Beyond beautiful.

Beyond beautiful.

deli

چند روزی از سفر بومگیو و تهیون گذشته بود و شب اخرشون تو ژاپن بود از اونجای که در تعطیلاتشون به سرمیبردن کارخاصی نداشتن که زود برگردن کره 

یونجون حدس میزد سوبین زیادی احساس تنهای بکنه از اونجایی که تهیون بهش پیام میداد که اگه میشه یبار بهش سربزنه چون میدونه وقتی تنهاس اصلا زیاد مراقب خودش نیست و اصرار تهیون یکم براش عجیب بود اما خب خودشم حوصلش از تنهای سررفته بود کای رفته بود به مادربزرگش سربزنه؛ 

با پاکتی که محتواش چندتا بطری ابجو و مرغ بود از موتورش پیاده شد و بعد پارک کردنش کامل؛ داخل پارکینگ ساختمون ، نگاهی به اطراف انداخت و سمت اسانسور رفت

داخل اسانسور شد و طبقه موردنظرش با سوئیچ بین انگشتاش اروم فشرد؛ به دیواره فلزی و خنک اسانسور تکیه داد

یکمم برای سربه سرگذاشتن سوبین هیجان زده بود

وقتی اسانسور ب همون طبقه رسید تکیه اش و گرفت و از اتاقک خارج شد؛ راهرو رو طی کرد و به جلوی دری که میخواست ایستاد


——


بعد اینکه چیزای که تو ذهنش اومده بود رو روی برگه های دفتر مورد علاقه اش پیاده کرد؛ بخودش تکونی داد و متوجه شد برای مدت زیادی بد نشسته بوده و‌کمر درد گرفته

پس تصمیم میگیره دوش گرمی بگیره تا عضلاتش بازشن

از تهیون شنیده بود که قراره یونجون بیاد پیشش

اون جدی زیاده روی کرده بود هرچی بهش گفته بود نمیخاد اونو بیینه اون بیشتر دوربرش بود

بعد اینکه دوش گرفت ؛ جلوی کمد با تنپوشش‌ ایستاده بود تا لباسی انتخاب کنه

یکم حس عجیبی داشت

اخرین بار به یاد اورد چطور با افکارش رهاش کرده

افکاری مثل اینکه ؛انقدر براش اسونه کسیو ببوسه یا منو مسخره خودش کرده

دوباره تو افکارش گم شده بود که با صدای در بی حواس به اینکه جز حوله تنپوشش چیزی تنش نیست رفت جلوی در و از چشمی‌نگاه کرد؛ خودش بود، یونجون

در و باز کرد و خودش کمی عقب کشید

یونجون اصلا انتظار نداشت سوبین با موهای خیس و ندیدن لباسی ازش ب راحتی تو چشم هاش خیره شده

نیشخندی زد ، داخل شد و در و بست همراهش از راهرو خارج شدن

سوبین همین که از ایینه قدی بین راهرو رد میشد متوجه شد اوضاع چطوره بعد اینکه پاکت خرید یونجون روی کانتر گذاشت

سرفه ای کرد با زمزمه جمله ای سریع سمت اتاقش رفت

- من.. میرم موهام خشک کنم

+ لباستم بپوش سرمامیخوری یوقت 

از توجه یونجون حس میکرد چطور جریان خون تو قلبش شدت پیدا کرد

اما حواس یونجون بیشتر به پاهای کشیده سوبین قفل شده بود پس نمیخواست بخاطر دیدن زیاد اونها کار دست خودشون بده

تا سوبین بیاد پاکت و برداشت و روی میز محتواش و چید

روی کاناپه ولو شد

باید یکم از فکرش درمیومد پس یکی از بطری هارو با عجله باز کرد و چند قلوپ خورد

با اخمی جمع شده از ته گلوش صدایی دراورد و بطری رو اورد پایین گذاشت؛ احساس میکرد داره میلیون ها سال میگذره ، پس چرا نمیومد؟؟

طولی نکشید که سوبین موهاش مرتب کرده بود اما هیچ فرقی به حال یونجون نشد چون اون شلوارک پوشیده بود پس فقط تصمیم گرفت بهش نگاه نکنه 

اینکه انقدر به چشمش زیبا میومد درحالی که حتی تازگیا شروع کرده برای شناخت سوبین براش عجیب بود

احساس میکرد بدجور به دلش نشسته

یا باید تقصیر اون چند قلوپ الکلی که تو خونش قاطی شده بود مینداخت!؟

برای سوبین یه قوطی دیگه برداشت و باز کرد؛ گذاشت جلوش

سوبین با بوی‌مرغ تازه حس گرسنه بودنش و فهمید

مشغول خوردن شدن، یونجون زیرچشمی زیاد به سوبین خیره میشد و سوبین هم ب یونجون ؛ هیچکدوم حرفی نمیزدن تا اینکه سوبین انگشت شصتش کنار لب سسی شده‌یونجون کشید و بعدش برای تمیزشدن انگشتش داخل دهنش برد و مکش زد

یونجون؟حس میکرد قلبش ایست کرده بخودش اومد و دید چندتا قوطی ابجو رو با سوبین خالی کردن

سوبین که سیر شده بود کمی خودش عقب کشید و به یونجونی که خیره بهش بود نگاهشو داد

نمیفهمید چرا ، حس میکرد چیزی تو قلبش تکون خورد

اون چشم های که خماریشون بیشتر شده بود بهش عملا زل زده بودن

چتری های صورتیش رو پیشونیش پخش بود

این همه زیبای و درک نمیکرد

حتی متوجه نشد چطور انقدر نزدیک شده بود بدناشون بهمدیگه، تاوقتی که یونجون دستش و دور گردنش حلقه کرد وپیشونیش به پیشونی سوبین تکیه داد

نفس های عمیقشون صورت هاشون نوازش میکرد

سوبین دستاش دور کمرش کشید و اونو تو بغلش جا داد تا جایی که هیچ فاصله ای بینشون نبود

یونجون هیچ تعللی نکرد و لب های پفکی‌‌شو رو لب های سوبین گذاشت و نرم بوسید.

سوبین با ولع لب های نرم یونجون مکید و انقدر غرق بوسه هم بودن که یادشون رفته بود درست اکسیژن به خودشون بدن

محض فاک قفسه سینه هاشون اروم نمیگیرفت

سوبین یونجون رو ت بغلش کشید و روی کاناپه دراز‌کشید

یونجون سرشو بین گردن سوبین برد و با چندتا مک خیس باعث شد نفس های سوبین سنگین شن

یونجون با اون چشم های خمارش بشدت هورنی‌ش میکرد ولی خب هردوشون زیادی مست بودن و سوبین فقط متوجه شد گردن یونجون شل شده و سرش رو سینش گذاشته و چیزی نگذشت که خودشم پلک هاش روهم افتاد.

———


صبح شده بود هیچکدوم متوجه صدای در نشدن، تهیون فکرمیکرد سوبین این موقع روز حتما بیداره

با بومگیو برگشته بود خوابگاهش 

وقتی رمز در و زد

بومگیو رو داخل هدایت کرد و چمدون هردوشونو برد و بین راهرو گذاشت

دست بومگیو رو بین دستش گرفت و خواست سمت اتاقش بیرتش که با صحنه ای که دیدن هردوش تو سکوت خیره شدن

درسته..

یونجون تو بغل سوبین بود و سرش تو‌گردنش بود و جلوی کاناپه رو میز قوطی های ابجوی که همشون خالی شده بودن و معلوم‌بود حسابی خوردن بود

بومگیو‌که نمیتونست لبخندش قایم نکنه اروم زمزمه کرد کنار گوش تهیون

- ولی چقدر کیوتن.. و‌بهم میان

تهیون سری از تاسف بخاطر اون همه قوطی و ریخت پاش تکون داد و تایید کرد

- اره ولی بهتره براشون ی سوپ خماری هم درست کنیم مطمئن نیستم بیدارشن چ وضعی دارن

یونجون تکونی خورد و باعث شد همراهش چشم های سوبین نیمه باز بشن و یونجون عین عروسک ت بغلش محکم گرفت دوباره خوابید که باعث شد یونجون تو خواب غربزنه و این صحنه بشدت برای تهیون و بومگیو بامزه بود


Report Page