How
پروفسور فرید🧐🧐👨🔬دوستان دیروز پارت روز قبلو اشتباهی گزاشته شد. ولی شب ویرایش شد و پارت 370 رو کامل گزاشتیم. اونایی که نخوندن میتونن برن و پارت دیروزو کامل بخونن.
#پارت_۳۷۱
💫🌸دختر حاج آقا🌸💫
یلدا که خندید هم من و هم ایمان، با نیش کج شده نگاهش کردیم...
به زور جلوی خنده اش رو گرفت و گفت:
-شما دوتا چتون شده دیوونه ها! چرا هی بیخودی بهم میپرین !؟
با لحنی شاکی گفتم:
-من به اون میپرم !؟؟ اونکه همش به من میپره.....خب ببین چیمیگه !!!؟؟؟
ایمان دوباره زد تو کله ام و گفت:
-حقته هرچی بهت بگن....
-تو همیشه با من بد حرف زدی!
-دلم خواست....زورم رسید...
یلدا که جدیدا حسابی خوش خنده شده بود بازم خمدید و بعد گفت:
-اذیتش نکن ایمان...گناه دار بچه!
ایمان نیمچه لبخندی زد و گفت:
-اتفاق بچه رو باید زد تا آدم بشه....
-من از وقتی یادم شما دوتا همینجوری بودین باهم.....هی بهم میپریدین.....
لبامو کج و کوله کردم و گفتم:
-تقصیر داداشته...بس که چیزه!
ایمان بازمزد تو سرم و گفت:
-بجای چرت و پرت گفتن بلندشو یه چایی درست کن بیار تو حیاط بخوریم....هوا خیلی خوبه! خوشم میاد ازش!
یلدا با هیجان گفت:
-آره خیلی کیف میده.....چایی تازه دم....آخ حال میده....تا توبری لباس عوض کنی ما چایی رو آماده میکنیم میاریم...بعدش بیا تو حیاط...
ایمان باشه ای گفت و رفت سمت خونشون....یلدا دستمو گرفت و گفت:
-بریم خونه ی ما درست کنیم یا خونه شما....
شونه بالا انداختم و گفت:
-فرق که نمیکنه....بریم خونه ما....
-باشه!
بلند شدیم و باهم رفتیم بالا...تا دست و صورتمو شستم و آرایشمو پاک کردمو لباس عوض کردم یلدا چایی رو آماده کرده بود....
چندتا لیوان گذاشت تو سینی پایه دار....
نبات و پولکی و خرما هم گذاشت کنارش....
اومدم تو آشپزخونه و گفتم:
-آماده اش کردی !؟؟
-آره...چایی تازه دم زعفرونی...
-به به...
-میخوام وقتی خوردیش دیگه اخمو و پکر نباشی....
لبخند کمجونی زدم...آخه چطور میشد بیخیال باشم...
بابای ایمان میخواست دختر عموش رو واسش در نظر بگیره.....