Home

Home

@Soobin_land


سوبین، یه دانش‌آموز بود که توی یه امتحان مهمش قبول نشد و با والدینش مشاجره‌ی سنگینی هم کرده بود. به همین خاطر ساعت 12 شب از خونه بیرون زد. توی اون ساعت و هوای زمستونی، بدون کت!

والدین سوبین نگران شدن اما نمیتونستن با سوبین تماس بگیرن چون اون تلفنش رو توی خونه جا گذاشته بود. پس با یونجون، بهترین دوست سوبین تماس میگیرن تا ببینن آیا اون میدونه سوبین کجا میتونه رفته باشه یا نه.

یونجون، بعد از شنیدن این خبر به اون ها گفت که میخواد تنهایی اون رو پیدا کنه، چون اون میدونه سوبین کجا میتونه رفته باشه

با خودش پتوی گرمی رو برداشت و از خونه بیرون زد و به پارک رفت. وارد جنگل شد تا این که کابین متروکه رو پیدا کرد، مکان مخفی اون‌ها!

وقتی که در رو باز کرد، یونجون با صدای هق هق گریه‌ی آرومی مواجه شد که با صدای قدم‌هاش روی زمین متوقف شد.

"سوبینی؟" یونجون به آرومی پرسید. بخاطر تاریکی هوا فقط تونست سایه‌ای رو ببینه. سوبین سکوت کرده بود، اما با شنیدن صدای شخصی که بیشتر از همه میخواست توی اون لحظه ببینه شوکه شد!

وقتی یونجون دستش رو روی شونه‌ی سوبین گذاشت، اون خودش رو عقب کشید و یونجون گفت "تو داری یخ میزنی!"

یونجون حس کرد اشک داخل چشم‌های سوبین پر شده و به این فکر کرد که چقدر وحشتناکه بودن سوبین توی اون کابین سرد و ترسناک!

وقتی یونجون پتو رو روی شونه‌های سوبین انداخت صدای متزلزل سوبین رو شنید، فهمید اون نزدیکه که گریه کنه.

قبل از اینکه اون رو به آغوش بگیره، به سوبین که سرش رو آویزون کرده بود نگاهی انداخت.

یونجون هم اشک‌هاش به راه افتاده بود. صدای سکسکه‌های کوچیکی داخل کابین پیچید. این ممکن بود باعث ترس بعضی از پسرایی بشه که برای کشیدن سیگار وارد کابین بشن، مطمئناً دیگه به اونجا نمی‌اومدند.

سوبین صورت یونجون رو با چانه بلند کرد و اشک‌هاشو پاک کرد.

" متاسفم که نگرانت کردم. ممنون که بخاطر من اومدی. بیشتر از همه به تو نیاز داشتم که کنارم باشی." سوبین گفت و پیشونیش رو، روی پیشونی یونجون قرار داد.

پسر مو آبی چشم‌هاش رو بست و لب‌هاش رو تکون داد:

"چطوری میتونم نگران نباشم؟ تو...کسی هستی که من عاشقشم..."

بله. اون واقعا این حرف رو زد. اون به اعتراف فکر نمیکرد اما کلمات روی لب‌هاش عبور کردند.

بعد از چند ثانیه سکوت و بدون جوابی، یونجون واقعا نگران شد.

برگشت تا به سوبین نگاه کنه، اون متعجب شد چون یک جفت لب با حرکتی سریع و جسورانه به لب‌هاش رسید. گونه هاش گرم شد و دست‌هاش رو به سمت پایین حرکت داد تا کمر سوبین رو نگه داره.

لب‌های قفل شده‌ی اونجا بالاخره از هم پاشید و توی سکوت بهم نگاه میکردند.

بعد از مدتی یونجون به حرف اومد:

"خوشحالم که کسی بودم تا تورو به خونه برگردونه"

یونجون این رو گفت و دست‌هاش رو پشت کمر سوبین سفت کرد و دوباره لب‌هاش رو به لب‌های سوبین رسوند

Report Page