HOME♡

HOME♡

Bluebunny🩵

انقدری خسته بودم که می‌خواستم برم بزنم تو سر این راننده‌ی اتوبوس و بهش بگم یکم گاز بده تا من برسم خونه و از خستگی بمیرم. از شلوغی‌های شهر بدم میاد، از این همه همهمه و سروصدا بدم میاد. نمی‌دونم این برای یک آدم ۴۰ ساله که از صبح خودش رو توی دفتر انتشارات توی مرکز شهر حبس می‌کنه و مشغول نوشتن میشه طبیعیه یا نه. طبیعیه دیگه؟

بالاخره بعد از رد شدن از میدون با سرعتی که به زور به ۵۰تا می‌رسید توی ایستگاه پیاده شدم. همه چیز عادی بود مثل هرشب، ایستگاه اتوبوس درحال خالی شدن از آدم‌ها، مغازه‌ی کنار ایستگاه همچنان باز بود و چراغ چهارراه مثل همیشه روشن و خاموش می‌شد اما یه چیزی مثل همیشه نبود و خیلی توی ذوق می‌زد، صدای یه بچه! صداش ترسیده بود ولی کمک نمی‌خواست. یکم دور خودم چرخیدم تا بالاخره یه توده‌ی سیاه رو گوشه‌ی دیوار دیدم که داشت جملاتی رو تکرار می‌کرد.


_هی بهت گفتم همونجا وایسا... من از دندونات خوشم نمیاد، می‌ترسونتم. ببین صورتمو! بخاطر تو چشمام سوراخ شده و داره گریه می‌کنه، ازش خجالت نمی‌کشی؟!


متوجه شدم مخاطب اون دختر بچه سگ سیاهیه که روبروش وایساده. زانوهاش رو بغل کرده بود و صورتش از گریه خیس شده بود ولی مثل بچه‌‌های دیگه جیغ نمی‌زد. سگ یه قدم بهش نزدیک شد و صداش با اضطراب بالا رفت.


_نیا نیا. ببین اصلا خوب نیست وقتی چشمام انقدر ازت می‌ترسه بازم اذیتش کنیا! ما هم اسکوچیچی داریم ولی مثل تو نیست اصلا... تازه با گربه‌مون هم دوسته.


دختره انقدر بامزه با سگه حرف می‌زد که فکر می‌کردم اصلا ازش نمی‌ترسه و دارن بازی می‌کنن ولی آخه یه دختر بچه این وقت شب اینجا چیکار می‌کرد؟

با شنیدن صداش فهمیدم که سگ بازم بهش نزدیک شد اما این بار صداش فرق داشت، بغض داشت!


_به حرفم گوش نمیدی نه؟!


سرش رو روی زانوهاش گذاشت و من تونستم لرزیدن شونه‌هاش رو ببینم.


_وقتی لیکوس پیدام کرد بهش میگم اذیتم کردی، اونم کوسه... کوسه‌های کیانا رو می‌فرسته اینجا که بخورنت زشتِ سیاه! فقط صبر کن من پیدا بشم، اونوقت میام می‌ترسونمت...


سریع خودم رو رسوندم اونجا و سگ رو فراری دادم. از اون سگ‌های ولگرد بود که گاهی پیداش می‌شد. روبروی دخترک وایسادم طوری که سایه‌م روی بدنش که جمع شده بود توی خودش افتاد. بعد از چندثانیه سرش رو آورد بالا و با تعجب و چشم‌های گرد شده بهم نگاه کرد.


_خودتی؟!


+چی؟!


_تو همون سگه‌ای؟


+من آدمم!


_شاید دورگه‌ی سگ_آدمی!


+بلندشو دختر کوچولو باید بری خونتون.


بعد از اینکه گفتم بلند شد و شروع کرد با انگشت‌‌هاش بازی کرد و داشت تلاش می‌کرد جملات رو سرهم بکنه و بگه.


_راستش... آقا... من... یه کوچولو گم شدم.


اینو از بین حرف‌هاش فهمیده بودم، نمی‌تونست زیاد از خونه‌ش دور شده باشه پس شاید بتونم ببرمش.


+آدرس خونتون رو بگو.


_مغزم خنگه ولی عوضش چشمام باهوشه و آدرس رو حفظ کرده، اینم قبوله؟


+آره قبوله، بیا بریم.


دختر بالاخره اومد توی روشنایی و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد موهای کوتاه آبی رنگش بود. یه پیراهن بلند سفید که مثل لباس راحتی خواب بود و دمپایی‌های آبی داشت و زانوش زخم شده بود. دختر جلوتر از من راه افتاد و به سمت خیابان سنت لوییس رفت.


_ولی خیلی بدجنسی!


+چون دارم کمکت می‌کنم بری خونه؟


_نه، چون حسابی ترسوندیم، من که بهت گفتم می‌ترسم.


+گفتم من اون سگه نیستم!


_ولی شبیهشی، موهات و لباسات و چشمات مثل اون مشکیه.


+خب توهم آبی‌ای!


_آره چون من بلوام، اسمم بلوعه!


به سمتم برگشت و دستش رو با طرفم دراز کرد و باهم دست دادیم.


+منم اِید...


_نه بذار خودم برات اسم بذارم. تو نجاتم دادی پس من بهت میگم اولیور... اولیور توییست!


بعدش یه لبخند زد و به مسیرش ادامه داد. نمی‌دونم چجوری تونستم به این بچه‌ی عجیب اعتماد کنم اما دلم نمی خواست به داد اون بغض نرسم. یعنی خانواده‌ش دارن دنبالش می‌گردن؟


+چرا گم شدی؟


_من و لولو و گری پولامون رو گذاشتیم روی هم که خوراکی بخریم. لولو بستنی می‌خواست، گری شیرکاکائو و منم شیرموز. ولی زین گفت خسته‌س و فردا برامون می‌خره واسه همین نقشه کشیدیم که من فرار کنم تا بیام خوراکی بگیرم، بعدش هم که جنابعالی از وسط‌های راه افتادی دنبالم و باعث شدی عمیق‌تر گم بشم.


+من؟ آها منظورت اون سگه! لولو و گری خواهر برادرتن؟


_ها؟ نه نه اونا خانوادمن. من توی یه هتل زندگی می‌کنم و زین مدیر اونجاست.


+ولی من هتلی این اطراف ندیدم، مطمئنی داریم راه رو درست میریم؟


_آره من اینجا رو خوب یادمه. یه بار با زین و کیانا اومدیم اینجا رو دستشون نقاشی بکشن، خیلی قشنگ شده بود ولی من دیدم که دردشون گرفت آخه جای نقاشیشون قرمز شده بود.


دختر داشت به تتوشاپی که توی خیابون اصلی بود اشاره می‌کرد. یکم که جلوتر رفتیم چندتا موتور سوار داشتن طبق عادت همیشگیشون توی خیابون مسابقه می‌دادن. تفریحی که این جوونا عاشقشن و به اسم هیجان ازش لذت می‌برن.

یهو سمت راستم احساس سنگینی کردم، برگشتم و دیدم که دختر خودشو به دستم چسبونده و آستین لباسم رو توی دستش مچاله کرده. وقتی متوجه نگاه خیره‌ی من شد بدون اینکه برگرده سمتم شروع کرد به صحبت کردن.


_ازشون می‌ترسم. با بقیه که میومدم بیرون دستم رو می‌گرفتن تا از این موتوری‌ها رد بشیم. زود ولت می‌کنم اولیور.


آروم خندیدم و دستش رو گرفتم و حتی بعد از اینکه از اونجا رد شدیم هم ول نکردم. می‌خواستم مجبورش کنم صحبت کنه، درباره‌ی هتلی که می‌گفت کنجکاو بودم.


+خب راجب هتل بگو، چجور جاییه؟


_هتل؟ هتل خونمه دیگه. یه برج بزرگ که نزدیک ماهِ و ۳تا طبقه خیلی بزرگ‌تر داره. یه دروازه‌ی آهنی داره که بعد از اون یه مسیر سنگی که دوطرفش گل‌های رنگارنگ و درخت‌های کوچیک و بزرگ داره. اینا همه‌شون کار آرمیتاس، آرمیتا عاشق گل‌هاس و من فکر می‌کنم توی زندگی قبلیش یه گل یاس خوش‌بو بوده.


+آرمیتا خواهرته؟


_نه آرمیتا هم خانوادمه. صداش بوی قصه‌ میده، تا حالا قصه‌ها رو بو کردی؟ بوی زندگی میدن.


+خب دیگه کی اونجا هست؟


دختر شروع کرد با انگشت‌هاش شمردن و برای هر اسمی که می‌گفت یکی از انگشت‌هاش رو خم می‌کرد.


_اونجا الناز، منصوره، کیمیا، لایتس، گوربه، تاینی، پری، گوست، هیوا، ماتیلدا، اسپنسر، گری، لیام، کیانا و زین داریم. البته بازم داریمااا ولی گفتم که من مغزم خنگه.


+این اسما رو تو روشون گذاشتی؟ مثل اولیور که روی من گذاشتی؟


_نه خودشون انتخاب کردن. منم خودم انتخاب کردم. توهم خودت انتخاب کردی، تو همون موقعی که منو نجات دادی تصمیم گرفتی که اسمت اولیور توییست باشه.


تمام اینا جزوی از تخیلات بچگانه‌ش بود. حتی من بعید می‌دونم که هتلی در کار باشه و این بچه راه درست رو بره اما یه چیزی منو به ادامه دادن این اشتباه وادار می‌کرد. می‌خواستم ببینم که بخاطر چی انقدر از زندگیش فاصله گرفته و تا این حد به تخیلاتش پناه برده. چی باعث شده که دیگه نخواد توی دنیای واقعی زندگی کنه؟ اصلا حالش خوبه؟


+خب حالا بگو ببینم کدومشون رو از همه بیشتر دوست داری؟


_لیکوس گفته جواب این سوالا رو ندم!


+لیکوس کیه؟


_لیکوس دیگه، لیکوس آلفاعه و منم دست راستشم. ما اونجا یه پَک گرگینه‌ای داریم که آلفامون زینه و فقط من لیکوس صداش می‌کنم. می‌دونستی گرگا عاشق ماهن درسته؟ آخه ما اونجا یه ماه هم داریم، لیکوس عاشق اون ماهه شده و وقتی نگاش می‌کنه شبیه این گرگ‌های قدرتمند میشه، ازش انرژی می‌گیره. البته تو چون سگی این چیزا رو متوجه نمیشی، ما گرگا خیلی چیزای جالب داریم!


سعی می‌کردم جلوی خندیدنم رو بگیرم، این خیلی جالب بود که هنوزم فکر می‌کرد من یه سگم که تبدیل به آدم شده.


+خب پس توهم گرگی! پس حتما پکت خیلی نگرانت شده تا الان!


_آره معلومه، حتما تا الان نقشه‌مون لو رفته و همه دارن دنبالم می‌گردن. حتما الان کیانا رفته داره پشت بوم و اتاق زیر شیروونی رو می‌‌گرده آخه بهش گفته بودم وقتی گم شدم اونجا بیا دنبالم بگرد، اگه اونجا نباشم حتما نگران میشه.


+کیانا هم گرگه؟


_نه اون داداش لیکوسه ولی گرگ نیست، اون خون آشامه. البته خود زین هم خیلی خیلی گرگ نیستا، اونم هیبریده؛ خون‌آشام_گرگینه‌س.


+این داستان‌ها واسه یه بچه‌ی هم‌سن تو خیلی ترسناکه. اینا رو از کجا خوندی؟


_من کتاب زیاد می‌خونم، لیام هم شبا میاد برامون یه عالمه قصه می‌خونه. ولی قصه‌هاش ترسناک نیستن که... تو چقدر سگ ترسویی هستی.


دیگه ادامه ندادم چون حریف داستان‌ها و زبون این بچه نمی‌شدم. یکم دیگه ادامه داد و راجب هتل و اتفاقاتش تعریف کرد. خیلی خوشحال بنظر می‌رسید و این خیلی قشنگ بود، تا حالا ندیده بودم که یه بچه انقدر به خونه‌ش علاقه داشته باشه و این منو ترغیب می‌کرد که خونه‌ش رو ببینم. یهو وایساد و دستش رو گذاشت روی دهنش.


+چی‌شده؟


_من بهت راجب ماهِ لیکوس چیزی گفتم؟


+اممم... یکم گفتی.


_مثلا گفتم که مهربونه و چشم‌های خوشگلی داره و به قول زین صداش بوی سیگار برگ وانیل میده؟!


+نه نگفتی.


_خب خیالم راحت شد. اصلا فراموشش کن، لیکوس هیچ ماهی نداره، اگر هم داشته باشه اصلا قشنگ نیست، بهش فکر نکنیا، اون اصلا صداش بوی سیگار برگ وانیل نمی‌داد.


+باشه باشه دختر آبی فکر نمی‌کنم بهش، حالا بگو چقدر دیگه مونده؟


نگاهش رو از روی من برداشت و به مسیر داد. بعد شروع کرد به تکوندن لباسش و دستش رو از توی دست من بیرون کشید و موهاش رو مرتب کرد. ۲تا دست‌های من رو گرفت و کشید پایین تا هم قدش بشم. یکی از زانوهام رو تکیه‌گاه کردم و منتظر موندم ببینم چیکار داره.


_باید یه قولی بهم بدی!


+چه قولی؟


_باید قول بدی که راجب من و هتل به هیچکس هیچی نگی.


+چرا؟


_چون که ما یه رازیم، رازها نباید برملا بشن!


+پس تو چرا برای من برملا شدی؟


_چون تو اولیور توییستی و قراره بعدها داستان ما رو برای همه برملا کنی آقای نویسنده!


+تو... تو از کجا می‌دونی من نویسنده‌ام؟ من حتی اسمم هم بهت نگفتم!


_چون که من یه بچه‌ی خارق‌العاده‌ام. واسه همین شدم دست راست لیکوس دیگه.


+هی هی من دارم گیج میشم. هتلتون کجاست؟


دختر بچه با دست به انتهای کوچه‌ی تاریک اشاره کرد.


_اینجاست.


+ولی من جدی پرسیدم. خونتون رو نشونم بده و بعدش می‌تونی بری و منم قول میدم که رازت رو نگه دارم.


_من دروغ نمیگم! راه ورودی هتل از اینجاست. بعدش هم لازم نیست تو بیای جلو چون که اگر بقیه بفهمن تو همون سگی هستی که منو اذیت کردی دعوات می‌کنن. خودم راه رو بلدم.


دختر بچه روی پنجه‌ش بلند شد و یه بوسه روی گونه‌م گذاشت و بعد به طرف کوچه دوید‌. هول شده بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم و فقط بلند اسمش رو صدا کردم.


+بلو!


دختر بچه وایساد و با لبخند برگشت به سمتم.


_امیدوارم دوباره ببینمت اولیور توییستِ من!


و بعد دوباره دوید به سمت انتهای کوچه و بعد توی تاریکی ناپدید شد. دو بار تا انتهای کوچه‌ی بن بست رفتم و برگشتم اما اثری ازش ندیدم. این حتما یه توهمی بود که در اثر خستگی زیاد سراغم اومده بود اما وقتی با خودم مرورش می‌کردم بیشتر شبیه رویا بود. تو همین حین لرزش موبایلم منو از فکر بیرون آورد.


+جو؟


_آه خداروشکر. بالاخره دستت خورد و جواب دادی این گوشی لعنتی رو.


+بگو زود.


_تصمیمت رو گرفتی؟ خودت می‌دونی که این کتاب با قلم تو می‌تونه بترکونه پسر.


+زنگ بزن به انتشارات مون لاورز. بگو باهاشون‌کار می‌کنم.


_اما انتشارات گلدن رز پول بیشتری میده و...


+جو! مون لاورز.


_اِیدن، نمی‌دونم چی‌شد که نظرت برگشته و بالاخره تصمیم گرفتی کتاب بنویسی، اما گلون رز ایده‌ش می‌ترکونه پسر و فقط با قلم خودت تصورش کن.


+جو اگر بهم اعتماد داری انجامش بده. من با ایده‌ی خودم با مون لاورز همکاری می‌کنم.


_لعنت بهت که انقدر غیر قابل پیش بینی‌ای، اِیدن ویلیامز.


+اولیور توییست!


_چی؟


+اسمم اولیور توییسته.


من انجامش میدم کوچولو، رازبزرگت رو فاش می‌کنم.


#Home


Report Page