Hi

Hi

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۳۰۳

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫



نگاهم رو از ایمان و یلدا گرفتم و لیوانها رو یکی یکی پر از چایی کردم....

چند دقیقه بعد یلداهم اومد پیشم...نیشش تا بناگوش وا بود....با شوق و ذوق زیادی گفت:

-حالا دلم آروم گرفته....حالا که دیدمش....

نیشمو کج کردم و گفتم:

-همچین میگه دلم آروم گرفته انگار داداشش آمیتاباچان!

یلدا آرنجشو به شکمم زد و گفت:

-عه! بدجنس! داداشم از آمیتا باچان هم خوشتیپتر! من برم پیش امیرحسین...کمک نمیخوای!

بی حوصله گفتم:

-نه...یه چندتا لیوان چایی هست خودم بین مهموتا پخش میکنم ....

-باشه پس من میرم پیش امیرحسین.....

یلدا که رفت آخرین لیوان شیشه ای رو هم پر از آب کردم و بعد سینی رو برداشتم و به راه افتادم....مقصدم سمت میلاد بود....اما همون لحظه ایمان از سرویس بهداشتی بیرون اومد...رفته بود دستاشو بشوره....چون ظاهرا از کار که برگشته بود یه سره اومده بود اینجا....

برای اینکه بره تو جمع باید از کنارم میگذشت ...موقع رد شدن کنارم ایستاد و گفت:

-حالا دیگه گوشی رو رو من خاموش میکنم چاقالو! یاسمن مگه یه فرصت مناسب دستم نیاد...من یک بلایی سر تو میارم...

با خشم نگاش کردمو گفتم:

-دست پیش گرفتی پس نیفتی!!! ؟؟ اصلا میدونی چیه!؟ خوب کردم خاموش کردم...او برو به مینا جونت برس...

خواست جوابمو بده ولی وقتی چشمش به امیرعلی افتاد چیزی نگفت و واسه جلب توجه نکردن یه لیوان چایی برداشت اما موقع رفتن گفت:

-گوشیتو روشن کن....در ضمن من واسه اون عکسایی که گرفتی یه دادگاهی واست برگزار کنم که بیا و ببین! چاقالوی بی تربیت!

از پشت نگاهش کردم...نمیدونم چرا با وجود شنفتن این حرفها و خط و نشونها نمیتونستم از ش متنفر بشم یا حتی یکم عصبانی! و نمیدونم چون دوستش داشتم فکر میکردم از همه جذابتر و خوشتیپتر یا چون از همه جذابتر و خوشتیپتر دوستش داشتم!

چایی ها رو بین مهمونها پخش کردم و حتی زیاد هم پیش میلاد نموندم...چون دوباره نمیخواستم یه دردسر جدید درست بشه...!

کم کم و رفته رفته مهمونها از خونه رفتن....

البته بعد خوردن کباب....یه ولیمه ی کوچیک که بانیش امیرعلی و زنش بودن!

من و یلدای بیچاره هم تا خود صبح تو آشپزخونه بودیم و فقط میشستیم....!

یه جورایی از کت و کول افتاده بودم و دیگه جون راه رفتن هم نداشتم....

آخرین کسایی که مونده بودن فقط خانواده ی خودمون بود...یعنی مامان و بابا، امیرعلی و زن و بچه اش...یلدا و امیرحسین و ...ایمان!

تکیه داده بودم به دیوار و قایمکی ایمان رو نگاه میکردم....

مامان بدون احساس خستگی لبخندی زد و گفت:

-الان خونه یکم شلوغ پلوغ...فردا سوغاتی های همتون رو سوا میکنمو بهتون میدم....

بی طاقت گفتم:

-نمیشه واسه منو همین الان بدی !؟ من تا صبح نمیتونم تا صبح صبر کنم...

تا اینو گفتم همه چپ چپ نگام کردن....سرمو باخجالت پایین انداختمو گفتم:

-باشه همون صبح بدین...

یلدا کیف و وسایلش رو برداشت و گفت:

-اگه اجازه بدین من برم پایین بخوابم...

حاج بابا در آرامش گفت:

-هرجا راحت بخواب دختر گلم...

عجباااا....یلدا دختر کلش بود اما من....!

همون موقع یه پیام اومد رو گوشیم....تا بازش کردم متوجه شدم از ایمان...نوشته بود:

"بهونه بیار با یلدا بیا"

تند تند نوشتم:

"نمیخوام "

بلافاصله واسم فرستاد:

"اون روی سگ منو بالا نیار"

هووووف...زور میگفت دیگه! زورررر....

قبل رفتن یلدا گفتم:

-منم باهات میام....بشینیم تا صبح حرف بزنیم.....!

یلدای از همه جا بیخبر گفت:

-وای چه خوب!

رو کردم سمت امیرحسین و گفتم:

-تو توی اتاق من بخواب پس...من با یلدادمیرم....

امیرحسین خیلی زود و راحت قبول کرد تا من همراه یلدا و پشت سر ایمان از خونه بزنم بیرون...

کل جمع اونقدر خسته بودن که کسی گیر نده....

و یه حورایی همه فورا رفتن که بخوابن ...

همونطور که همراه یلدا از پله ها پایین میرفتم آهسته گفت:

-چقدر دلم واسه اتاقم تنگ شده بود...هییییی....واسه خیلی چیزاااا....

ایمان درو وا کرد و یه راست رفت سمت اتاقش...بلدا با تاخیر پاشو داخل گذاشت....

اشک تو چشماش حلقه زد...با بغض گفت:

-این خونه بی مامان عین...عین....

حرفشو خورد...سرش رو پایین انداخت و بیصدا اشک ریخت.....

دستمو رو شونه اش گذاشتمو گفتم:

-گریه نکن دختر....بیا بریم باهم حرف بزنیم تا آروم بشی!

دستشو گرفتمو رفتیم سمت اتافش...واسه اینکه حال و هواش عوض بشه رفتم سمت آینه میز آرایشش گفتم:

-یلدا چقدر من و تو اینجا خاطره داریم!

یلدا اشکاشو پاک کردو خنده کنان گفت:

-آره...چقدر من خراطین مالیدم به اون ممه های لامصبت!

تا اینو گفت هردو باهم زدیم زیر خنده....

Report Page