hg

hg


به عرض اعلی حضرت رساندند که بنا به فرمان مبارک مقام منیع سلطنت، ملایی از قم آمده است برای زیارت اعلی حضرت.

شاه، به تلخی چندش آوری، پرسید: بروجردی ست؟

- خیر اعلی حضرتا، شخصی ست به نام روح الله موسوی خمینی.

- اسمش را هم تا به حال نشنیده ام. بروجردی آدم حسابی تر از این پیدا نکرده که بفرستد خدمت ما؟

 - اعلی حضرتا، می گوید که نماینده ی آقای بروجردی ست، و... منتخب ایشان است جهت شرف یابی به محضر مبارک اعلی حضرت.

- باشد. او را بفرست توا كثیف نیست؟ بو نمیدهد؟

۔ خیر اعلی حضرتا. اگر جسارت نباشد، به نظر می رسد که برق می زند؛ صورتش و لباسش.

شاه به تلخی لبخند زد.

حاج آقا روح الله، آرام و گند و باوقار، از نیمهی در گشوده شده برای او پا به درون اتاق کار شاه گذاشت؛ که به اندازهی یک باغ بود.

آقای خمینی، محسوسا، من باب احتياط، کوشید که بدنش و عبایش به جایی ساییده نشود. پس ایستاد و آرام و باوقار گفت: سلام عليكم

- سلام. خوش آمدید آقا. بنشینید. روی همان صندلی بنشینید.

- ایستاده آسوده ام آقا! این عریضه را حضرت آیت الله العظما بروجردی، مرجع تقلید شیعیان و سرپرست حوزه‌ی علمیه‌ی قم، حضورتان تقدیم داشتند و به بنده فرمودند به عرضتان برسانم که اگر اوامری هست، یا مکتوبی، بنده حامل آن خواهم بود، و اگر پرسش‌هایی در زمینه‌ی مسائل شرعی و فقهی مطرح است، که در حد توان بنده باشد، حضورا پاسخ خواهم داد.

شاه، به شیوه ی خود، مدتی به حاج آقا روح الله، که چشم به زیر انداخته بود، نگاه کرد؛ مدتی طولانی، و بعد، با صدایی که در آن ته لرزشی حس می‌شد گفت: رسم است که همه ی مردم ایران، با هر مقام و منزلتی، بنا به سنت، مرا «اعلی حضرت» بنامند. شما از چنین رسم متداولی باخبر نیستید؟

- در نظر ما طلاب حقیرِ حوزه های علمیه، «محضر اعلا»، تنها و تنها، محضر ذات حق تبارک و تعالی است، و بزرگواری سلاطین و خدام ایشان می تواند این رسم را، که شاه ممکلت را «اعلی حضرت» بنامند، دگرگون کند تا حرمت مقام حق محفوظ بماند – همچنان که اعتبار مقام شاه.

شاه وسوسه شد که چشمان آقا را ببیند. سخت وسوسه شد. دلش می خواست دست زیر چانه‌ی حاج آقا بگذارد، با فشار سر او را بلند کند، وادارش کند که در چشمان شاه مملكت نگاه کند و بعد بگوید: «نترسید آقا. به من نگاه کنید. در چشمان من چیزی نیست که شما را گرفتار و ذلیل کند.» اما، البته، این کار مقدور نبود.

شاه باز هم سکوت کرد. او هرگز این ظرفیت را به دست نیاورده بود که کسی، جز بیگانه، در برابرش بایستد و حرفش را نپذیرد. مصدق هم این را می دانست. و آن وقت‌ها که بود، هیچ‌گاه، از روبه‌رو با شاه به مقابله‌ی لفظی برنمی‌خاست.

- ببینید حاجی! بی‌جهت اوقات مرا تلخ نکنید، آن روی سگ مرا بالا نیاورید و روزم را به گند نکشید! من در مقام و موقعیتی هستم که می‌توانم از شما بخواهم مرا «اعلی حضرت» بنامید، و شما، اینجا، در حضور من، موظف هستید خواسته‌ی مرا اجرا کنید؛ همچنان که از شما می‌خواهم بنشینید و شما باید بنشینید.

- به چشم آقا. در چنین شرایطی، اطاعت می کنم.

- «اطاعت می کنم» اعلی حضرتا!

حاج آقا روح الله، نرم و باوقار، نشست. اما سر بلند نکرد و نظری به چهره‌ی برافروخته‌ی شاه نینداخت. هنوز زود بود.

شاه، که به هر حال «آن روی سگش بالا آمده بود»، گفت: من و پدرم، در این سالیان دراز که بر این مملکت سلطنت کرده‌ایم ندیده‌ییم ملایی را که جربزه‌ی ایستادن در مقابل ما را داشته باشد، و یا عرضه ی ایستادن بر سر حرف خودش را. ادای ایستادگی را در آوردن، غیر از ایستادگی کردن است.

آقای خمینی هیچ رغبت این را نداشت که سربه‌سر شاه بگذارد و به او بگوید: «آقای مدرس، مثل کوه، در برابر پدرتان ایستاد؛ و خود من، با یک کتاب کوچک، که سالها پیش نوشتم...» به همین دلیل، همچنان آرام و چشم بر زمین دوخته، باقی ماند؛ حتی نه روی ترش کرده و چین به پیشانی انداخته و نامه‌ی آقای بروجردی را هنوز در دست داشت.

شاه، با همان افروختگی محصول استیصال، دنبال کرد: در زمان حاضر، همه‌تان، از کوچک تا بزرگ، زیر سایه‌ی من است که می‌خورید و می‌خوابید و روضه می‌خوانید. اگر دست حمایتم را از پشتتان بردارم، کمونیست‌های این مملکت، یک روزه، همه تان را تکه تکه می‌کنند...

- من همیشه گفته‌ام. باز هم می گویم: تنها گروهی که، از عهد بوق تا به حال، هیچ خدمتی به این مردم و این مملکت نکرده است و نمی‌کند و هیچ قدمی در راه پیشرفت این کشور وامانده برنمی‌دارد، پولِ دستی هم از ما می‌گیرد و باز هم از ما طلبکار است، همین آخوندها هستند....... همین شما هستید... نه به داد پدرم رسیدید، که این سرزمین را از هرج و مرج ویرانی نجات داد، نه به داد خودم. در قیام ملی بیست و هشتم مرداد هم، که یک ملت از جا کنده شد و ایران را از چنگال کمونیست‌ها نجات داد و مصدق خائن را به زندان انداخت، شما یک قدم جلو نگذاشتید و یک فریاد «زنده باد شاه» از حلقومتان درنیامد. آن چهار تا آخوند هم که به دیدن ما آمدند و روی دست و پایمان افتادند و اعلام وفاداری و جان نثاری کردند، آخوندهای قلابی بودند. لباس آخوندی تنشان کرده بودند... شما، همیشه طلبکارها، هرگز به من خدمت نکرده‌اید؛ به مردم هم نکرده‌اید...

شاه باز هم می‌خواست بر حمله‌هایش بیفزاید. نوع نفس کشیدنش نشان میداد که قصد کوتاه آمدن ندارد. شاید دلش از جای دیگری پر بود، شدت هم این ملای خاموشِ مقتدرِ بی‌ادعا، دلش را به درد آورده بود.

فشار، به حدی رسید که حاج آقا روح اللهِ بسیار صبور، می بایست سرش را بلند کند و با آن نگاهِ توبیخ کننده‌ی افشاگرِ در هم کوبش، صیاد را در آنی به صید تبدیل کند.

اقای خمینی، نرم، سربرافراشت و چشمانِ مهاجم شاه را به اسارت گرفت؛ فقط یک آن؛ و تمام...

شاه ناگهان احساس سرما کرد و لرزید. ستون فقرات شاه لرزید. رنگ برافروخته‌ی صورتش به پریدگی و زردی گرایید.

شاه، آشکارا، گرفتار تشنج شد. حس کرد که جادویی در کار است. نه فقط دستهایش، که سرش هم تکان می خورد. از خشم بود یا وحشت، کسی نمی دانست.

زانوهای شاه میلرزید و این لرزش از روی شلوار هم دیده می شد.

شاه احساس می کرد که شاه ماهی به دام افتاده‌یی است که تقلا، او را بیشاپیش به بند می‌کشد...

شاه، از پی لحظه‌هایی مقاومتِ تأثرانگیز، مثل یک شاخه‌ی از بن پوسیده‌ی درختِ ریشه سوخته، شکست و فرو افتاد.

- ..... من معمولا آقایان علما را می شناسم و با ایشان روابط یک طرفه‌ی خوبی دارم. شما از کجا آمده‌اید که من، تا به حال، اسمتان را هم نشنیده‌ام؟ از حوزه‌های شهرهای کوچک آمده اید یا از نجف اشرف؟

- بنده طلبه‌ی بی‌مقدارِ بی‌نام و نشانی هستم. و امیدوارم که، در پناه حق، هرگز به مقام و منزلتی که شایسته‌ی آن نباشم، دست نیابم.

- خوب است.... خوب است...

شاه، تازه، در این لحظه، به حاج آقا روح الله نزدیک شد. دست دراز کرد و نامه‌ی آقای بروجردی را از او گرفت. و در همین زمان نیز، حس کرد که بوی عطر ملایم و دلنشینی از آن مرد، که یقه‌ی پیراهن وصله خورده‌اش عین برف سپید بود، به مشام می‌رسد.

شاه، همچنان که نامه را می‌گشود، لبخندزنان، به مزاحی متوسل شد تا برودت را، مختصری، از فضا برگیرد و برق چشمان آن مرد را، شاید که، کمرنگ کند.

- آن‌وقت‌ها که مهمانان ما برای ما عطر یا اُدکلنی هدیه می‌آوردند و ما می‌بوییدیم و خوشمان نمی‌آمد، بین من و خواهرها و برادرهایم جمله‌ای باب بود که برای خلاص شدن از آن هدیه، به آن جمله متوسل می‌شدیم و بعد هم عطر یا اُدکلن را به خدمت‌گزاران دربار می بخشیدیم. ما می‌گفتیم: «بوی عطرهای دم صحن را دارد»؛ گرچه خودمان، هرگز، عطرهای دم صحن را مصرف نکرده بودیم. البته، پنهان نمی‌شود کرد که مادرم، هنوز هم بوی آن عطرهای دم حرم را دوست دارد و اگر منعش نکنیم گاهی از همان‌ها به خودش می زند... اما... برای من بسیار جالب است که شما عطری بسیار ملایم و مطبوع، و احتمالا هم گران‌بها، مصرف می‌کنید. آیا همیشه از این عطر استفاده می کنید یا امروز، استثنائا، به خاطر من...

- روحانیان، معمولا، عطر خوب را دوست می دارند. اما اغلبشان، با درآمد ناچیزی که دارند، قادر به خرید عطر خوب نیستند و به همین علت هم به گلاب قمصر کاشان یا همان عطرهای کربلا و نجف، که به عطر دم حرم یا دم صحن معروف است، قناعت می کنند.

شاه حس کرد که دیگر در دام نگاه آقای خمینی نیست. با آرامشی لذت بخش، عینکش را از روی میز برداشت، به چشم زد و نامه را خواند.

- از طرف ما از آقای بروجردی تشکر کنید... بسیار خوب... حال، برویم سر اصل مطلب. ما، به دلیل کمبودهایی که در قانون اساسی و متمم آن احساس کرده‌ایم، مایلیم که به سود ملت، تغییراتی جزئی را در متن قانون اساسی و متمم آن، از مجلسين بخواهیم. اما مصلحت دیدیم که این تغییرات، با اطلاع حضرت آیت الله بروجردی باشد که قاعدتا باید پاسدار بخشهای اعتقادی و مذهبی قانون اساسی باشند.

این طور که از نامه ی آقای بروجردی بر می آید، شما اختيار آن را دارید که در این زمینه و زمینه‌های متشابه، که جنبه‌ی شرعی و فقهی دارد، اظهارنظر کنید. آیا اشتباه می کنم؟

۔ خیر، اما اختیارات بنده در حد اطلاعات بنده است، و در این زمینه، بنده اطلاعات لازم را برای اظهارنظر مستقل ندارم.

شاه بار دیگر، در آستانه ی کدورت و برافروختگی، قرار گرفت. اما باز خطر نکرد و دست به تهاجم نزد. همان یک بار برای تمام عمرش بس بود.

(سالها بعد هم، آن روز که به عرض اعلی حضرت رساندند که در مبارزه‌ی خونینی که پیش آمده و پای مرگ و زندگی خاندان پهلوی را پیش کشیده، حریف اصلی و تنها حریف قدر شاه، روح الله خمینی‌ست، و آقای خمینی، دشمنی‌ست مطلقا انعطاف ناپذیر و آشتی ناپذیر، شاه، که ایستاده بود، نشانده شد و با تشنجی مختصر، زیر لب گفت: «هیچ کار نمی شود کرد؛ هیچ کار. من می دانم. از هیچ کس کاری ساخته نیست». بعد، رو کرد به داریوش همایون و گفت: «بروید هر غلطی که دلتان می خواهد، بکنید. اما بدانید که بی فایده است...»

ساعتی پس از این واقعه، شاه، که تمام این مدت را در بهت و سکوت گذرانده بود، دستور داده بود: «یک عکس واضح و درست این مرد را بیاورید بینم» و چون امر مبارکش را اطاعت کرده بودند، شاه که پشت پنجره ایستاده بود، بار دیگر نشانده شد و خیره به آن عکس نگاه کرد؛ خیره‌ی خیره. انگار که می‌خواست با نگاه او را محو کند.

- نه.... هیچ فایده‌ای ندارد. حتی کشتنش هم دردی را دوا نمی کند. این مرد، تقدیر خاندان من است؛ تقدیر تغییر ناپذیر من و فرزندان من....)


شاه، نه دیگر شاهانه، گفت: «بسیار خوب، اما حال، ما نظر شخص شما را می خواهیم؛ با قید اینکه این اظهارنظر، هیچ نوع مسئولیتی هم برایتان ایجاد نخواهد کرد.

- هر اظهارنظری، لاجرم، قرین مسئولیتی ست؛ حتی اگر این نظر را انسان در خلوت و تنهایی خویش اظهار کند، حتی اگر در دل بگوید و بر لب نیاورد.

بنابراین، عرض می‌کنم که در باب دست بردن در قانون اساسی، قدم اول که برداشته شد، حرمت آن برای همیشه می‌شکند. یا این قانون اساسی، على الاصول، ضعیف و نارساست و متناسب با اوضاع و احوال کنونی نیست، که باید از بیخ و بن تغییر کند، و خودبه خود، اساس حکومت هم با آن تغییر خواهد کرد، و یا این قانون اساسی، خرده اشکالاتی دارد که آن‌ها را می توان از طریق تصویب قانون‌های غیر اساسی، که مغایر با قانون اساسی هم نباشد، برطرف کرد؛ البته، اگر مجلس، مجلسی مردمی باشد و رای آزادانه و هوشیارانه‌ی مردم، وکلا را به مجلس فرستاده باشد...





Report Page