Her
NilOuHer
با عصبانیت وارد خونه شد. وقتی او رو دید که با لبخند پشت میز نشسته و منتظرشه، جرقهای خبیث در ذهنش شروع به فعالیت کرد و باعث شد در رو به هم بکوبه و با اخمی ترسناک مقابلش بایسته.
_ عزیزم؟ مشکلی هست؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و غر زد:
_ خیال کردم وقتی که بیام، شام آمادهست.
با دیدن صورت نگران شریک زندگیش که با گیجی به ساعت نگاه میکرد، قلبش با ناراحتی پر شد. میدونست مشکل از همسرش نیست و به خاطر دعوا با رئیسش به هم ریخته، اما طبق معمول وجود ظریف و قلب شکنندهی شریک زندگیش پذیرای تشرهاش شده بود تا اون بتونه عقدههاش رو خالی کنه.
_ هوسوکی، هوا گرمه. برات آبمیوه آماده کردم. تا آبمیوتو بخوری، غذا رو حاضر میکنم.
در حالی که عینکش رو کنار میذاشت و با دقت به کتابش نگاه میکرد تا صفحه مورد نظرش رو گم نکنه، از پشت میز بلند شد و همزمان با این که به آشپزخونه میرفت، ادامه داد:
_ کاش خبر میدادی که قراره زود برگردی، اون وقت...
با اخم جواب داد:
_ متاسفم که زود اومدم. اگر میخوای، برگردم و بعدا بیام.
و باز هم صدایی به اسم وجدان از ته قلبش داد کشید تا اون موجود بیآزار و مهربون رو با حرفهاش آزار نده، اما عقدهی سر باز کرده و بیرحمِ ناشی از تحمل حرفهای رئیس شرکتش زور بیشتری داشت و باعث شد با خشم لیوان آبمیوهای که او مقابلش گرفته بود رو سر بکشه و بعد از بلند داد زدن جملهی «برای شام خونه نمیام، منتظرم نباش.» به طرف در قدم برداره تا اعصاب متشنجش رو با خوردن الکل آروم کنه.