Hi

Hi

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۵۱

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


سینی چایی رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون....ایمان نشسته بود روی کاناپه و پاهاشو انداخته بود رو میز و همزمان کانالهای تلویزیون رو بالا وپایین میکرد....

کنارش نشستم و چپ چپ نگاهش کردم....هیچ خوشم نمیومد اینجوری دراز بکشه و پاهاشو بندازه رو میز....سنگینی نگاهامو که حس کرد دوهزاریشو افتاد و با زدن یه لبخند پاهاشو از روی میز برداشت و بحث رو پیچوند وگفت:

-به به ! چای تازه دم یاسمن خام! میچسبیدهااا

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:

-ایمااااان....

چند جرعه از چاییش رو چشید و بعد جواب داد :

-ژااان....

قیافه امو مظلوم کردم که تاثیر بیشتری روش بزارم و بعد گفتم:

-میدونستی من و تو ماه عسل نرفتیم !؟؟‌گناه داریم....

سرشو تکون داد و گفت:

-آره میدونم....

خودمو بهش نزدیک کردم...دستمو روی رون پاش گذاشتم ودرحالی که نوازشش میکردم دوباره لوس گفتم:

-خب من دلم ماه عسل میخواد...یه سفر دونفره....منو ببر سفررر..

ایمااااان.....منو ببر.....

اونقدر کانالهارو عوض کرد تا بالاخره اونی که میخواست رو دید.....فوتبال!!! 

کنترل رو ازش گرفتمو گقتم:

-تو اصلا به حرفای من گوش میدی!؟

شوخ طبعانه گفت:

-وقتی دستتو میزاری اینجا و اینجوری منو نوازش میکنی نه....دیگه صداتو نمیشنوم.....

گله مند و درمانده اسمشو صدا زدم:

-ایمااااااان...

مثلا صداشو مثل من پر ناز و کشدار کرد و بعد گفت:

-بلهههههه....

چپ چپ نگاهش کردم...زدم به شونه اش و گفتم:

-ادای منو درمیاری!؟خیلی بدجنسی.....خیلی....

سگرمه هامو زدم تو همه و دست به سینه به مبل تکیه دادم....نگاهی به قیافه عبوسم انداخت و خندید...اصلا جدیم نمی گرفت بعد هم که فنجون چایی منو برداشت و با گفتن" یه با اجازه" شروع کرد خوردنش و تماشای فوتبال....

نگاه سنگینم...سرفه های بیخودیم هیچ کدوم باعث نشد بهم توجه کنه...

چون هیچ بهونه ای نداشته ام دست آخر دخیل بسته ام به همون فوتبالی که داشت تماشا میکرد و بعدگفتم:

-تو رونالدو رو بیشتر از من دوست داری....

تا اینو گفتم بلند بلند زد زیر خنده.....دیگه داشت حرصمو در میاورد.....

با همون لبهای کش اومده پرسید:

-به رونالدو هم حسودی میکنی تو !؟؟

-سر به سر من نزار ایمان....

سرشو آورد و جلو و گفت:

-باشه بجاش بوست میکنم....

اینو گفت و گونه امو ماچ کرد.خوشحال که نشدم هیچ اخم هم کردم..اینبار اخمم واقعی بود....

باز گفتم:

-من دلم یه سفر دوتایی میخواد!

چاییش رو خورد و لیوانو گذاشت رو میز و گفت:

-فعلا نمیشه ...

-خب چرا نمیشه...از روز عروسیمون تا الان که یه ماه گذشته هیچوقت نشد که یه نصف روز کامل باهم باشیم چه برسه به یه روز کامل...

نگاهشو از صفحه تلویزیون برداشت و گفت:

-ببین یاسی...من درگیر کارم الان هم دارم روی یه پرونده پیچیده کار میکنم که ممکن یکم زمان ببره اما بعدش بهن قول میدم چند روز مرخصی بگیریم و باهم بریم هرجاااا که تو خواستی....

رام شدم....گاهی باید شریک زندگی رو درک کرد دیگه...از اون حالت پر قهرآلود بیرون اومدم..نگاهش کردمو گفتم:

-هررر جا من گفتم...؟؟؟

-هر جا تو گفتی....

لبهام ازهم کش اومدن.

.خندیدم و گفتم:

-قبول!

-آفرین دختر خوب...حالا اون‌کنترل رو بده به من و برو یه چایی دیگه بیار.....

متعجب گفتم:

-تو که الان دو لیوان خوردی....

خیره به تلویزیون‌جواب داد:

-لیوانهاش کوچیک بودن‌..بازم‌میخوام....

-باشه...

اول کنترل رو دادم دستص و بعد هم رفتم‌سمت آشپزخونه تا براش چایی بیارم......


کانال مرتب چک شه بازم هس

Report Page