Hill
#Gisha"کتابی زمین افتاد، پنجره ای بسته شد ، چراغی خاموش شد و دیگر امیدی وجود نداشت.. "
یونگی با پیچیدن نسیمی خنک لابهلای موهای مشکی رنگش لبخند شیرینی زد و بدن لاغرشو از روی بابونه هایی که روی تپه رشد کرده بودن برداشت .
نفس عمیقی کشید و به غروب آفتاب زل زد ..
زیبا بود، مثل بذر عشقی که توی قلب کاشته میشد .
پیرهن سفید رنگشو توی بدنش تکوند و با بستن کتاب شعرش پاهاشو تکون داد و شروع کرد به خوندن شعر مورد علاقه اش .
ولی با شنیدن صدای پاهای اسبی که به طرفش تاخته میشد از آواز خوندن دست برداشت و به پشت سرش نگاهی انداخت ...
_یونگی؟ بهم خبر دادی که بیام و ببینمت اتفاقی افتاده ؟ بهت گفته بودم نمیتونیم تند تند همدیگه رو ملاقات کنیم . این برای من مشکل سازه .
تهیونگ در حالیکه با استرس آب گلوشو قورت میداد لب زد..
یونگی خونسردانه لبخند زد و خودشو توی بغل پسر بزرگ جثه جا کرد...
+از اینکه یک روزی منو نبینی چه حسی بهت دست میده ؟ راستشو بگو .
تهیونگ دستهاشو دور کمر باریک پسر حلقه کرد و با نگاه به صورت رنجورش ، با اخم گفت ..
_این چرت و پرتها چیه که داری میگی؟ تو نباشی من هم میمیرم . تو تنها راه نجات من از منجلابی هستی که توش گیر کردم . زندگیِ واقعی من بین دستهای تو گره خورده .
یونگی خودشو از بین بازوهای نیرومند پسر بیرون کشید و با چشمهای خیس ولی لبهای خندون بهش زل زد ...
+تهیونگِ من ،عزیزم ، تنها عشقم ، وقتشه دیگه از این رویا بیرون بیای . من باید برم.
بغض تهیونگ همراه قطره اشک چکیده شده از گوشهٔ چشم یونگی ذوب شد و با هق هق لب زد ...
_من بدون تو چیکار بکنم؟ بدون اینکه تورو توی آغوشم بگیرم و از عطر تنت مست بشم چطور زندگی بکنم .؟
یونگی دستهای تهیونگ رو بوسید و ازش فاصله گرفت وقت خداحافظی بود ، بی هیچ حرفی بدن رنجورش به شاپرک های بهشتی تبدیل شد و توی غروب آفتاب محو شد ...
تهیونگ چند قدمی جلو رفت و با نشستن سر مزاری که اسم سنگ قبرش مین یونگی بود ، کتاب معشوقشو برداشت و خوند ..
"کتابی زمین افتاد، پنجره ای بسته شد ، چراغی خاموش شد و دیگر امیدی وجود نداشت"