Her
Yasaminپنج سال و خوردهای بودم که زمزمههای انتخاب اسمش به گوشم رسید. بین بهار و تهمینه ماندهبودند. نمیدانم چه کسی آخر سر نام دوم را برای او برگزید.
یادم نمیآید که در آن روزها کسی نشسته باشد و از آمدنش بگوید. به خاطر نمیآورم کسی قبل از حضورش به زبان آورده باشد که قرار است خواهردار شوم. آنقدر یک دفعهای آمد که هنوز حس گنگ آن روزها را به خاطر دارم. بازیگوش و شیطون بود.
رهایش میکردی دیوار راست را بالا میگرفت. من آرام مینشستم و او در گوشهای آتش شیطنتش را روشن میکرد. هرگاه پایمان را در خانهی مادربزرگ میگذاشتیم، کودکان با سرعت باد فرار میکردند و اسباببازیهایشان را از دست او در کیف مادرانشان پنهان میکردند. همه آرام و دست به سینه مینشستند تا در تیرس شیطنتهایش قرار نگیرند. بچه که بودم من هم مانند دیگران دور از او مینشستم.
نه دلم میخواستم موهایم کشیده شود و نه دلم میخواست عروسک دوست داشتنیم را تقدیم او کنم. آنقدرها دور که دیگر برخوردهای کوچک توان نزدیک کردنمان را نداشته باشد. حال سالها میگذرد.
شیطنتهایش رنگ باخته است. اما بازیگوشی هنوز در درونش وجود دارد.
آتش نمی سوزاند، دنبال آتش هم نمیرود، اما در همه چیز جستجو میکند و زودتر از من قدم برمیدارد.
میدانید دیگر دور نمیایستم. آرام دنبالش میروم. گاهی نزدیک میشوم و گاهی دور.
تفاوتهایمان را پیدا میکنم و دنبال نقطه اشتراکی میگردم. گاهی آرام میروم و گاهی تند، گاهی روبه رویش میایستم و گاهی کنارش.
تفاوتهایمان کوچک است، اما گاهی میتواند آنقدر قدرتمند باشد که مرا دوباره همان دور نگه دارد. آنقدر دور که حتی دستهایمان برای نجات یکدیگر به هم نرسد.
اما اینبار میدانم، دور ایستادن، آدمها را از من میستاند و من نمیخواهم او را نداشته باشم. او یکی از همان آدمهایی ست که برای داشتن همیشگیش نزدیک میایستم.