت.

_دنبال فرد مناسبمم!

×تو کیوت به نظر میرسی!

گونه های زین رنگ گرفت وبا خجالت گفت:

_اوه..ممنونم..توهم جذابی.

وانمود کرد که از لیوان ابجوش نوشید ولیسی به لب هاش زد.

نگاه خریدارانه‌ی اون پسر بهش میفهموند که داره کارش رو درست انجام میده، به بهانه‌ی گرمای هوا دوتااز دکمه های پیراهن مشکی رنگش رو باز کرد ونمای خوبی از گردنش به پسر داد.

مشت شدن دست‌هاش وغرش اروم اون پسر رو شنید و پوزخندی توی دلش زد.

اون داشت خودش رو کنترل میکرد تا زین رو گاز نگیره و این یعنی جذبش شده!

کمی سرجاش وول خورد و دستش رو روی بازوهای پسر گذاشت، از سرمای بدنش تعجبی نکرد چون میدونست که اون یه خوناشامه.


_بزار یه فکتی بهت بگم، من عاشق تجربه های جدیدم!

به پسر نزدیک تر شد و بوسه ی سریعی روی گونه اش گذاشت.

دلش میخواست بالا بیاره وهمین الان تک تک اون موجودات لعنتی رو بکشه ولی به خودش یاداوری کرد که برای اجرای نقشه اش باید ارامش خودش رو حفظ کنه.

چندبار نفس عمیق کرد و خودش رو آروم کرد

باید لیام رو پیدا کنه، لازم باشه از جسمش هم مایه میزاره تا پیداش کنه تا یه تیر توی سرش خالی کنه.

بادستی که بین پاهاش نشست ناله ی خفه ای کرد و تا به خودش بیاد دنبال اون به بیرون کشیده شد وتوی کوچه ی خلوتی رفتند..

همه چیز دست به دست هم داده بود تا نقشه‌ی زین بخوبی پیش بره.


پسر، زین رو با خشونت به دیوار کوبید و مشغول لاو بایت گذاشتن روی گردنش شد.

جوشش خون رو زیر دندون هاش حس میکرد ونفس عمیقی کشید.

بوی خونش خیلی شیرین و، وسوسه کننده بود وهوش رو از سر هرکسی میبرد، این قطعا بهترین طعمه‌ایه که امشب تونسته به چنگش بیاره.


×تو خیلی احمقی که سریع اعتماد میکنی پسرجون!

با چشم هایی که رگه های سیاه و قرمزی داخلشون خودنمایی میکرد و مردمک های یخی رنگش به زین زل زد و مچ دست هاش رو گرفت تاحرکتی نکنه.

پاهاش رو دوطرف بدنش قرار داد و بدنش رو به زین چسبوند و توانایی هرنوع حرکتی رو ازش گرفت.

همه ی اینها درعرض چندثانیه اتفاق افتادو هرکسی از دور میدیدشون حدس میزد درحال عشق بازی اند تا جنگ ودعوا.

زین از رنگ چشم هاش حدس میزد که باید اون دورگه ی خوناشام_جادوگر باشه.

پس به نقش بازی کردنش ادامه داد و ترسیده ومطیع ایستاد، چشم هاش اصلا شبیه یه آدم ترسیده به نظر نمیومد و شانس باهاش یار بود که پسر مقابلش اهمیتی به صورتش نمیده و مثل یه سگ گرسنه دنبال مکیدن خونشه!


×حیف که گرسنمه بیبی وگرنه میتونستیم یه سکس عالی داشته باشیم! تو خیلی جذابی ومتاسفم که باید بکشمت.

بدون اینکه فرصتی به زین بده دندان های بلندش رو توی پوست گردنش فرو کرد و فریاد دردمند زین بود که سکوت شب رو شکست.

بدترین قسمت ماجرا همینش بود، درد..

چیزی که سالهاست زین به بقیه منتقل میکنه ولی انگار حالا گریبان گیر خودش شده.

ناله‌ی آرومی کرد وبا حس مکیده شدن ذره ذره‌ی خونش چشم‌هاش سیاهی رفت.


پسر با طعم وحشتناکی که توی دهانش پیچید به سرعت ازش جداشد و به سرفه افتاد.

زین به سرعت دستش رو روی شاهرگش گذاشت و روی زانوهاش افتاد، توقع داشت که زودتراز این ها کار کنه تا مجبور نباشه انقدر درد بکشه.

نگاهی به مردی که از درد ناله میکرد و به خودش میپیچید، کرد که سعی داشت خون هایی که خورده رو بالا بیاره ولی همین الانش هم سم توی بدنش پخش شده بود و ضعیفش کرده بود.

همین عاجزانه دیدن موجوداتی که خودشون رو خدا میدونستند راضیش میکرد و به حس قدرتش می‌افزود.

با کمک دیوار اجری پشت سرش بلند شد و کمی تلو تلو خورد، باید زودتر کارش رو تموم کنه وبره.. سمتش قدم برداشت و بالای سرش ایستاد، تصویر پسرجلوی چشم‌هاش میرقصید و بالاوپایین میشد، الان اصلا موقعیت خوبی برای غش کردن نبود!

دوتاسیلی توی صورت خودش زد تا حالش جا بیاد و با خشم غرید:

_حالا کی احمقه؟ من یا تو؟ حرومزاده؟

دستش رو روی گردن زخمیش گذاشت، میدونست بخاطر خون گرگینه ای که توی بدنش هست به سرعت خوب میشه.

وهمینطور هم شد، هیچ جای نیشی روی گردنش نبود فقط بخاطر از دست دادن خون ضعف کرده بود و زانوهاش میلرزید، ولی اون زین مالیکه!

برای روزهای سخت تعلیم دیده وازدست دادن چندلیترخون نمیتونه مانع هدف ۲۸ ساله اش بشه.


کلتش رو در اورد و به خم شد موهای دورگه رو چنگ زد ومجبورش کرد روی زانوهاش بلند بشه.

_لیام پین کجاست؟ چطوری پیداش کنم؟

پسر با درد خندید و ردیف دندان های خونینش رو به نمایش گذاشت.

×دستت..به کینگ ن..نمیرسه، منو بکش..ولی بهت نمیگم..که..کجاست!

زین از عصبانیت به خودش لرزید و موهاش رو بیشتر کشید، اصلا وقت این رو نداشت که اون عوضی بخواد باهاش بازی کنه، نگاهی به ورودی کوچه انداخت تا مطمئن بشه کسی نیست، اسلحه‌اش رو روی پیشانی اون موجود فشار داد وگفت:

_حرف بزن اشغال..بگو رئیست کجاست؟

×برو..به جهنم..ش..شکارچی احمق، کینگ پیدات..میکنه و تیکه..تیکه ات میکنه.

_پس امیدوارم توی جهنم بسوزی حیوون عوضی!

بلافاصله به سرش شلیک کرد وبخاطرخون هایی که توی صورتش پاشید چشم هاش رو بست وسرش رو کمی به سمت مخالف چرخوند.

با انزجار صورتش رو پاک کرد و مثل همیشه امضای معروفش (z) رو باخون روی دیوار کشید.

پوزخندی زد و دستانش رو با لباسش پاک کرد، هرلحظه امکان داشت کسی بیاد، البته که زین ازشون نمیترسید ولی جنگیدن همزمان با ده تا خوناشام حتی برای کسی به چابکی اون هم سخته..


با گیجی سمت ماشینش دوید و برای چندثانیه سرش رو روی فرمان گذاشت و نفس های عمیق میکشید، خوب میدونست که لیام هم دنبالشه وبخاطر همین بعد از کشتن افرادش نشونه‌ای بجا میگذاشت، مثل اینکه هردوشون از بازی کردن خوششون میومد فقط زین باید بیشتر مراقب میبود تا خودش تبدیل به شکار نشه!

به سرعت ماشین رو روشن کرد و ازاونجا دور شد و به خودش قول داد که بابت کشتن یکی دیگه از اون هیولاهای لعنتی حتما جشن بگیره.

غافل از اینکه یک نفر درون سایه ها تک تک کارهاش رو زیرنظر داشت.

اینجاست که شکارچی تبدیل به شکار میشه!


×پایان فلش بک×


وقتی به خودش اومد دست هاش تمیز شده بود، خم شد وچند بار وبا دقت صورت وموهاش رو شست وبخاطر سرمای اب مدام فحش میداد!

اگه بخاطر شغلش نبود میتونست یک خونه‌ی گرم ونرم داشته باشه و مدام مجبور به سفرکردن و گذروندن شب هاش توی متل های کثیف و ارزون قیمت نباشه، پیدا کردن لیام از اونچه که فکرش رو میکرد سخت تر بود و زیاد از حد طول کشیده بود وکم کم داشت خسته‌اش میکرد، هرچند میدونست پیدا کردن کسی که خودش رو پادشاه میخونه زیادم نباید راحت باشه.


به محض اینکه بلند شد چهره ی کسی رو توی ایینه دید بخاطر این سوپرایز ناگهانی هینی گفت و قبل از اینکه کاری کنه اون مرد سرش رو توی ایینه کوبید!

اخی گفت ودست وپاهاش شل شد، ناله ای کرد وسعی کرد به چیزی چنگ بزنه تاازخودش محافظت کنه ولی فقط هوا رو چنگ میزد و تلو تلو میخورد.

گرمای خون رو روی صورت و توی دهنش حس میکرد، عالی شد!

امروز به اندازه‌ی کافی بدبیاری داشت و این اصلا خوب نبود.

مدام به کمرش چنگ می‌انداخت تا اسلحه‌اش رو پیدا کنه ولی تاری دیدش و سرگیجه‌ی شدیدش مانع از تمرکزش میشد و از دور مثل احمقی دیده میشد که دور خودش میچرخه.

دستهای سردی رو دور شکم و کمرش حس کرد ونفس توی سینه‌اش حبس شد، یک جفت چشم قرمز رنگ وپوزخند ترسناکی روی صورت اون شخص درست چیز هایی بود که قبل از بیهوش شدنش دید!


.

.

.



با حس معلق بودن توی هوا اروم اروم پلک هاش رو باز کرد،هنوز هم بین خواب وبیداری بود وگیج میزد..

تنها چیزی که جلوش میدید سنگ ریزه ها وکفش های مشکی رنگ فردی بود که قدم برمیداشت.

با هر قدم محکی که اون شخص برمیداشت سنگ ریزه ها زیر پاش صدا میکرد و باد سردی به بالاتنه‌ی لختش میخورد و تامغز استخوانش رو میسوزوند.

ازدرد سرش ناله ای کرد وچندبار پلک زد تا تاری دیدش برطرف بشه..با پرت شدن ناگهانی روی جسمی نرمی به خودش اومد وتازه فهمید دست وپاهاش باطناب های زخیمی بسته شده..با حرص سرجاش وول خورد وارزو کرد کاش چاقوی کوچک جیبیش کنارش بود.

گردنش رو به چپ وراست چرخوند و اه خفه‌ای کشید انگار چندین ساعت بود که بدنش یک حالت مونده بود و عضلاتش خشک شده بود.

اطرافش رو نگاه کرد و حس کرد که داخل زندان شده..اون خونه هیچ پنجره ای نداشت وافتاب به داخل نفوذ نمیکرد تمام وسایل و دیوار ها سیاه رنگ بود، رسما وارد جهنم شده بود.


+انقدر مثل کرم به خودت نپیچ شکارچی، اون طناب ها محکم ترازاین حرف ها هستند که پاره بشن!

با شنیدن تمسخر توی صدای مرد اخم غلیظی کرد و بالاخره دیدش که با قدم های اروم به سمتش میاد..

ناخوداگاه احساس ضعف کرد وتوی خودش جمع شد و با باسنش خودش رو عقب تر کشید، تاحالا اینقدر بی دفاع نبوده و از خودش حرصش گرفت.

انتظار همه چیز رو داشت بجز این!

چرا فکر میکرد لیام پین باید یه جوون ۲۵ ساله باشه؟

کسی که جلوش بود زمین تا آسمون با خیالاتش فرق میکرد، حدس میزد که حدودا ۳۵ تا ۴۰ سالش باشه، موهای جوگندمیش لابه لای تارهای سیاهی که باقی مونده بود گم شده بود و واقعا زیبا بودند!

جوری که هرلحظه امکان داشت بازوهای قدرتمندش پیراهن سفید رنگش رو پاره کنه وبیرون بزنه..شلوار و جلیقه‌ی نوک مدادی رنگش به خوبی توی تنش نشسته بود و با خط اتوش میتونست گردن زین رو پاره کنه!

چشم های وحشیش که معلوم نبود قرمزه یا قهوه‌ای کاملا مناسب اون درنده‌ی خونخوار بود و پوستی به شدت رنگ پریده وصدالبته سرد.

درعین حال که ترس رو به فرد مقابلش القا میکرد حرکاتش نرم وآروم بود ونشان از پختگی پیش ازحدش میداد به هرحال اون چندین سال عمر کرده بود و باید هم اینطور میبود.


_توکی هستی؟

با لمس شدن زخم پیشونیش هیسی کشید وسرش رو عقب تر برد که چانه اش اسیر دست های مرد شد.

+چرا سوالی میپرسی که جوابش رو ازقبل میدونی زد؟

تپش قلب زین روی هزار رفته بود و دهانش خشک شده بود، این همه منتظر نمونده بود که حالا انقدر بی معنی ودراوج حقارت بمیره!

تصورش از رویارویی با لیام چیز دیگه ای بود..

براش مهم نبود که مرد صدای ضربان قلبش یا افکارش رو میشنوه وسخت درحال جنگ بااون طناب هایی بود که انگار قصد باز شدن نداشتند.


لیام تعجب نکرد که زخم پیشونی اون پسر اروم اروم ترمیم شد وبه حالت اول برگشت میتونست بوی خون گرگینه رو استشمام کنه وحدس زدن اینکه بااین روش افرادش رو کشته میشدند زیاد براش سخت نبود..

دست به سینه شد و با غرور مخصوص به خودش گفت:

+ده نفراز افراد منو کشتی.

زین بدون اینکه کم بیاره درحالی که مدام دست وپا میزد تا رها بشه پوزخندی زد وگفت:

_یازده نفر، بعدیش تویی!

+عالیه..

_داری منو مسخره میکنی؟

+نه، چراباید همچین کاری بکنم؟ سیگار؟

رفتارهای مرد گیجش کرده بود، برای اولین بار درعمرش مقابل کسی خلع سلاح شده بود و نمیدونست چطوری رفتار کنه.

_دست هام بسته است.

لیام بدون اینکه به حرفش توجه کنه دوتا سیگار روشن کرد و یکیش رو بین لب های زین گذاشت وخیره خیره نگاهش کرد و منتظر شد تا کام بگیره..

پک محکمی به سیگارش زد و دودش رو توی صورت لیام فوت کرد، باید اعتراف میکرد که توی ۲۸ سال زندگیش کسی به زیبایی لیام رو ندیده!

جوری که حساب شده و با ظرافت رفتار میکنه هیچ شباهتی به هیولایی که تعریفش رو شنیده بود نداشت.


محو تماشای مرد بود که چطور بخاطر دود هایی که توی صورتش پخش شد چشم هاش خمار شد وبا هر کامی که از سیگار میگرفت گونه هاش به داخل فرو میرفت وبامهارت هرچه تمام تر این کارش رو چندین بار تکرار میکرد.

بالاخره به خودش اومد و گفت:

_برای چی منو اوردی اینجا؟

لیام ازش فاصله گرفت و باخونسردی گفت:

+معلوم نیست؟ که بکشمت.

حالا فهمید پس این یه مهمونی کوچک قبل از مردن بود..واو چه سخاوتمند!


میتونست صدای تپیدن قلب زین رو بشنوه که بااین حرفش زیاد تر از حد معمول شد ولی بازهم خودش رو خونسرد نشون میداد.

+پدرت خیلی خوب تربیتت کرده بچه.. مثل خودش پررو و شجاعی درحالی که میتونم مثل یه پشه توی مشتم لهت کنم، تو زیادی موی دماغم شدی، سال هاست دنبال قاتل پدرت میگردی وبووم..من اینجام!

درکمال خونسردی پاش رو روی هم انداخت و کام دیگه ای از سیگارش گرفت.

زین بادهنی باز به اون کوه غرور روبه روش نگاه کرد وتوی گلو غرید:

_میکشمتتتت..

باوجود بسته بودن دست وپاهاش خودش رو روی لیام انداخت وسعی میکرد با مشت ولگد بزنتش!

خوب میدونست اینجوری نمیتونه بهش اسیب بزنه ولی حداقل حرصش که خالی میشد.

گلوش اسیر دست های پرقدرت مرد شد و روی میز شیشه ای وسط سالن فرود اومد.

ناله ای ازدرد کرد و کمرش رو از زمین فاصله داد تا کمتر اسیب ببینه.

هیسی از زخم های های ریز ودرشت دست وپاهاش کرد و با نفرت به شخص بالای سرش زل زد.

لیام کنارش زانو زد وسیگارش رو روی پوست شکمش خاموش کرد ودید که پسر ازدرد دندون هاش رو روی هم فشار داد واشک توی چشمش حلقه زد ولی اخ نگفت وصدایی از گلوش خارج نشد.

+فکر نکن چون اون احمق هارو کشتی میتونی بلایی سر من بیاری بچه جون.

موهاشرو چنگ زد و روی زمین کشیدش، از زخم های پسر خون جاری بود و روی سرامیک های کف سالن خط قرمز رنگی بجا میگذاشت، به جیغ وفحش های رکیکی بهش میداد توجهی نکرد، و سمت اتاقی رفت که ازقبل اماده اش کرده بود، با بیرحمی تمام زین به داخل پرت کرد و درو بست، یکم تنهایی وترس عقل هرکسی رو سرجاش میاره!


.

.

.


حدود یک هفته میشد که زین توی اون اتاقک زندانی بود هر روز راس ساعت ۶ منتظر صدای قدم های شوم اون مرد بود تا بیاد وبدن ضعیفش رو نوازش کنه..

سه روز اول درد زیادی رو حس نمیکرد وکبودی های روی بدنش کم کم خوب میشدند ولی از روزهای بعد درد رو تا مغزاستخوانش حس میکرد وچاره ای جز اه وناله نداشت!


با صدای باز شدن قفل در ترسیده چشم هاش رو روی فشرد و توی خودش جمع شد..وضعیت بدی داشت لباس مناسبی به تن نداشت و شلوارش تکه وپاره شده بود و سروصورتش بخاطر خوابیدن روی زمین کثیف شده بود.

بالمس شدن بازوش توسط لیام ناله ای کرد و بلند شد..

+هیییش چیزی نیست..میتونی راه بری؟

زین سری به نشونه ی نه تکون داد دیگه دست هاو پاهاش رو حس نمیکرد و کبود شدن بیش از حدشون نشون از وضعیت بدش میداد..

لیام به ارومی طناب هارو از دور دست وپاهاش باز کرد وزین بخاطر درد زیادی که داشت دلش ضعف رفت و هق هقی کرد..مثل اینکه لیام موفق شده بود.

طناب ها روی مچ دست وپاهاش خط انداخته بود و بریدگی های عمیقی بجا گذاشته بود، زخم های روی کمر و سینه‌اش میسوخت و با خاک مخلوط شده بود وصحنه‌ی بدی بوجود اورده بود.

همه‌ی کارهای لیام بخاطر این بود که خون گرگینه رو از بدنش بیرون بکشه وحالا زین دیگه هیچ شانسی در مقابلش نداشت، اخرین امیدش رو هم از دست داد ومنتظر گاز گرفتن شدن گردنش بود که با حرف بعدی لیام از تعجب تو مرز سکته قرار گرفت.


به ارومی زین رو بلند کرد و ازاتاق بیرون اومدند، کمرش رو گرفت و نزدیک به خودش نگهش داشت، حس دست های سردش رو‌ی زخم هاش حال خوبی بهش میداد!

دم گوشش زمزمه کرد:

+تموم شد..دیگه تموم شد، تنبیهت تموم شد عشق من!

خیالش راحت بود که زین پاک شده ودیگه خطری تهدیدش نمیکنه با احتیاط توی حمام بردش و کمکش کرد تا خودش رو تمیز کنه، لباس های تمیز بهش پوشوند و غذای خوبی بهش داد و تمام مدت زین مثل دیوونه ها بهش زل زده بود.

این همه محبت ونرمی از طرف اون مرد یه علامت سوال بزرگ توی سرش بوجود اورده بود.

مردی که تا دیروز مثل شیطان بود و ازدرد کشیدنش لذت میبرد حالا تبدیل به مهربون ترین فرد، روی کره ی زمین شده بود وزین باخودش فکر میکرد نکنه خوناشام روبه روش بیماری دوقطبی داره!


لیام به ارومی خندید و چشم های زین اندازه ی توپ تنیس شد! اون خندید؟ واقعا خندید؟ مگه بلده بخنده؟ قیامتی چیزی شده؟

یا قهقهه‌ی لیام اخمی کرد و گفت:

_فکر های لعنتی منو نخون!

+تو خیلی بامزه ای زد

_میدونی که من میخوام بکشمت؟

+میدونم..ولی شاید کاری کردم که پشیمون شدی؟

به سمت میز باشکوهی که چیده بود رفتند و صندلی رو برای زین عقب کشید، اولش نمیخواست بشینه ولی یک هفته بود که درست وحسابی غذانخورده بود و ازگرسنگی درحال مرگ بود وبوی خوب غذاها معده‌اش رو تحریک میکرد و وسوسه میشد تا مثل یه جارو برقی درعرض دوثانیه همشون رو بخوره.

+بشین، توی هیچکدومشون زهر نریختم، میتونی بهم اعتماد کنی!

زین برگشت و روبه روش ایستاد

_دقیقا وقتی نمیشه به کسی اعتماد کنی اون جمله رو میگه، تو داری دروغ میگی.

لیام میز رو دور زد و بشقابی برداشت ازهمه‌ی غذاهایی که روی میز بود کمی توی بشقاب گذاشت و تست شون کرد.

+دیدی؟ هیچیم نشد!

زین بازهم اعتماد نداشت و چپ چپ نگاهش میکرد، بااین حال تسلیم شکم و حس گرسنگیش شد و نشست و مثل قحطی زده ها شروع به خوردن کرد.

اصلا حواسش نبود که لیام بهش زل زده، اصلا بزار بمیره!

این غذاها به قدری خوشمزه اند که زین اهمیتی که مسموم بودنشون نمیده.


بعدازاینکه کامل سیر شد دوردهنش رو با دستمال کنارش پاک کرد و به صندلی تکیه داد، شکمش حسابی ورم کرده بود وحس میکرد درحال ترکیدنه..تاهمین چند دقیقه‌ی پیش نزدیک بود از گرسنگی غش کنه وحالا..

سرش رو تکون داد و به لیام نگاه کرد.

_چیه؟

+هیچی!

_اسلحه‌ام کجاست؟

+یه جای امن.

زین نگاهی سریعی روی میز انداخت وتویه حرکت چنگال رو برداشت و سمت چشم لیام پرت کرد..

لیام که تااون لحظه خونسرد نشسته بود درست نیم سانت مونده به چشمش چنگال رو توی هوا گرفت و دستش رو پایین اورد و کف زمین رهاش کرد.

+واقعا؟ اینجوری زحماتم رو جبران میکنی زد؟

_انقدر به من نگو زد.

+فکر کردم دوستش داری ازونجایی که سرتاسر شهر پر شده از علامت های قشنگت..آرتیتست!

با دیدن حرص خوردن اون طلایی غرق لذت شد، عاشق بحث ها وکل کل هاشون بااون پسر بود وبینهایت دوستشون داشت، این یه سرگرمی فوق العاده بود و لیام به هیچ عنوان ازدستش نمیداد.


ارنج هاش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد:

+بهم بگو بزرگ ترین ترست چیه؟

_چرا باید بهت بگم؟

+میتونم ذهنتو بخونم،ولی ترجیح میدم یه جنتلمن باشم و خودت بهم بگیش، یابهت نفوذ کنم و مجبورت کنم؟

اخم های زین غلیظ تر شد و گفت:

_من ترسی ندارم.

+همه ازیه چیزی میترسند! مثلا من..

جرئه ای از شراب قرمزش نوشید و ادامه داد:

+مثلا من از مرگ میترسم..شاید برات خنده دار باشه ولی من چون نمیخواستم بمیرم تبدیل شدم!

زین با تعجب نگاهش کرد وگفت:

_همین؟ فقط بخاطر اینکه جوون بمونی ونمیری؟ این مسخره ترین دلیلی بود که توی عمرم شنیدم.

لیام با بی خیالی شونه ای بالا انداخت واشاره ای به لیوان مشروبش کرد.

+نمیخوری؟

_نه، میخوام وقتی میکشمت باید هوش وحواسم جمع باشه، بعدا جای مشروب هات رو پیدا میکنم و درحالی که سوختن جسدت رو تماشا میکنم یه بطری برای خودم باز میکنم و جشن میگیرم.

+منصفانه است، خب نظرت چیه جاهامون رو عوض کنیم و من به افتخار مردنت یه بطری باز کنم؟

به وضوح دید که زین به خودش لرزید وکمی خودش رو جمع وجور کرد و لبخندی روی لبش نشست. بدون سلاح هاش اون پسر هیچی نبود.


بعداز چند دقیقه سکوت گفت:

+تواز تبدیل شدن به یکی از اون هیولاها میترسی!

_اینطور نیست.

با صدای بلندی گفت و مشتش رو روی میز کوبید

+پس دلیل داد زدن یهوییت چیه؟ عصبی شدی و مردمک چشمات کوچک تر شده، تپش قلبت بالا تر رفته و خون باشدت بیشتری توی رگ هات میجوشه.

_دست از تحلیل بدن کوفتی من بردار لعنتی.

+لعنتی هم اسم خوبیه ولی باید لیام صدام کنی.

زین با عصبانیت دستی به صورتش کشید،ریلکس بودن لیام حسابی روی مخش رفته بود و حرصش رو در میاورد.

_اصلا چیزی هست که تورو عصبی کنه؟

+نه..

_خدای من..

با بیچارگی زمزمه کرد و بیحواس شرابش رو سرکشید وگفت:

_تاکی میخوای منو اینجا نگه داری؟ اصلا قراره چه بلایی سرم بیاری..هدفت ازاین موش وگربه بازی ها چیه؟


لیام بلند شد و میز رو دور زد پشت سرش قرار گرفت وگفت:

+من چندین ساله که تنهام..از وقتی تو یه نی نیه زر زرو بودی میشناختمت وکم کم بهت علاقه مند شدم..لحظه به لحظه بزرگ شدنت رو دیدم، اموزش های سختی که پدرت بهت میداد،گریه هات، بازیگوشی هات..همه وهمه رو دیدم و عاشقت شدم زین! وحالا وقتش رسیده که تا ابدیت باهم باشیم عزیزم..من وتو..قراره دنیا رو تصاحب کنیم!

زین با صدای اروم مرد دم گوشش به خودش لرزید و نفس هاش تند تر شد..

ازچه چیزی حرف میزد؟ هضم کردن اون همه حرف براش خیلی سخت بود وحس میکرد یه وزنه ی صد کیلویی به قلبش وصل شده!

قاتل پدرش درست پشت سرش ایستاده و ادعا داره از بچگی رو تحت نظرش داشته!

این باید یه کابوس باشه..


_می..میخوای..چیکارم..کنی؟

+میخوام تبدیلت کنم عشق!

زین بااین حرفش وحشت کرد و میخواست بلند بشه که دست های قدرتمندلیام روی شونه هاش نشست و مانع از حرکتش شد.

+میدونی، باید به غریزه‌ات گوش میکردی لاو..

زیر گوشش رو بوسید واز عطر شامپویی که استفاده کرد بود مست شد.

+اون شرابی که خوردی..باخون من مخلوط شده بود، بهت قول میدم که دردی رو حس نکنی بیبی..همه چیز خیلی خوب پیش میره بهت قول میدم!

فشار دستش رو روی شانه‌های زین بیشتر کرد وبا شنیدن ناله‌اش افکار کثیفش شدت گرفت، اون قراره توی تخت لیام رو دیوونه کنه!


قبل ازینکه پسر بخواد مخالفت کنه یا عکس العملی نشون بده دست های سرد لیام بود که روی چانه و گردنش قرار گرفت وگردنش رو به سمت مخالفش پیچوند و مطمئن شد که صدای شکستن استخوان هاش رو شنیده باشه!

به ارومی جسم بیجون زین رو به خودش تکیه داد و باانگشت هاش چشم های وحشت زده اش که باز مونده بودند رو بست و گونه اش رو بوسید.

+به زودی میبینمت پاپی!

بغلش کرد و سمت اتاق خودش رفت به ارومی معشوق مرده‌اش رو روی تخت خوابوند و بوسه ی ارومی روی لب هاش زد..

هنوزهم میتونست گرمای بدن اون پسر رو حس کنه پس از اخرین ثانیه هاش استفاده کرد و کنارش دراز کشید و سرش رو روی سینه اش گذاشت.

دست هاش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و چشم‌هاش رو بست.

+با طلوع افتاب فردا، قسم میخورم زد همه چیز عوض میشه من وتوتا ابدیت مال همدیگه میمونیم!


.

.

.


لیام حدس میزد که زین به محض بهوش اومدنش کنترلی روی احساساتش نداشته باشه ولی حقیقتا انتظار این یکی رو نداشت..

زین به محض اینکه چشم هاش رو باز کرد باعشق بهش زل زده بود وازش تشکر کرد!

ثانیه ای بعد به گریه افتاد وچراغ خواب رو توی سر لیام شکست و با مشت ولگد به جونش افتاد وفریاد میزد که زندگیش رو نابود کرده واول لیام رو میکشه وبعد خودش رو!

وحالا..روی تخت هلش داده و بخاطر عطشش به خون به گردنش حمله کرده و با دندون های نیش بلندش وچشم هایی که تماما سیاه شده داره ذره ذره خونش رو میمکه والبته که مرد اعتراضی نداشت!

گردنش رو بیشتر به سمت مخالفت چرخوند وفضای بیشتری به زین داد واروم اروم کمرش رو نوازش میکرد وزین ازلذت خوبی که توی بدنش پیچیده بود ناله های خفه ای میکرد ودائما باسنش رو روی دیک لیام میکشید..

دندون هاش رو از پوست رنگ پریده‌ی لیام بیرون کشید وسرش به عقب پرت شد، تمام چانه وگردنش پراز خون بود وبه خودش میلرزید، حالا دیگه کاملا تبدیل شده بود.

درعرض یک چشم بهم زدن لیام ناپدید شد و توی سردخانه‌ی مجهزی که توی خونه‌اش داشت رفت وبا چهارکیسه خون برگشت..

+بیاهانی..باید جشن بگیریم..

زین اهی کشید و روی ران پاهاش نشست وبا چشم های خمارش به لیام نگاه کرد و همون موقع بود که مرد برای دومین بار مرد!

جوری که زین کمی دهنش باز مونده بود و لب ها وگردنش غرق خون بود، نفس نفس میزد و بیشتر میخواست قطعا میتونست لیام رو هزاران بار بکشه.


لیام چنگی به یقه‌اش زد و جلو کشیدش زبونش رو با شهوت روی لب‌های غرق درخون وسرخش مالید وخون خودش رو مزه کرد، عطشش به خون لحظه به لحظه بیشتر میشد، باخشونت کیسه‌ی خون رو پاره کرد و باولع تمام محتویات کیسه رو خورد، هیسی کشید وقتی که زین با شیطنت کمربندش رو باز کرد و شلوار وباکسرش رو پایین کشید، کمی باسنش رو بلند کرد تا کارش رو راحت انجام بده، اگه زین کسی بود که ازش سکس میخواد لیام کی باشه که بهش نه بگه؟

میدونست اون پسر توی حال خودش نیست و تحت تاثیر تبدیل شدنش قرار گرفته ولی اندازه ی فاک هم به چیزی اهمیت نمیداد!

_پیراهنت..

زین با صدای دورگه و عجیبش گفت و لیام بلافاصله جلیقه و پیراهنش رو در اورد وپایین تخت رها کرد..میخواست جاهاشون رو عوض کنه ولی زین مانعش شد و گفت:

_بزار من کنترل کنم باشه؟

تند تند پلک زد وبا اون چشم های معصوم لعنتیش به لیام زل زد..

+فاک یو..هرغلطی میخوای بکن!

زین به ارومی خندید و به ارومی بوسه ای وسط قفسه ی سینه اش گذاشت و سعی میکرد تیشرت سفید رنگ خودش رو از سرش دربیاره..

لیام بادیدن تتوهای بیشمار بدنش بزاق دهانش رو به سختی قورت داد وباعشق نگاهش کرد، درسته که ثانیه به ثانیه همراهش بود و وقتی داشت تتوهاش رو میگرفت مواظبش بود ولی هیچوقت فرصت نکرده بود از این نزدیکی ببینتشون ولمسشون کنه..


+اوه گاد..تو خیلی زیبایی!

برخلاف قولی که داده بود به سرعت زین رو کنار زد و روش خیمه زد، به لب هاش خیره شد وسرش رو اروم اروم پایین برد و بوسه ی کوتاهی روی لب هاش زد وازش فاصله گرفت..

بادیدن چشم های بسته شده ی زین نیشخندی زد وبیشتر از این بیبیش رو منتظر نذاشت و اینبار باخشونت کمی لب های سردش رو بوسید!

با فکری که به سرش زد کمی خم شد و از سمت دیگه‌ی تخت کیسه‌ی دیگه ای رو برداشت و گوشه اش رو پاره کرد و کمی خون مکید، سرش رو به سمت لب هاش زین برد و خون کمی که توی دهنش بود رو با کمک زبونش ته حلق پسر ریخت و زین با لذت قورتش داد!

این خوشمزه ترین خونی بود که تابحال خورده.

_بازم..

دهنش رو کمی باز کرد و منتظر لیام شد، بارها وبارها کارشون رو تکرار کردند حالا بدن هردوشون غرق خون بود و حسابی کثیف کاری کرده بودند ولی نمیشد منکر این حس خوبی شد که هردوشون تجربه میکردند.


لیام دستش رو نوازش وار روی بدن زین میکشید و هرازگاهی نیپلش رو لمس میکرد وبادیدن سروصداهای عجیبی که پسر از گلوش خارج میکرد به ارومی میخندید..

گاز کوچکی از نیپلش گرفت وزین جیغی زد و موهاش رو چنگ کرد تااز خودش جداش کنه ولی دست هاش روی تخت کوبیده شد و لیام هشدار دهنده نگاهش کرد.

خون کمی که روی سینه ی زین بود رو با زبونش تمیز کرد وهومی کشید، این قرار بود بهترین سکس لیام تو ۳۰۰ سال اخیر باشه!

با مکیده شدن یکی از نیپل هاش پاهاش رو دور کمر لیام حلقه کرد و چنگی به کمرش زد و سعی کرد تااز روی اون شلوار مزاحمش بیشتر دیکش رو به لیام بماله!

_آه..لی...لیاممم...

بدن مرد پیچ وتاب میخورد و بیقراری میکرد گاهی به هدبورد چنگ می انداخت وگاهی بازوی لیام رو بین انگشت هاش میفشرد.

رد انگشت های خونیش تمام ملافه وتخت رو خونی کرده بودند ولی اصلا اهمیتی برای هیچکدومشون نداشت.


زین دندون هاش رو سرتاسر پوست لیام فرو میکرد و بادیدن پوست سفیدش که باخون تزئین شده ازقبل وحشی تر میشد..

لیام دستش رو ازشلوار وباکسر زین رد کرد و چنگی به دیکش زد و چشم های پسر زیرش تا اخرین حد گشاد شد وبه نفس نفس افتاد..

_اه..اوووم..دستت..خدای من..

با کمک پاهاش شلوارش رو دراورد و قسم میخورد اگه لیام بیشتر اذیتش کنه به گریه میوفتاد!

انگشت های سرد لیام که دیکش رو به ارومی لمس میکرد نفسش رو بند اورده بود وپایین ریختن قلبش رو حس میکرد!

دستش رو دور گردن لیام حلقه کرد وبادندون های تیزش لب پایینش رو گاز گرفت، لب هاش رو روی لب های لیام قرار داد و با ولع بوسیدش!

قطره های خون بوسشون رو خیس میکرد و زبون هاشون بود که روی هم میلغزید و زین نمیدونست بخاطر هندجابی که لیام بهش میداد ناله کنه یا بوسه ی شیرینشون!؟

ازحس سنگینی لیام روی بدن خودش نالید وسرش به عقب برگشت و پهلوهای لیام رو بین انگشت هاش فشرد.

_اوه..لیام..کافیه..لطفا..لطفا..

مردبه بوسیدن گردن و ترقوه هاش ادامه داد وسعی میکرد ریتم منظم حرکت دست هاش رو تغییر نده، چندین سال بود که منتظر این لحظه بود وبه معنای واقعی کلمه مغزش درحال انفجار بود.

باشنیدن ناله های بلند زین شهوت بیشتر توی رگ هاش میپیچیدودیک هارد شده‌اش مدام به زیر شکمش میخورد.. براش مهم نبود که بعدا چه اتفاقی میوفته اصلا زین اون رو میخواد یانه..

باافکاری که داشت دست از هندجاب دادن به پسرش کشید وپایین تنه اش رو مستقیم روی رینگ زین گذاشت و هردو ناله کردند.


لیام دستش رو نوازش وارانه پشت گردن زین کشید وپسر هم متقابلا پاهاشو بیشتر بازکرد تا لمس بیشتری دریافت کنه، لیام هنوز واردش نشده بود و اینقدر بی تابی میکرد!

به تشک چنگ انداخت و فشار ناخون های بلندش به قدری زیاد بود که صدای پاره شدنش رو شنیدند وباعث شد هردوشون به ارومی بخندند.

+یکی اینجا خیلی بی طاقته..

زوی زانوهاش بلند شد ودستش رو دور ران های نرم زین انداخت و پسر رو سمت خودش کشید.

چشم های هردوشون تغییر رنگ داد وقتی که لیام به ارومی خودش رو وارد کرد و مستقیم پروستاتش رو نشونه گرفت!

+خیلی..دوستت دارم..

لیام با ناله ی ضعیفی گفت و شکم زین رو نوازش کرد وبادستش بالاتنه‌ی زین رو باخون کاور کرد!

لبخندی که روی لب های زین بود باعث شد تا مردمک سرخ رنگ چشم هاش برق بزنه و با سرعت فراانسانیش خودش رو داخلش بکوبه!


جیغ های زین توی فضای اتاق میپیچید و انگشت های حلقه شده‌ی لیام رو بین انگشت های خودش فشار میداد..

با وزنی که روی بدنش افتاد اخی گفت وبا حس عمیق تر فرو رفتن لیام توی خودش هقی زد..

این بیش از حد تصورش لذت بخش بود و ازهیجان پوست کمر لیام رو عمیق چنگ زد و جاری شدن خون رو بین دست هاش حس کرد.

+فاااک..

با حس کشیدگی ماهیچه های دورش وفشاری که بهش وارد میشد اه غلیظی کشید و ضرباتش رو سریع تر کرد و اهمیتی به صدای شکستن تخت نداد ولحظه ای بعد بود که خودش رو رها کرد وبا نفس نفس سرش رو داخل گردن زین فرو برد و همزمان با ارضا شدنش محکم گازش گرفت!

با لذت به اون سوراخ های ریزی که روی گردنش بود نگاه کرد و به ارومی روشون بوسه زد وخیالش راحت شد که بالاخره تونسته بیبیشو نشونه گذاری کنه!

زهری که اروم اروم توی بدن زین پخش میشد انگار پسر رو به خلسه برده بود و شادی عجیبی رو درون رگ هاش تزریق کرده بود و سرمستانه میخندید.

این حتی از خوردن خون تازه هم لذت بخش تر بود..


از زین جدا شد وبه ارومی دیک متورمش رو بین دست هاش گرفت وشروع کرد بهش هندجاب دادن..به نظرش این براش کافی نبود پس خیلی ناگهانی خم شد و لب هاشو دور دیک پسر حلقه کرد وباعث شد زین به سکسکه بیوفته وکمرش رو روی تخت بکوبه..

به خودش میپیچید ومیخواست خودش رو عمیق تر وارد دهنش کنه ولی انگار لیام قصد شیطنت داشت و به ارومی سرش رو بالا وپایین میکرد.

با دستش موهای سفیدش رو به عقب هل داد و به زین نگاه کرد، اون همون چیزیه‌ که لیام سال‌هاست منتظرش بوده.


با لمس شدن رینگش اهی کشید و لیام به ارومی کام خودش رو دوباره وارد اون پسر میکرد وانگشتش رو عقب وجلو میکرد..

همه ی این ها برام زین جدید بود..

لذتی که از دو طرف بهش داده میشد حرکت زبون لیام روی شکاف سر دیکش گرما وخیسی دهنش باعث شد زین به لبه برسه و به خودش بلرزه..

تویه چشم بهم زدن لیام رو از خودش جدا کرد وروی تخت کوبیدش که باعث شد چوب های بیچاره صدا کنند و پایه های تخت بشکنه!

روی قفسه ی سینه‌ی لیام نشست و بعداز دوسه بار هندجاب دادن به خودش کامش بود که روی صورت و موهای مرد پاشید!

_هولی شت..اووهومم..

نفس عمیقی کشید وبا چشم هایی که پراز شیطنت بود به لیام نگاه کرد که چطور چشم هاش رو بسته بود وهرلحظه ممکن بود روش بالا بیاره!


خم شد و با زبونش مقداری از کامش رو از روی لب های لیام پاک کرد و تند تند بوسیدش تا فرصت اعتراض بهش نده..

مژه هاش رو تمیز کرد وبالاخره لیام چشم هاش رو باز کرد..

به ارومی لبخندی زد و گفت:

+دفعه ی بعدی زودتر هشدار بده تا سریع چشمام رو ببندم حداقل کور نمیشم!

زین روبه کنارش هل داد و با صدای خنده هاش به سمتش برگشت.

+چیه؟

_تخت رو شکستیم!

لیام هم خندید و گفت:

+مهم نیست بهترش رو برات میخرم..

خنده‌ی زین بلافاصله محو شد و اشک توی چشم هاش حلقه زد:

_تو..پیشم میمونی مگه نه؟

لیام که به خوبی از بهم ریختگی هاش خبر داشت، حالا که تبدیلش کرده بود وزین رو مطیع خودش کرده بود محال ممکن بود حتی ثانیه‌ای ولش کنه، زین حالا دیگه برده‌ اش بود وهردوشون محکوم به ابدیت بودند..پس اروم بغلش کرد وگفت:

+معلومه که میمونم عشق من...من سال ها منتظرت بودم من وتو قراره تاابد پیش هم زندگی کنیم..



____________________


خسته نباشم..پارگی زیاد داشت 😂🖤

https://t.me/BiChatBot?start=sc-222399-ZzCyGh0

Report Page