hey
imanSalam-خوب بنده ... بيا اين اسلحه رو بگير
+خدا ... باهاش چي كار كنم؟
-تو بگيرش من بهت ميگم
گرفتمش"خوب الان چي كار كنم"
-دستور ميدم اون آدمي رو كه اونجاست بُكُشي
زبونم بند اومد "خدا اما اون ... تو كه مي دوني... من اونو دوست دارم ... خدا يه چيز ديگه ازم بخواه ... اين اصلا نميشه"
-دستور خدات بود ... يا بُكُشش يا خودتو بُكُش"
نمي فهميدم چرا اما مي فهميدم نمي تونم اونو بُكُشم ... اسلحه رو گذاشتم رو شقيقه خودم
-تصميمت اينه؟
+ خدا نمي تونم من اونو دوست دارم
-مي دوني بنده ... نمي دونم چي شد كه بنده هام يه سريا رو به خودشون ترجيح دادن ... بنده هام حواسشون نبود اون لحظه اي كه يكي و بيشتر از خودشون دوست داشته باشن ديگه نمي تونن مثل قبل زندگي كنن ... اسلحه رو بيار پايين بنده ... بنده هاي من حواسشون نبود هيچكي مهم تر از خودشون نيست ... برو بنده ... دنيا پر شده از آدماي مثل تو كه واسه يكي ديگه از جونشون ميگذرن ... اما يادت باشه ... آدم تا خودشو دوست نداشته باشه بقيه هم نمي تونن دوستش داشته باشن ... يادت باشه جز من و خودت همه يه روزي ميرن ... كاري نكن كه بعد رفتن يكي نه حواست به وجود من باشه نه خودت ... بنده هاي من بدترينشونم بهترينن ... قدر خودتو بدون تا قدرتو بدونن
حالا برو
#جايگزين