Home

Home

#M_h_r

با پرتو خورشید که نشون از جابه جایی خورشید و ماه رو میداد صبحم رو شروع کردم.چشمام رو چرخوندم ولی نتونستم اثری ازش ببینم،با شنیدن نوتفیکیشن موبایلم نگاهم رو بهش دادم.با دیدن اسم زندگیم لبخندی به گرمای خورشید زدم،البته با خوندن پیام که گفته بود "ببخشید بیب بهم ازکمپانی زنگ زدن و گفتن زود بیام،به احتمال زیاد امشب نمیتونم خونه بیام ،مواظب خودت باش!دوست دارم عشقم" کمی تو ذوقم خورد ولی چیزی از انرژی مثبتی که امروز داشتم کم نکرد.از روی تخت بلند شدم و چشم هام رو از سرمای لذت بخش پارکت ها بستم و با قدم های اروم به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم.با تموم شدن کارهام مقصد بعدیم رو به سمت کمد لباس ها کج کردم،با دیدن هودی بزرگ جیمین چشمام از ذوق برق زد.بعد از تعویض لباس هام به سمت اینه رفتم و با دیدن اینکه توی هودی گم شدم نخدی خندیدم و چتری هام رو مرتب کردم.عادت نداشتم توی خونه ارایش کنم ولی برق لب روی میز ارایشم بهم چشمک میزد.بعد از زدن برق لب روی لب های پف کردم راهی اشپز خونه شدم و خودم رو به ی صبحونه مفصل دعوت کردم.با خوردن صبحونم خودم رو روی کاناپه پرت کردم و مشغول تلوزیون دیدن شدم .حدود یک ساعتی از تماشا کردن تلوزیون میگدشت که گوشیم زنگ خورد.با تصور اینکه شاید جیمین باشه به سمتش هجوم بردم ولی با دیدن شماره ناشناس لبخند روی لبم از بین رفت.با شنیدن حرف های پشت تلفن دستام شل شد و گوشی به زمین برخورد کرد.چی شده بود؟؟؟یعنی به همین راحتی تنهام گذاشت؟؟نه نه ...اشتباه شده حتما..باید برم با چشمای خودم ببینم. خیلی سریع رفتم توی اتاقم و لباس هام رو عوض کردم.با برداشتن گوشیم و سویچ ماشین از خونه خارج شدم و به سمت بیمارستان رفتم.

{بیمارستان}                                                                    با کشیدن پارچه سفید روی تنها دوستم گریم شدت گرفت.باورش برام سخت بود،ایون اولین دوستم و تنهاترین دوستم بود.بعد از جیمین عزیز ترین فرد توی زندگیم ایون بود.دوستی که توی یتیم خونه کوچیک شهر باهم بزرگ شدیم.بهم قول داده بودی که تا ابد کنار هم میمونیم ولی چی شد؟؟؟کجا رفتی؟؟هااااا؟؟؟بلند جیغ میکشیدم و اسمش رو فریاد میزدم. پرستار ها با دیدنم سریع سمتم اومدن و میخواستن ارومم کنن.

+بدون من کجاااا رفتیی هاان؟؟؟ قرار نبود انقدر زود تنهام بزاری کهه.

انقدر جیغ کشیدم که چشمام سیاهی رفت و به دنیای ناشناسی پا گذاشتم.

{4 ساعت بعد}

اروم چشم هام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم دوتا تیله مشکی که متعلق به جیمین بود.وقتی دید چشمام باز شده سریع بغلم کرد و تند تند حرف میزد:

_ا/ت خوبی؟؟ سرت گیج نمیره؟؟؟ یه چیزی بگو خوشگلم.

سعی داشتم حرف بزنم ولی زبونم سنگینی میکرد. بهش با اشاره گفتم که نمیتونم حرف بزنم.رفت بیرون و بعد چند مین با دکتر وارد شد. دکتر بعد از اینکه معاینم کرد گفت:

*اقای پارک.. متاسفانه همسرتون تا یه مدت نمیتونه حرف بزنه. بخاطر شکی که بهش وارد شده هستش.منم براش قرص هایی رو تجویز میکنم. باید دعا کنید همسرتون خوب بشه.

جیمین با چشمای اشکی به من زل زده بود. بعد از رفتن دکتر اومد کنارم دراز کشید و سرم رو روی شونه های مردونش گذاشت.

_اشکالی نداره عزیزم. بهت قول میدم خوب میشی. ما از این سخت ترش هم تحمل کردیم مگه نه؟ حالا هم سرتو بزار روی شونم و بهم تکیه کن.

با خیال راحت توی بغل جیمین خودم رو جا دادم. با وجود جیمین نباید بابت چیزی نگران شد، مگه نه؟؟


Report Page