Hidden love

Hidden love

saghar:))


با شنیدن حرف مامان بزرگ آب پرتقالی که داشتم میخوردم تو گلوم پرید به سرفه افتادم..

جیمین فوری سمتم اومد..

_خوبی عزیزم؟!

نذاشتم بیشتر از اون نزدیکم بشه و دستمو به نشونه ای اره واسش تکون دادم..

سرشو تکون داد و تو جاش نشست..بالاخره تونستم نفس بکشم و به حالت عادی برگردم..

مادر بزرگ دستمو توی دستاش گرفت..

_حالت خوبه دخترم؟؟

_ممنون خوبم مادرجان...

لبخندی زد و سرشو تکون داد..همون لحظه جیمین از جاش بلند شد..

_من باید برم..

نیم نگاهی بهش انداختم که مادر بزرگ پرسید

_کجا پسرم؟! مگه امروز تعطیل نیست؟!

_بله مادربزرگ تعطیله، میخوام یکم پیاده روی کنم...

لبخند روی لبای پیرزن پررنگ تر ‌شد..

_چه خوب، پس زنتم با خودت ببر، این چندروز بیرون نرفته حتما حسابی از خونه خسته شده..

سعی کردم لبخند بزنم..

_نه مادرجان من میخوام کنارتون بمونم..

از جاش بلند شد و نگاه کوتاهی به جیمین انداخت

_جیمین، بدون ا.ت نرو...

سرمو پایین انداختم و نگاهم به دستای مشت شدش زیر میز افتاد..مشخص بود خیلی داره خودشو کنترل میکنه تا آروم باشه، یعنی کجا میخواست بره که انقدر براش مهم بود تنها باشه؟!

اه نامحسوسی کشیدم و سرمو واسه مادربزرگ تکون دادم..

_پس من میرم اماده شم..

_برو عزیزم...لبخندی زدم و بدون حرف سمت اتاقم با جیمین حرکت کردم...

همین که وارد اتاق شدم درو بستم و به در تکیه دادم و نفس حبس شده توی سینمو رها کردم..

واقعا باید با جیمین برم؟!

شک ندارم همینکه باهاش همقدم بشم شروع به تحقیر کردنم میکنه و من واقن توانایی تحمله یه دلشکستگی و اسیب دیگه رو نداشتم...

آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم و در کمدو باز کردم...

نگاهمو کمی توی کمد لباس گردوندم و بعد یه شلوار جین یخی و یه شومیز صورتی چرک ازش برداشتم و تنم کردم..

جلوی اینه نگاهی به قیافه خودم انداختم و لبخند تلخی روی لبام شکل گرفت..

حوصله نداشتم زیاد به خودم برسم پس فقط به یه رژ صورتی اکتفا کردم و بعد از برداشتن کتونی های صورتی از جا کفشی و برداشتن کیف کوچیکم از اتاق بیرون رفتم و اولین چیزی که به چشمم خورد چهره ی اخم آلود جیمین بود..

بی حرف کنارش ایستادم که پوفی کشید و وارد اتاق شد..

نمیدونم چقدر منتظر موندم تا از اتاق بیرون اومد..ظاهرش و تیپی که زده بود اصلا به کسی که می‌خواست یه پیاده روی ساده بره نمی‌خورد..

بیشتر این‌طور به نظر میومد که میخواد سر قرار بره...

نیم نگاهی بهم انداخت و بدون توجه به نگاه کنجکاوم روشو برگردوند و سمت در خروجی حرکت کرد...

چند لحظه سرجام ایستادم و نگاهش کردم اما وقتی دیدم توجهی بهم نشون نمیده شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم..

دزدگیر ماشینو زد و تو ماشین نشست..

نمیدونم چرا جرعت نداشتم به ماشینش نزدیک بشم و سوار شم و یه گوشه نزدیک تر ایستادم...

جلوی پام ترمز کرد و در جلورو باز کرد...

_یاا.. من حوصله ندارم نازتو بکشم تا سوار شی، زود سوار شو عجله درم...

نفس عمیقی کشیدم و در ماشینو بیشتر باز کردم و سوار شدم و بعد درو بستم...

در خونه رو با ریموت باز کرد و بعد پاشو روی گاز فشار داد که ماشین با سرعت زیادی از جاش کنده شد...

_بهت گفته بودم تو کارام دخالت نکنی..

با شنیدن سرمو سمتش برگردوندم و به نیمرخ بی نقصش خیره شدم... موهای مشکی که بالا زده بودشون..

پوست سفید و زاویه فکش...

و عینک دودی که روی چشماش گذاشته بود...

انقدر جذابش کرده بود ک برای چند لحظه هوس و حواسمو از دست دادم...

عضلات سینش از زیر اون پیرهن مردونه سفیدش که دوتا از دکمه هاشو باز گذاشته بود هم مشخص بودن و این جذابیتشو چند برابر می‌کرد...

_میشنوی چی میگم؟!

این حرفش منو به خودم آورد..

خجالت زده شدم اما فوری خودمو جمع و جور کردم و سرمو پایین انداختم ...

وقتی هیچی نمیگم و سرم پایینه کلافه هوفی کشید و با صدای بلندتری گفت

_با توعم؟! اصلا فهمیدی چی گفتم؟! من میخوام برم بیمارستان فهمیدی؟!

سرمو تکون دادم...

_باشه..برو...

‌_تو توی ماشین میمونی، هرچقدرم که طول بکشه..

تو ماشین؟؟ نفسم می‌گرفت خب...

سعی کردم تمام مظلومیتیمو تو صدا و چشمام بریزم...

سمتش برگشتم و با چشای مظلومم نگاهش کردم..

_اگه زیاد طول میکشه من تو ماشین حالم بد میشه...لطفا..

_خیله خب...تو محوطه میمونی به هیچ وجه پاتو داخل بیمارستان یا خارج از محوطه نمیزاری فهمیدی؟؟

_اوهوم...

خوبه ای گفت و کیف پولشو که روی داشبورد بود برداشت یه کارت ازش بیرون آورد و جلوم گرفت...

با تعجب اول به دستش و بعد به صورتش نگاه کردم..

کمی مکث کرد و بعد آروم گفت..

_دیشب...دیشب شب سختی داشتی...اینو بگیر..هووووففف،اینو بگیر از داروخونه و سوپرمارکتی که توی محوطه هست...هرچیزی که نیاز داری بگیر...

به معنای واقعی کلمه هنگ کردم...

دیشب شب سختی داشتی؟!

هرچی نیاز داشتی بگیر؟!

نگرانم شده؟! پارک جیمین بی رحم‌؟!

با چشمای گرد شده به کارتش خیره شده بودم...

حتی پلکم نمیزدم...

دستشو جلوی صورتم تکون داد..

_هی،باتوعم..

آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو از دستش گرفتم..

_ممنون، بهش نیازی ندارم..

پوزخند زد...

_مطمئنی بهش نیاز نداری؟!

سرمو تکون دادم..

_اره، بهش نیازی ندارم، نمیخوام شبیه گداها باشم..

خندید..

_این یه جوک بود؟؟ اگه من بهت پولی ندم تو هیچی نداری..همین الانم تو یه....

حرفشو کامل نزد و کلمه ی آخرشو خورد...

اما حدس اینکه چی میخواست بگه آسون تر از چیزی بود ک میشد بهش فکر کرد...

همین الانم تو یه گدایی..مطمئنم اینو میخواست بگه...

پلکامو روی هم فشار دادم و اب دهنمو تند تند قورت میدادم تا بغضم نترکه...

با خودم میگفتم توقعی از این مرد ندارم اما حقیقت این بود که هنوزم دلم میخواست دوسم داشته باشه و..

این محبتای نامحسوسش حتی اگر وظیفش بود هم بهم حس خوبی میداد اما اون بلافاصله قلبمو پودر می‌کرد....

چشامو باز کردمو نگاهی بهش انداختم، داشت کارتشو توی کیف پولش میذاشت...

نگاهمو برگردوندم و از شیشه به بیرون خیره شدم و بالأخره ماشین جلوی محوطه ی بیمارستان پارک شد...

منتظر موندم اون از ماشین پیاده شه و بعد منم پشتش پیاده شدم...

به یکی از نیمکتای رو به رومون اشاره کرد...

_اونجا بشین تا من بیام..

و بعد انگشت اشارشو سمتم گرفت...

_بخوای از دستم در بری یا هر کار اشتباهی بکنی حالتو بدجور میگیرم فهمیدی؟!

_باشه...

دستشو پايين آورد...

_خوبه..همونجا بشین تا برگردم...وارد بیمارستان نمیشیا..

با صدای لرزونی گفتم..

_باشه..

نگاه طولانی بهم انداخت و با قدمای تند ازم دور شد...

از پشت به رفتنش نگاه کردم...

حتی راه رفتنشم جذاب بود...

ضربه ای به پیشونیم زدم و محکم به خودم تشر زدم..

_چه مرگته؟!

دوباره به ورودی بیمارستان نگاه کردم اما اونو ندیدم...

شونه ای بالا انداختم و سمت نیمکتی که گفته بود حرکت کردم تا بشینم اما بین راه متوقف شدم...

میخواست چیکار کنه که تاکید داشت وارد بیمارستان نشم؟!

ميدونستم اگه دنبالش برم و بفهمه میکشتم اما جلوی حس کنجکاویمو هم نمیتونستم بگیرم...

نگاهی به اطراف انداختم و سریع سمت بیمارستان حرکت کردم...

از در شیشه به داخل نگاه کردم و وقتی از نبود جیمین مطمئن شدم وارد شدم و سمت پذیرش رفتم...

نگاهی به پرستاری که اونجا مشغول کار بود انداختم و لبخندی بهش زدم که اون هم متقابلا بهم لبخند زد..

_ببخشید خانم اقای پارک کجا رفتن..

سکوت کرد...

حتما نمی‌خواست چیزی بگه...اما من میخواستم بدونم چه خبره..

پس اولین چیزی که به ذهنم رسیدو به زبون آوردم..

_من از گروه وکلای ایشون هستم، موضوعی پیشه اومده که حتما باشد باهاشون درمیون میزارم...

همین ک اینو شد لبخندش پررنگ تر شد...

_اوه معذرت میخوام، ایشون رفتن icu...

تشکری کردم و فوری ازش فاصله گرفتم...

بعد از سردرگمی های فراوون بالاخره icu رو پیدا کردم و بازن با استفاده از اسم گروه وکلای جیمین وارد شدم.. فقط امیدوار بودم دکترا و پرستارا بهش چیزی نگن...

نگاه پر استرسمو به اطراف انداختم و با دیدن قامت جیمین درست کمی. اونور تر از پشت پنجره شیشه ای فوری نزدیکتر رفتم...پشتش به من بود و منو نمیدید..

روی صندلی کنار تخت نشست و دست بیماری که روی تخت بودو توی دستش گرفت و با دست دیگش شروع به نوازش موهای زن روی تخت کرد..

چشامو ریز کردم و سعی کردم چهره ی زن روی تختو ببینم....

کمی بیشتر که دقت کردن...با نقش بستن چهره ای که قبلا دیده بودم توی ذهنم بدنم یکباره یخ کرد...

چطور ممکنه؟!....

Report Page