Hidden

Hidden

Sky🌌

انگشت های کشیده ش رو روی کورد های پیانو میکشید و با چشمهایی بسته، صدای دلنواز پیانو رو تا اعماق وجودش حس میکرد. صدای برخورد قطرات بارون به پنجره با ملودی که نواخته میشد، تلفیق شده بود و هارمونی گوش نوازی رو ایجاد کرده بود. 

با هر نوتی که میزد، سنگینی قلبش بیشتر میشد. با هر نوتی که میزد، تک تک صحنه های اون روز براش مرور میشدند و یونگی، قصد نداشت یادآوری اون روز رو متوقف کنه. ملودی اوج میگرفت و شدت بارون بیشتر میشد. با هر فرودِ ملودی، بغضش محکمتر از قبل به گلوش چنگ مینداخت و قلبِ شکسته ش، سنگینی بیشتری رو روی خودش حس میکرد. اونشب هم بارون میومد. همینقدر شدید... همینقدر غمگین...


[فلش بک/ دوسال پیش/ هتل مروارید]


پسرک مدام خودش رو توی آینه چک میکرد و یونگی، درحالی که کنارش ایستاده بود و با نگاهِ عصبیش نگاهش میکرد، به دیوار تکیه داده بود.


یونگی: "بسه هوسوک... باز هزارمه داری خودتو چک میکنی. دیگه حالِ آینه هم داره ازت بهم میخوره."


هوسوک با لبخند درخشانی که به صورت داشت، سمت یونگی برگشت و دست های سرد و یخ زده ش رو توی دستاش گرفت.


هوسوک: "هیونگ باورت میشه بالاخره دارم ازدواج میکنم؟!"


و بازهم قلب یونگی بود که قبل از اینکه یونگی حوابی به پسرک بده، بهش یادآوری کرد که چقدر از شنیدنِ کلمه ی هیونگ از دهن هوسوک متنفره.


یونگی: "فکر نمیکردم دختری انقدر احمق باشه که بخواد با تو ازدواج کنه ولی شواهد نشون میدن همچین آدمی هنوز وجودِ خارجی داره."


هوسوک بدون توجه به حرفِ یونگی، دوباره خودش رو توی آینه چک کرد.



هوسوک: "هیونگ حلقه که یادت نرفته؟"


یونگی دستی توی موهای مشکی و لختش کشید و با بی حوصلگی جواب داد...


یونگی: "برای بار هزارم... نه یادم نرفته تو جیبمه. عروس خانومت که تشریف آورد میدم بکنی تو انگشتش... انقدرهم به من نگو هیونگ."


هوسوک نگاه معصوم و متعجبش رو به یونگی دوخت. نزدیکش شد، شونه هاش رو بین دستاش گرفت و سمتش خم شد.


هوسوک: "من... من کاری کردم که ناراحتت کرده؟ چرا... چرا نمیخوای هیونگ صدات کنم؟ مگه... مگه خودت نگفتی منو تو مثل برادر هم میمونیم؟"


لحن هوسوک که رفته رفته غمگین تر میشد، به قلبِ یونگی چنگ مینداخت. نگاهِ درظاهر بی تفاوتش رو به پسرک دوخت. کت و شلوار مشکی با پیرهنی سفید که کراوات سورمه ای روش نشسته بود. موهایی که به سمت بالا حالت داده شده بودند و پیشونی بلند و سفیدِ پسرک رو به رخ میکشیدند و قلب یونگی چقدر بوسیدنش رو میطلبید. چی بهش میگفت؟! چی میتونست بهش بگه وقتی پسرکِ بانمک و دوست داشتنی روبروش از امشب قرار بود مردِ دختری بشه که یونگی حتی علاقه ای به دونستن اسمش نداشت؟! چی میگفت وقتی تمام وجودش برای به اغوش کشیدنِ پسر روبروش التماس میکرد درحالیکه که آغوش گرمِ هوسوک از امشب برای دختری میشد که یونگی حتی چهره ش رو بخاطر نمیاورد! چی میگفت وقتی تمام وجودش برای ابراز عشقی که سالها توی قلبش دفنش کرده بود، فریاد میزد ولی قلبِ عشقِ مهربون و کوچولوش از عشقِ یکی دیگه پر شده بود؟!


یونگی: "چون ازت بدم میاد."


قهقهه ی هوسوک توی اتاق پیچید و تا یونگی بخواد با شنیدنِ اون، غرق خوشی شه، تنِ یخ زده ش، توی گرمی آغوشِ پسرک به آتیش کشیده شد. 


هوسوک: "منم دوستت دارم هیونگ."


دوستش داشت؟ چقدر؟ در چه جایگاهی؟ دوست داشتنی که بود و برادرانه بود و یونگی هرروز هزار بار آرزو میکرد که کاش هوسوک ازش متنفر بود ولی این دوست داشتن نصفه نیمه رو بهش نمیداد. 

ناخودآگاه دستش رو بالا برد و روی کمرِ باریکِ پسرک کشید و اون رو بیشتر به خودش چسبوند.


یونگی: "بچه ی لوس و سرتق."


و هوسوکی که با خنده ی آروم و معصومانه ش، سنگینیِ قلب یونگی رو بیشتر کرد.


........................................................


کنارِ هوسوک ایستاده بود. دست های یخ زده ش رو توی هم قفل کرده بود و به پسرک روبروش خیره شده بود. نگاهش میدرخشید. به درب ورودی سالن عروسی زل زده بود و منتظرِ عروسش بود. اما بین همه ی جمعیتی که توی سالن بودند، یونگی فقط هوسوک رو میدید که با ناخنش پوستِ کنار انگشتش رو خراش میداد. پسرک رو بیشتر از خودش میشناخت و میدونست این عادتیه که وقتی اضطراب داره به سراغش میاد. و حتی بهتر از هرکسِ دیگه ای میدونست چه طور آرومش کنه. نگاهی به نوازنده ی پیانویی که مشغول نواختنِ آهنگ قدیمی و مرسوم عروسی بود، انداخت. سمتِ پیانوی گوشه ی سالن رفت و بعد از چند دقیقه، آهنگ مورد علاقه ی هوسوک بود که نواخته میشد. ملودی ای که همیشه یونگی براش میزد و هوسوک درحالی که به شونه ی پسر بزرگتر تکیه داده بود اون رو گوش میداد و حتی گاهی خوابش میبرد. پشتش به تمامی افرادِ داخل سالن بود ولی میتونیت چهره ی همگی رو تصور کنه. مهمون هایی که با تعجب نگاهش میکنند و مدام زیر لب حرف میزنند که این آهنگ غمگین که مناسب عروسی نیست. والدین هوسوک که بی توجه به حرف بقیه، محو تماشای پسرکشون شدند و خوشحالند و... هوسوکی که مطمئن بود با لبخند نگاهش میکنه و این... مهمترین چیز برای یونگی بود. اینکه هوسوک آروم بشه. چشماش رو بسته بود و انگشت های کشیده ش بی اختیار روی کوردهای پیانو حرکت میکردند. قطرات بارونی که به پنجره های بزرگِ سالن میکوبیدند با صدای ملودی تلفیق شده بود و باوجود اینکه آرامشِ هوسوک رو بیشتر میکردند، بغض سنگینی رو مهمونِ گلوی یونگی میکردند. باریدن بارون ممکنه معنی خوبی داشته باشه... داشتن زندگی پاک و ساده... آروم مثل بارون... پراز موهبت... ولی بارون برای یونگی فرق داشت. انگار آسمون هم با قلبِ پسر بزرگتر گریه میکرد. برای از دست دادن عشقی که اون رو برادر خودش میدونست و اون حتی فرصت نکرده بود اونقدر پیشش باشه که جایی بیشتر از یک برادر توی قلبِ کوچولو و مهربونش داشته باشه. حتی اونقدر پیشش نبوده که وجودش رو با عطر شکلاتیش پر کنه. اونقدر بغلش نکرده که گرمای تنِ لاغر ولی نرمش رو با تک تک سلول هاش به خاطر بسپره. آسمون با یونگی گریه میکرد. با قلبش... با عشقش... با تمام سرکوب هایی که نصیب احساسش کرده بود و حالا... یونگی جایی ایستاده بود که باید تمام زندگیش رو به دختری میسپرد که مطمئن نبود حتی نصف عشقی که یونگی به پسرک داشت رو قراره به پاش بریزه یا نه؟! 

آهنگ تموم شد و یونگی وقتی برگشت، عروس رو کنارِ عشقش دید. عروسی که لباس سفید زیبایی به تن کرده بود و موهای قهوه ایش رو روی شونه های ظریفش ریخته بود. چشم های دخترک میدرخشیدند. درست مثل عشقِ مهربونش. لبخندِ دخترک، میون تمام نگاه های عصبی و سرزنشگری که به سمت یونگی پرتاب میشد، دلگرمش کرد. نفس عمیقی کشید و سمتشون رفت. دخترک شبیه عشقش بود. شبیه هوسوکش... هوسوکی که دیگه نمیتونست میم مالکیتی بعد اسمش بچسبونه. قلبِ گریونش، میون تموم دردی که میکشید لبخندی زد. دخترک شبیه مردی بود که عاشقش شده بود... شبیه جانگ هوسوک و این یونگی رو آروم میکرد. 


سوگندها شنیده شد... حلقه ها داده شد و عروس و داماد هردورو بوسیدند و قسم خوردند تا ابد پیش هم بمونند. به هم وفادار باشند و تا ابد عاشق هم باشند و در این میان... مردی با موهای سیاه مشکی، کنار داماد ایستاده بود و قسم میخورد که تا ابد عشقِ پسرک رو توی قلبش حفظ کنه.


................................................................


من کسی را گوشه کنار قلبم پنهان کرده ام

کسی با بوی شب بوهای باغچه

با زیبایی شبنم روی گلبرگ های رز سفیدی که بعد از رفتنش چیدم 

کسی را در ذهنم کتمان کرده ام

کسی به گرمی آتش

آتشی که گرمم میکرد ولی دستم را سوزاند

من... کسی را در خاطراتم دفن کرده ام

خاطراتی که مدام مرورشان میکنم

مبادا کمرنگ شوند

مبادا تار شوند 

مبادا گم شوند 

ولی..  

من کسی را لا به لای تنهایی هایم پنهان کرده ام...


The end.

Report Page