Hit

Hit

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#آتش_پیراهنت ❤️

#قسمت_15


_اون چیزایی که من می خوام هنوز تو ایران به صورت علنی بازش نکردن.


مهسان با فضولی پرسید.

_چی عمو؟

میثم خنده خبیثانه ای کرد وگفت:

_نمیشه مثبت هیجده اگه بگم بابات زندم نمی زاره.


مهسان باز دهن باز کرد تا چیزی بپرسه که همون موقع میران با لحن اخطار آمیزی گفت:

_بسه یه کلمه دیگه نشنوم.


سوییچ رو به دست میثم داد.

_با دخترا برید سوار ماشین شید منم الان میام.


مهسان کنارم قرار گرفت آهسته پرسید:

_بنظرت بابام چرا اینجوری کرد؟

شونه ای بالا انداختم.

_بابا تو از من می پرسی؟

پوفی کشید به کفشای سفیدش نگاه کرد وگفت:

_گاهی اوقات از این همه سخت گیریش عاصی می شم.

نگاش کردم.

دخترا این جورمواقع برای آروم کردن هم چی می گفتن؟


مثلا می گفتن، منم همینطور بابام از بابای تو سخت گیرترحتی نمی زاره بی اجازش یه لیوان آب بخورم؟!


شاید اگه الان به جای باباش بحث عموش وسط بود می تونستم به نحو احسنت باهاش هم دردی کنم.


تموم عجز و ناتوانیمو تو این مسعله بایه لبخند ملیح نشون دادم.


_هی شما دوتا راه بیوفتین نشنیدین داداش گلم چی گفت؟

مهسان دستشو دور بازوی میثم انداخت.

_عمو خواهش می کنم بریم یه جای باحال اگه به بابام باشه مارو می بره خونه.


میثم برگشت سمت من وپرسید.

_هی تو قناری چه کم حرف شدی نظرت چیه؟

با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم.

که همون موقع دستی دور شونم حلقه شد با ترس برگشتم اما با دیدن میران آروم شدم.

_چرا شماها هنوز اینجایید.

میثم سوییچ و تو دستش چرخوند وگفت:

_از این دوتا بپرس.

میران فشار ملایمی به بازو وارد کرد وگفت:

_چیشده؟نظر تو چیه دوست داری کجابریم؟

آب دهنم رو نامحسوس قورت دادم عادت نداشتم در این حد نزدیک به مردی باشم.

اگه میران رو نمی شناختم ونمی دونستم من با مهسان براش فرقی نداریم تا به حال دستشو پرت کرده بودم اونطرف.

_نمی دونم.

مهسان جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت:

_اخ جون بیایین بریم الماس شرق...

لبامو محکم بهم فشردم تا نیشم از خنده باز نشه...

به خوبی می دونستم برای چی همش دلش می خواست بریم اونجا.

از یکی از فروشنده های اونجا خوشش اومده بود.

میثم اداشو دراورد.

_بریم یه جای باحال...بریم یه جای باحالت این بود؟؟

چی اون الماس شرق داره؟ مشهد به این بزرگی همش سرتو بزنن تهتو بزنن دلت می خواد بری اونجا اصلا تو مگه خرید داری؟


مهسان دستشو به کمرش زد وگفت:

_شنیدی که الین چی گفت ؟ گفت نمی دونم حالا دیگه هرچی که من بگمه...

میران دستشو از دور شونم برداشت سوییچ رو از دست میثم گرفت وگفت:

_کی گفته؟

مهسان بدو بدو خودش رو به باباش رسوند.

_بابا بریم دیگه...

میثم با تاسف سری براش تکون داد ورفت توی ماشین نشست.

میران همونطور که پشت فرمون می نشست گفت:

_امروز نه شاید یه روز دیگه.

بااین حرف میران انگار سوزن به مهسان زده باشن تموم بادش به کلی خالی شد.

Report Page