Hit

Hit

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#قسمـت8

#رمان‌:آتشـ پیراهنـت ♥️




_خوبه...

همین!!!ته هم صحبتیش بامن بعد چندین ساعت دیدنم همینقدر بود!!!

شیشه رو داد پایین سیگارشو پرت کرد بیرون و استارت زد.


 واسه ثانیه آخر مهسان دیدم که سرشو از پنجره بیرون کرده بود وواسم دست تکون می داد.


 سکوت بینمون حالمو داشت بهم می زد.

فلش خودشو در اوردم و به جاش فلش خودمو از توی داشتبورد برداشتم زدم به ضبط...


واسه همین وقتا بود که گذاشته بودمش همونجا...


آهنگ مورد علاقم شروع کرد به خوندن اونقدر ازش خوشم میومد که بدون توجه به اون شروع کردم به همراهی کردن با خواننده...


واونم ریلعکسس ماشینو می روند.

جلوی خونه زد روی ترمز به جای اینکه درو با ریموت باز کنه دوتا بوق زد تا یکی از نوچه هاش منو تا دم در همراهی کنه.

_تو برو داخل من بیرون کار دارم.


نگفته می دونستم کارش چیه فقط می دونستم با تموم نامردیاش اونقدر حالیش بود که تو خونه ای که من هستم این کاراشو انجام نده...


نوچش در ماشین رو وبرام باز کرد به محض پیاده شدنم.

گازشو گرفت و رفت.


_خانوم بفرمایید بریم داخل...


نگاهمو از ماشینش گرفتم و جلو تر خودم رفتم داخل....

نزدیک ساختمون که شدیم نوچش ایستاد...


تاجیک تا یه جایی بهشون اجازه داده بود به ساختمون نزدیک بشن...


وبعدها فهمیدم بخاطر من اجازه نمی ده هیچ کدوم از نوچه هاش وارد خونه بشن.

_عشق من اومده؟...


به سمت صدا برگشتم با دیدن عمو سهیلم پاتند کردم وپریدم توی بغلش...

_آتیش پاره روز به روز وزنت بیشتر میشه ها...


خودمو براش لوس کردم و گفتم:


_دلم برات یه ذره شده بود عمو...

بوسه ای روی موهام زد و گفت:


_منم وقتایی تو تواین خونه نیستی اینجا عین جهنمه برام یکی یدونه...

از اغوشش بیرون اومدم که ازم پرسید.

_شام خوردی؟ گرسنت نیست؟


سرمو به نشونه منفی تکون دادم که گفت:


_پس میای باهم بریم یه دست بازی کنیم؟


با خوشحالی پریدم هوا و داد زدم:

_اره اره....


به حرکاتای بچگونم خندید دستشو گذاشت پشت کمرم وگفت:


_پس به سوی بازی...

Report Page