History

History


وقتی کوچیک بود یه مرد جوون که نویسنده بود به سرپرستی اونو به عهده گرفت. مرد جوون دخترخوندش رو خیلی دوست داشت و هیچ وقت بهش نگفت که پدر واقعیش نیست. اون تمام وقت آزادش رو صرف وقت گذروندن با اون می کرد و بهش یاد می داد چطوری بنویسه.

در نهایت یه روز وقتی دخترش بزرگ تر شده و تقریبا هفده سالش بود، موقع سرک کشیدن توی اتاق پدرش پرونده ای از خودش رو پیدا می کنه و می فهمه زندگیش بر پایه ی یه دروغ ساخته شده بوده.

بعد از فهمیدن این ماجرا اون با پدرش سرد می شه و در نهایت وقتی هجده سالش شد از اون خونه می ره و با نفرت از پدرخوندش که وانمود می کرده پدر واقعیشه، قسم خورد دیگه هیچ وقت به اون خونه برنگرده

Report Page