him

him


مرد سیاه پوش و قد بلندی وارد لابی هتل شد که لباسای ایتالیایی و گران قیمتش خیره کننده به نظر می‌اومدن. کلاه فلت خاکستری رنگ و پالتوی هم رنگش، هارمونی زیبایی با پیراهن و شلوار سیاهش داشت. اما چمدان سفیدش زیاد با لباسای خاصش همخوانی نداشت و چهره‌ی جدیش بسیار بی‌حالت بود. با توجه به هوای بارانی و سردی که مردم رو داخل خونه‌هاشون نگه می‌داشت، قدم‌هاشو با عجله برمیداشت و شق و رق راه می‌رفت.

بعد از چند دقیقه گفتگو با مسئول پذیرش، کلیدی دریافت کرد و مدتی طولانی درحال بحث با خانم جوانی بود که پشت پیشخوان نشسته بود. از دور فقط چهره‌ی ناراضی و خشمگینش دیده میشد که بدون هیچ ملایمتی به تندی صحبت میکرد و گه گاهی به چمدان اشاره میکرد. درست مثل اکثر مشتریا اطلاعی از قوانین هتل نداشت و دقایقی بعد مستقیم به سمت آسانسور رفت. درحالیکه چمدانش کنار پیشخوان باقی مانده بود.

دختری که پشت پیشخوان نشسته بود، یک تماس کوتاه برقرار کرد و لحظاتی بعد پسر جوانی از اتاقی که کنار پیشخوان قرار داشت وارد لابی شد. خواب‌آلود و گیج به نظر می‌اومد و موهای پرکلاغیش نامرتب بودن اما تلاش میکرد چشماشو باز نگه داره. با عجله چمدان رو پشت پیشخوان بررسی کرد و بعد از اینکه مورد عجیبی به چشمش نخورد، چمدان رو به کنار آسانسور انتقال داد.

خسته و کوفته از ساعات سخت کاری تصمیم گرفت بعد از رساندن چمدان به اتاق مورد نظر، یک استراحت کوتاه داشته باشه تا بتونه برای شب کارشو به خوبی انجام بده. حدس میزد اون شب مهمونای زیادی تو هتلشون نداشته باشن از اونجایی که بخاطر هوای طوفانی خیابان‌ها غیرقابل تردد بودن.

درهای آسانسور باز شدن، واردش شد و تا رسیدن به آخرین طبقه‌ی هتل توی آسانسور چرت زد. نیم نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده و خسته‌ی خودش انداخت که به شدت اخمالو به نظر می رسید.

"این چهره مناسب یه پادو نیست" البته که بود. زین خیلی خوب میدونست که کسی به ظاهر یک پادوی ساده هیچ اهمیتی نمیداد و تنها چیزی که برای مشتریای هتل اهمیت داشت، رسیدن چمدان هاشون به اتاقشون بود.

"اتاق... 145.." با خودش زمزمه کرد و چمدان رو تا انتهای راهرو دنبال خودش کشید. مقابل در قهوه‌ای رنگ ایستاد و با بی حوصلگی زنگ رو فشار داد.

دقایقی بعد، مردی که همچنان لباسای بیرونشو به تن داشت درو باز کرد و همونجا ایستاد. تلفنی صحبت میکرد و کاملا عصبی بود طوری که کلماتشو به تندی بیان میکرد. "این هتل برام عذاب آوره. امکان نداره بتونم سه هفته اینجا بمونم."

زین تلاش کرد کمی نرمال تر به نظر برسه و خستگی از صورتش مشخص نباشه. بنابراین لبخندی زد و به چمدان اشاره کرد. مرد ناشناس بدون اینکه اهمیتی بده، بهش خیره شد و ادامه داد: "اولین چیزی که میخوام، زودتر خارج شدنم از اینجاست. من از ساکن بودن اصلا خوشم نمیاد."

زین به چشمای تیره و تیزش زل زد و لرزی که روی پشتش نشست باعث شد مورمورش بشه. دسته‌ی چمدان رو محکم‌تر گرفت و پچ پچ کرد: "باید... بذارمش تو اتاقتون..."

به آهستگی از در فاصله گرفت و بدون اینکه نگاه ازش بگیره، بهش خیره شد وقتی از کنارش رد شد تا وارد بشه. چمدان رو کنار تخت گذاشت، رو تختی رو بیشتر از قبل مرتب کرد و شق و رق ایستاد. باید منتظر می‌موند و میدونست تا زمانیکه اجازه بیرون رفتن نمیداد نمیتوست بیرون بره.

مرد ناشناس قدم زنان به سمتش اومد و کفشاش روی قسمتی از پارکت که فرش نداشت صدای خوشایندی ایجاد میکرد. مقابل پسرک ایستاد و دستاشو توی جیب شلوار جین تنگش فرو کرد. "خیلی خب. سعی میکنم تا چند هفته‌ی دیگه همینجا بمونم."

بوی ادکلن گران قیمتش هوش از سرش برده بود و هیچ نمیدونست چرا واکنش های بدنش در این حد عجیب بودن. بدنش به محض نزدیک شدن به اون مرد مومور میشد و حتی نفس هاش کمی تند می‌شدن. شاید به این خاطر بود که زیادی بی نقص و مرموز به نظر می رسید.

تلفن رو قطع کرد و پرتش کرد روی تخت. زین تته پته کنان گفت: "اگه... کار دیگه‌ای باهام ندارید... میتونم برم بیرون؟"

"یه چند دقیقه وقتت خالی نیست؟"

زین سرجاش میخکوب شد. حس میکرد اشتباه شنیده بود و با تردید پرسید: "عذر میخوام. چیکار باید بکنم؟"

"چرا پیشم نمیمونی؟منم حوصلم سر میره. " مرد ناشناس سیگاری از کتش خارج کرد و بعد از آتش زدنش پک محکمی بهش زد.

پسرک هیچ نمیدونست چطور باید واکنش نشون میداد که بی ادبی تلقی نشه. دستاشو بهم پیچید و با سردرگمی گفت: "ولی... من فقط یه پادوی ساده‌ام.... منظورم اینه که اگه بخواید میتونم یکی از..."

"فقط میخوام صحبت کنیم. به هرحال شب درازه و منم به این راحتیا خوابم نمیبره." با لحن پر از آرامشی گفت و چهره‌ی بی حالتش خونسرد به نظر می‌اومد. اما زین نمیتونست نگاه مبهم و پر نفوذش رو نادیده بگیره.

کاملا به تردید افتاده بود. درهر صورت الان که پایین میرفت وقت کافی برای استراحت داشت و تا یک ساعت آینده کاری برای انجام دادن نبود که بهش مشغول بشه. نگاهی به صندلی های کنار پنجره انداخت و سر تکان داد: "بسیار خب. ممنونم که منو برای هم صحبتی انتخاب کردید." تعظیم کوچکی کرد و مرد ناشناس پوزخندی بهش زد درحالیکه دستشو دراز میکرد: "من لیامم. خوشحالم که قراره هم صحبت بشیم."


Report Page