Rapunzel

Rapunzel

Paradox

*یه نکته ی کوچولو بگم فقط... تصور کنید که برجی که ازش گفتم شبیه برجیه که راپونزل توش بود.


کلافه آهی کشید و چشم های خستش رو مالید. خواب الود بود و خب هیچ ادم عاقلی تا این موقع شب بیدار نمیموند اما خب جونگ کوک فقط بخاطر یک چیز تا این موقع شب بیدار مونده بود و سر خودش رو با نقاشی هاش گرم کرده بود. 

اون مرد مرموز که خودش رو ویکتور معرفی کرده بود، هر ماه درست زمانی که قرص ماه کامل میشد سراغش میومد. 

تا طلوع افتاب پایین برج می ایستاد و از دنیای بیرون براش تعریف میکرد البته... جونگ کوک سعی میکرد کمتر به زمزمه های عاشقانه ی مرد گوش بده! 

و حالا مردی که جونگ کوک وابستش شده بود، امشب خیلی دیر کرده بود و این پسر رو نگران میکرد.

+یعنی منو یادش رفته؟ 

با خودش زمزمه کرد و خواست مداد رو دوباره روی کاغذ به حرکت در بیاره که صدای بم و مردونه ی اشنایی شنید. 

-فکر نمیکردم اینقدر شلخته باشی! 

ترسیده چرخید و به مردی که با شنل سیاهش، مرموز تر به نظر میومد خیره شد... چطور بالای برج اومده بود وقتی هیچ راهی وجود نداشت؟! 

تهیونگ قدمی به جلو برداشت و کمی خم شد تا صورت پسر رو از فاصله ی بهتری ببینه. 

-از نزدیک زیبا تر بنظر میرسی... 

نگاهی به چشمهای گرد پسر انداخت، دستش رو روی گونه ی پر پسر گذاشت و اروم نوازشش کرد... بالاخره وقتش رسیده بود!

پسر جوون که از حس دستهای مرد، چیزی ته دلش فرو ریخته بود، نفسش رو با آه بیرون داد و سعی کرد چشمهاش رو برای بسته نشدن متقاعد کنه اما نوازش گونش، این اجازه بهش نمیداد پ س به ارومی چشم هاش رو بست و سعی کرد از نوازش مرد لذت ببره.

-خیلی زیبایی! 

لبخندی ناخوداگاه روی لبهای جونگ کوک نشست... این حتما یه خواب بود... نه؟ 

+من... 

 نیازی به حرف زدن نبود چون لب هاشون که حالا روی هم حرکت میکردن، تمام ناگفته های این سال ها رو جبران میکرد. دست های جونگ کوک دور گردن مرد حلقه شدن تا بیشتر این دوری رو جبران کنن...

و این تازه اول قصه ی پر ماجرای اون دو بود. یعنی ویکتور میتونست اون پسر رو با خودش از این برج ببره یا نه؟

Report Page